سیاهه های یک پدر



فرزندم:

بدان که علم نور هست اما.

حکمت نور علی نور هست.

حلقه ی متصل و منفصل علم با حکمت ، حقیقت و صفتی هست به اسم صبر و حلم.

همواره جامعه بیشترین صدمه را از عالمانی میبیند که صبر و حلم ندارند.

یعنی این صفت در نفسشان نهادینه نشده.

همیشه در مصاحبت و معیت با انسانهای کم صبر محتاط باش و به غایت تدبیر کن. چون ناخواسته به تو شر میرسانند.

اگر در حقیقت صفت صبر و حلم تامل کنی می یابی که این صفت بر تمام صفات حسنه دیگر امامت دارد. یعنی تمام صفات حسنه دیگر باید قائم بر صبر باشند.

و تفاوت صبر  و تعلل را فقط "بصر" مشخص میکند.

و برای بصیر شدن راهی نداری جز رفتن در دامن "سلسله ی ولایت"



درباره پدر بروز شده و تغییر کرده
توصیه میکنم متن را بخوانید (موقت)



فرزندم:

هر وقت خواستی معنای " الرجال قوامون علی النساء " رو برای دوستهات به صورت ساده و روان بیان کنی میتونی اینطور بیان کنی:

مردها ایستاده میمیرند. اگر واقعا "رجل" باشن نه تنها زنها بلکه کل آفریده های خدا میتونن بهشون تکیه کنن.

ایستایی سرشت مردها هست.


فرزندم
مسئله مزاج در رشد و درک و فهم و کنش و واکنش تو و حالات و تجلیات تو بسیار موثر است.
برای اهمیت مسئله مزاج همین بس است که وقتی پیامبر ما به پیامبری مبعوث شدند علمای یهود برای اطمینان از این خبر به سمت پیامبر آمدند و با سوالات سنگینی که مخصوص محک زدن صاحبان عصمت بود میخواستند صحت این قضیه را بر خودشان روشن کنند.
یکی از سوالاتی که در بین راه از مولا علی علیه سلام پرسیدند این بود که : مزاج چیست؟
خیلی به اعتدال مزاجت اهمیت بده و حتما در هر رشته ای تحصیل میکنی دانستن علم طب را بر خود واجب کن.
حداقل در حد تدبیر مزاج.
ابن سینا برای انسانهای با مزاج معتدل نشانه هایی ذکر میکند که یکی دو تا از آن نشانه ها را برات بیان میکنم:
میفرماید انسانهای با مزاج معتدل از هیچ غذایی استیحاش ندارند. یعنی از هیچ غذایی بدشان نمی آید.
یا نسبت به هیچ علمی از علوم زمینی و سماوی استیحاش ندارند. نسبت به فراگیری هر علمی شائق هستند.

و بدان کم صبری مختص انسانهای با مزاج معتدل نیست.
قشری نگری و تعصب کور علمی و عملی همه زیر سر عدم اعتدال مزاج است.
اساسا عدم انعطاف در درک حقایق زیر سر عدم اعتدال است. آگاهانه و عقل محور نبودن تجلیات نفس زیر سر عدم اعتدال مزاج است. حتی بعضی انسانها بسیار خوش درک هستند اما توان حمل و حفظ ادراکات خود را ندارند. اینها هم مزاجشان بهم خورده است.

اصلا اینکه قدما میگفتند "عقل سالم در بدن سالم"
منظور از بدن سالم، همان اعتدال مزاج است.


و بدان یکی از عوامل مهم در شکل گیری اعتدال مزاج فرزندت این است که با میل زیاد و رغبت فراوان و با عشق، برای انعقاد نطفه اقدام کنید.





فرزندم

همیشه به خودت یادآور باش که قیودات این عالم را از باب ادب مع الله به جای بیاوری. و هرگز به قیود اصالت نده بلکه به کسی که آن قید را بر تو واجب گردانیده اصالت بده.

عالم تقیدات گاهی با هم تزاحم هایی دارند گاهی ممکن است برای انجام یک قیدی باید قیدی دیگر را رها کنی. همین تزاحم بین قیود خودش حجت آشکاری است بر اصالت نداشتن قیود. مثلا نماز اول وقتت را مجبوری به خاطر رجوع طلبکارت به عقب بیندازی و اول کار طلب کار را انجام دهی

تو باید از هر زاهدی مقید تر باشی اما نه از باب اصالت دادن به قیود بلکه از باب ادب در پیشگاه خدا.

وقتی بر اساس ادب در پیشگاه الهی مقید و متشرع شوی انفطار پیدا خواهی کرد.

آنگاه این انفطار میل به ادب مع رسول الله را در دلت بر می انگیزاند. وقتی ادب مع الرسول تو را مشغول خود کند از دلش ادب مع اهل بیت بیرون می آید.

و برای اینکه بدانی در ادب مع اهل بیت  و ادب مع الامام صادق هستی ، ببین در ادب مع رواة احادیث معصومین که مصداق بارزش در عصر ما ولی فقیه است چگونه ای.

ادب مع ولی حلقه اتصال ما هست با حقیقت وجوذی خودمان.

در نامه های قبل هم برایت نوشتم ، بصیرت جز در سایه "سلسله ی ولایت" حاصل نمیشود.

پس بدان تمام قیودی که بر خودت تحمیل میکنی باید حب و ادبِ "اولیای الهی" را برایت به ارمغان بیاورد در غیر این صورت بدان که یا اصلا قیود را نپذیرفتی یا به قیود اصالت دادی.

 

ظاهرت هر چه میخواهد باشد وقتی تشریعیات و مقیدات تو را در دامن "سلسله ولایت" قرار ندهد از این دو حالت خارج نیستی:

یا قیود را نپذیرفتی و بر اساس عادت و محافظه کاری ظاهری مقید داری. یا به قیود اصالت دادی.



 

 


فرزندم

هر وقت خواستی بفهمی قلبت هنوز حیات انسانی دارد یا نه ، توجه کن ببین آیا نسبت به کسانی از اطرافیانت که وجودشان مزاحم تو است، نسبت به کسانی که اگر نباشند راحت تر زندگی میکنی، رحمت داری؟. رافت داری؟


پر واضح است گاهی تجلی رحمت انسان برای این اشخاص، غضب و برائت است. اما هرگز غضب و قهر به قلب انسان که جایگاه سِرِّ انسان است نفوذ نمیکند.

اگر در قلبت نسبت به اینها رحمت داشتی بدان هنوز قلبت حیات انسانی اش را دارد.

والا دوست داشتن کسانی که شایسته مهرورزی هستند خیلی سعه وجودی نمی خواهد.

حتی دوست داشتن کسانی که شایسته مهرورزی نیستند اما آزاری نمی رسانند هم سعه وجودی نمی خواهد.



حتی حال خوش در خواندن نماز و ادعیه، نمیتوانند علامت قطعی حیات انسانی قلب انسان باشند.





پسرم

برای ازدواجت، دختری را انتخاب کن که بتوانی دوستش داشته باشی. یکی از عموهایت وقتی مجرد بودم همین حرف را به من گفت:

میگفت شاید ما مردها بتوانیم با همسری که دوستمان ندارد زندگی کنیم. اما خانمها از زندگی کردن با مردی که دوستشان ندارد لطمه بزرگی میخورند.


و بدان برای اینکه محبتت به همسرت پایدار باشد مسئله ای بالاتر از کفویت وجود دارد و آن ایمان توست. ایمان تو به توحید. ایمان تو به غیب.

و هشیار باش از همسری که دوستش نداری هرگز فرزندی با اعتدال مزاج و طلبی متعالی به منصه ظهور نخواهد آمد.

و چه خسرانی بالاتر از این؟. و در این ابتلاء، کسی جز خودت را سرزنش مکن


راستی تا کنون دوست داشتنی که با ایمان قلبی به حق متعال ممزوج شده باشد را تجربه کرده ای؟

به قول جوانهای دوره ی ما کسی که این دوست داشتن را تجربه کرده باشد می یابد تمام دوست داشتن های غیر ایمانی سوء تفاهم بود.

و این گونه دوست داشتن اغلب از سوی عوام، غیر قابل درک خواهد بود.


فرزندم:

بدان که علم نور است اما.

حکمت نور علی نور است.

حلقه ی متصل و منفصل علم با حکمت ، حقیقت و صفتی است به اسم صبر و حلم.

همواره جامعه بیشترین صدمه را از عالمانی میبیند که صبر و حلم ندارند.

یعنی این صفت در نفسشان نهادینه نشده.

همیشه در مصاحبت و معیت با انسانهای کم صبر محتاط باش و به غایت تدبیر کن. چون ناخواسته به تو شر میرسانند.

اگر در حقیقت صفت صبر و حلم تامل کنی می یابی که این صفت بر تمام صفات حسنه دیگر امامت دارد. یعنی تمام صفات حسنه دیگر باید قائم بر صبر باشند.

و تفاوت صبر  و تعلل را فقط "بصر" مشخص میکند.

و برای بصیر شدن راهی نداری جز رفتن در دامن "سلسله ی ولایت"



پسرم:

اگر میدانستم در سن ازدواج عقلی قوی نداری و ممکن است دچار مقایسات شیطانی شوی و مثل خیلی از ماها گاهی اوهام بر تو غلبه کند به تو پیشنهاد میدادم در ظاهر همسرت هم توجهی جدی کنی تا همسری را انتخاب کنی که ظاهرش هم به دلت بنشیند و یک زیبایی متعارفی داشته باشد. تا مبادا دچار مقایسه ظاهر همسرت با ن دیگر شوی که در این شرایط از "شر وسواس خناس" برای تو بسیار نگرانم.


اما اگر بدانم عقل قوی ای داری و دچار قیاسات شیطانی نمیشوی به تو توصیه میکنم فقط به باطن همسری که میخواهی انتخاب کنی توجه کن. و اگر دختری را دیدی که باطنی نورانی دارد و سعه وجودی دارد سعی کن هرگز از دستش ندهی ولو از نگاه دیگران بهره چندانی از ظاهر نداشته باشد و به تو قول میدهم که اگر خودت عاقل باشی و همسری زیباسیرت انتخاب کنی که از نطر دیگران ظاهر زیبایی ندارد ، هرگز در چشم تو زشت جلوه نخواهد کرد. به تو قول مردانه میدهم.


در یکی از تعاملاتم با اقوامی، با طلبه ای جوان از اهالی کرمان مواجه شدم و مصاحبت کردم. این طلبه عزیز بسیار شبیه سیاه پوستان افریقایی بود. مثل افریقایی ها صد در صد سیاه نبود اما واقعا سوخته بود. و شبیه اونها بینی پهن و

اما این جوان آنقدر باطن ناز و زیبایی داشت که تمام حالات چهره اش برای من شبیه عشوه گری زیبارویان جهان بود. هر وقت میخواستم به خانه آن فامیل بروم میگفتم اگر آن دوستمان هم هست بگویید بیاید ما دلمان برایش تنگ شده.

بسیار زیبا صحبت میکرد. بسیار بجا صحبت میکرد. تحلیلهایش قند در دلم آب میکرد. طوری جذبش میشدم که حتی حالت های چهره اش در زمان تفکر یا سخن گفتن یا سکوت، برایم خیلی زیبا بود. و دوست داشتم نگاهش کنم. انگار که او نبود که سیه چرده و ظاهری به حسب دیدگان ظاهری، زشت داشت.


ان شا الله خدا به تو همسری زیبا سیرت عطا کند که زیبایی صورت بیشتر به زاویه و وسعت نگاه تو برمیگردد تا واقعیت بیرونی.

راستی درک سیرت زیبای انسانها نیازمند یک درّاک لطیف است. باید عقلت لطیف شود تا تشخیص دهی. پس در لطافت درکت با ولایت مداری و تهذیب و تفکر کوشا باش






وقتی توی دروس معرفتی میخوندم انسان موحد قدرتهای زیادی پیدا میکنه اما جز به اذن الله الحکیم از قدرتش استفاده نمیکنه. برام جذاب بود اما فقط میفهمیدم. منتها من میخواستم بچشم. امروز واقعه ای ذهنم رو درگیر کرد و رشحه ای از این کار موحدین رو چشیدم.

وقتی امروز در محل کار به محسن گفتم خانم فلانی چرا اینقدر اشتباهاتش زیاد شده. اغلب هم میبینم داره با تلفن صحبت میکنه. من به این روندی که در پیش گرفته اصلا خوشبین نیستم. محسن گفت: آره مهندس مدتیه خیلی سر به هوا شده میخوای بگم بیاد یه تذکر بهش بدی؟

گفتم: آره. بگو بیاد.

وقتی اومد کسی توی اتاق نبود بهش گفتم مدتیه کیفیت کارهاش پایین اومده و حاشیه هم داره پیدا میکنه. چند باری گفت تلفن هام به خاطر مشکلات زندگیمه. اما نپرسیدم چه مشکلی؟. فقط بحث رو برمیگردوندم به کار.

تا اینکه آخرای صحبت برگشت گفت: راستش با شوهرم اختلافات جدی داریم. ازدواج دومم هم هست. نمیدونم با یه بچه چکار کنم. کجا برم. و شروع کرد اشک ریختن و از جور پدرش گفت و اینکه در 14 سالگی شوهرش داد و اون مرد معتاد و عیاش بود و . و دوباره بلافاصله بعد از ازدواج اولش باز پدرش عجله کرد و به این مرد دادتش و . بیست و پنج سالش بود.


همینطور که از مشکلاتش میگفت من در ذهنم از خودم میپرسیدم من الان باید چکار کنم؟.

میدونستم فقط کافیه یکی دو تا سوال از مشکلاتش بپرسم تا اون شروع کنه به درد دل کردن و تخلیه خودش. و با توجه به اینکه هیچ مردی توی زندگیش نبود تا حمایتش کنه. احتمالا همراهی من با اون ممکن بود موجب درگیری جدید ذهنی اش هم بشه.

با وجود اینکه با شنیدن مشکلاتش انگار داشتن درونم رو میخراشیدن . اما بعد از اینکه حرفهاش تموم شد کمی مکث کردم و گفتم:

ان شا الله حل میشه. میتونید برید 



با خودم گفتم من میتونستم با هم صحبتی با ایشون به دردهاشون التیام ببخشم اما اصلا کار حکیمانه ای نبود. لذا پا روی دلم گذاشتم و آنچه به صلاح و حکمت نزدیکتر بود رو انجام دادم. 

لحظه ای احساس کردم .
سختی انجام ندادن کاری که اثر موقت داره اما حکیمانه نیست چقدر زیاده. اینکه رافت داشته باشی. بخوای کمک بکنی و حداقل میتونی التیام بخش هم باشی . اما عقلت بگه کار حکیمانه ای نیست. میدان را خالی کن. سخته اما احساس رضایت داری.
  درد میکشی اما احساس میکنی اگر بعد از رفتار حکیمانه ات دعایی براش بکنی خدا به این دعا خیلی بیشتر اثربخشی میده. تا ورود مستقیم خودت در ماجرا و هم صحبت شدن و دل دادن به دردهاش.

#موقت

پسرم:

از بین پدیده هایی که قوه خیال انسان را زمین گیر میکند دو پدیده را کمی برایت باز میکنم تا توجه عالمانه تری بدانها داشته باشی. و بدانی که سرشت قوه خیال به گونه ای است که در مواجهه نا درست با این دو پدیده زمین گیر میشود و اگر زمین گیر بشود واقعا باید سالیانی جهد کنی تا دوباره قوه وهم و خیالت بر صراط عقل قرار بگیرند.

یکی از این دو پدیده ، موسیقی است. من کاری با موسیقی حلال و حرام ندارم آن را خودت اگر مجنهد شدی که تشخیص میدهی و اگر هم مقلد بودی از مرجعت تعیین تکلیف میکنی. اساسا سبک زندگی ات را به گونه ای قرار بده تا حتی موسیقی حلال را هم به اندازه گوش کنی. کسانی که دائم در حال گوش کردن موسیقی هستند نمیدانند چه به روز قوه خیال می آورند وقتی هم گوش میدهی با دقت و تفکر گوش بده نه اینکه صرفا برای تخدیر از آن استفاده کنی و فقط در پس زمینه ذهنت اصواتی در جریان باشند. من توضیح مختصر و اجمالی ای از ایکی از مضرات زیاد گوش دادن موسیقی در این

صفحه نوشتم. حتما بخوان و بر روی آن تامل کن. 


پدیده ی دیگر نگاه به نامحرم است. سرشت خلقت زن و مرد به گونه ای است که اگر مردی نگاهی بدون غض بصر به زن نامحرم بکند قوه خیالش از اعتدال خارج میشود. ولو هیچ تحریک جنسی ای هم برایش اتفاق نیفتد. اصلا مسئله تحریک جنسی در حفط نگاه اصالت ندارد. چون تحریک جنسی تقریبا آخرین سقوطی هست که در نگاه حرام به نامحرم اتفاق می افتد. اما چون آن سقوطهای اولیه باطنی است و آشکار نیست برای کسی موضوعیت پیدا نمی کند. یادم است در وصیت نامه ی شهیدی میخواندم که یک نگاه حرام به نامحرم ممکن است سالیانی شهادت را به عقب بیندازد

نسبت بین قوه خیال مرد با جسم زن نامحرم به صورت تکوینی به گونه ای است که با نگاه بدون غض بصر قوه خیال مرد را از اعتدال خودش خارج میکند و باز هم تاکید میکنم حتی اگر هیچ تحریک جنسی ای اتفاق نیفتد. و وقتی قوه خیال از اعتدال خارج شد عقل آن شخص زیر بی اعتدالی قوه خیالش مدفون میشود. و چقدر در جامعه اسباب زحمت هستند کسانی که عقل سلیم خودشان را به خاطر عدم اعتدال قوه خیالشان مدفون کرده اند.

طوری که جناب کلینی در اصول کافی حدیثی را ذکر میکند به این مضمون که اصلا پیامبران برای آزاد کردن دفائن عقول آمده اند. و بدان عقلی دفن نمی شود مگر در زیر آوار قوه وهم و خیال.

اما در مورد غض بصر تحقیق کن. غض چه نوع نگاهی است. کسی که قوه خیالش از اعتدال خارج شود اساسا نمی تواند با "غض" ، نگاه کند. "غض" کردن نگاه، نوعی نگاه است که هم ببینی و هم نبینی. یعنی کلیت آن نامحرم را ببینی اما در جزئیات دقت نکنی. کلیت را طوری ببینی که اگر دوباره آن نامحرم را دیده ای بشناسی و جزئیات رو به گونه ای نبینی که اگر در خلوتت خواستی جزئیاتی از چهره آن نا محرم را تصور کنی مخزن قوه خیالت خالی باشد و نتواند تصویری ارائه بدهد.

اینها که برایت می نویسم افراط نیست. من تعصب خاصی ندارم. هر کسی مقداری تحقیقی و علمی با این مسائل مواجه شود و قدری لطافت در اندیشه به کار گیرد متوجه میشود در نوشتن این نامه تعصب خاصی نداشتم و صرفا تحلیل های علمی ام را که تجربه هم کردم برایت نوشتم.



--: آخه نمیشه انسان هیچ نفعی از طرف مقابلش نبره و دوستش داشته باشه.

++: میشه رفیق.پای خدا که وسط بیاد میشه.

--: این شعاریه.

++: تو خودت وبلاگ نویسی. منم وبلاگ نویسم. میدونی بعضی از وبلاگ نویسا هستن که غالبا مطالبشون رو نمی خونم. اما دنبالشون میکنم. وقتی مطلب جدید نوشتن میرم یکی دو خط از مطلبشون رو میخونم یه امتیاز مثبت (لایک) میدم و صفحه وبشون رو میبندم.

--: چرا نمی خونی شون؟

++: حرف قابل تاملی ندارن برام. یعنی حتی خیلی دنبال یاد گیری علمی هم نیستم توی این فضا.

--: خب پس چرا میری امتیاز میدی و رد میشی؟

++: خب دلیل نمیشه وقتی نفعی برام ندارن منم دوستشون نداشته باشم. واقعا انرژی مثبت دارن. دوست داشتنی ان. تو اگه برادرت باهات هم فکر نباشه و توی هیچ چیزی و هیچ کاری نیازش نداشته باشی ، دیگه دوستش هم نداری؟

--: خب به برادر یک علقه خونی دارم.

++: با انسانهای مومن هم یک علقه ایمانی داریم. اون چیزی که تو و برادرت رو به هم وصل میکنه پدر و مادرته اون چیزی که مومنین رو هم به هم وصل میکنه خداست.

--: منطقی بود.

++: توی زندگی مشترک هم همینه. گاهی ممکنه اون با تفکرات تو مخالف باشه یا درکت نکنه یا قد معرفتیش به قد معرفتی تو نرسه. طبیعیه که توی بعضی زمینه ها نتونه پا به پات بیاد. اما اگر تو مومن باشی بهش محبت داری.

--: اگر اون مومن نباشه چی؟

++: باید جواب بدم؟

--: خب بگو نظرت رو.

++: بستگی به سعه ی تو داره.

--: اون که سعه ی خوبی داره چکار میکنه؟

++: نسبت به همون همسر غیرمومن هم رئوف و عطوف و با محبته. مشکل اصلی ما از خلاء ایمانه. منیت هامون زیاده. 

--: خب اگر غیر مومنی باشه که آزار هم برسونه چی؟

++: ضرورت تدبیر کردن رو در تو بیشتر میکنه. باید مدبر بشی. باید کیاست بخرج بدی.

--: اگر نیازهای طبیعی تو رو برآورده نکنه چی؟

++: اگر واقعا لله ی کیاست و تدبیر بخرج دادی و نشد. نیازهات هم داشتن بهت فشار می آوردن و به گناه آلوده میشدی. خب یا جدا شو یا برو یه زندگی دیگه تشکیل بده.

--: دیدی؟!!! بعضی ها رو نمیشه دوست داشت!!!!

++: من نگفتم نمیشه دوستشون داشت!!!. اینجا صلاح بر جدا شدنه. جدا شدن از یه زوج که به معنای تنفر داشتن ازش نیست. اون رو هم میشه دوست داشت. منتها شاید نشه باهاش زندگی کرد.


فرزندم:
دنیا پر از زیبایی هاست. آن هم زیبایی های مفتون کننده. مست کننده.
اما تنها جایی که حقیقت وجودی انسان می آرمد ، مبدا خودش است.
بسیار زیبایی های حلال و مباح هستند که مست و مفتونت میکنند . از روزی که عاقل شوی زیاد مشاهده شان میکنی.
در مواجهه با این زیبایی ها همت والا صرف کن تا با اعتدال برخورد کنی. این کاری که به تو توصیه میکنم پدر بیچاره ات را هم بسیار مشغول خود کرده و فراز و نشیب زیادی در این راه داشته ام. و خواهم داشت.
گاهی مصداق این بیت میشوم:
خواستم راز و نیازی بکنم وقت نماز
خود گرفتار شدم در خم ابروی خودم

هم زیبایی های بیرونی این عالَم و هم زیبایی های درونی خودت.
هر چه عاقل تر شوی بصیرتر میشوی و هر چه بصیرتر شوی زیبایی ها رو بیشتر مشاهده میکنی.
اما بزرگترین خطر در این مشاهدات، توقف کردن در این زیبایی هاست. غرق شدن در این زیبایی هاست.
و دردناک ترش اینجاست که وقتی توقف کردی آن روز که قیامتت برپا شد و شریفه ی " کل شی هالک الا وجهه" برایت تجلی کرد میبینی تویی که در مکاشفاتت توقف کردی همان کاری را کردی که یک انسان دنیا زده در مال و دنیایش کرده و متوقف شده است. و شک نکن سوز و حسرت تو از آن انسان دنیا زده بیشتر خواهد بود. و رحم کن به حال خودت در آن روز.

حضرت ابراهیم علیه سلام در قرآن جمله ای دارند که بسیار راهبری هست:
"انی لا احب الافلین"
هر چیزی جز مبدا انسان، جز آن حقیقت لایتناهی ، جز آن عشق بی انتها. افول کننده است.
انسانهای با همت کوتاه در بهترین حالتش، در زیبایی ها و نعمات حلال، عنان از کف میدهند. و متوقف میشوند.

هیچ وقت در تجلیاتی که مشاهده میکنی توقف نکن. چه بسا تجلیات فوق العاده مست کننده ببینی. اما اهل عبرت و عبور باش. اعتدال داشته باش در مواجهه با زیبایی ها. روی این جمله ام خیلی تامل کن
یقین داشته باش غرق شدن در تجلیات، مامن عقل نیست. عقل نمی آرمد. هر چند اگر به آنها رو کنی مدتی هم بر وفق مرادت باشد. اما بعد از مدتی تکوینا از دورن پس خواهی زد. چون "انی لا احب الافلین" ندای سرشت تمام انسانهاست. و مانند انسانهای کوتاه همت نباش که بارها و بارها یه خطا را در اَشکال مختلف مرتکب میشوند.

عبور کردن را باید از چیزهای کوچک شروع کنی تا نفست بتواند از چیزهای بزرگ که حقشان این است که از آنها عبور کنی ، عبور کند.
مثلا وقتی غذایی بسیار لذیذ میخوری. چند لقمه آخر قبل از سیر شدن دست از غذا بکش. در چیزهای کوچک این مسئله مهم را تمرین کن.
اصلا تمام مسائل اخلاقی و تهذیب برای این است که انسان آن قدرت لازم را برای عروج پیدا کند.


فرزندم
مسئله مزاج در رشد و درک و فهم و کنش و واکنش تو و حالات و تجلیات تو بسیار موثر است.
برای اهمیت مسئله مزاج همین بس است که وقتی پیامبر ما به پیامبری مبعوث شدند علمای یهود برای اطمینان از این خبر به سمت پیامبر آمدند و با سوالات سنگینی که مخصوص محک زدن صاحبان عصمت بود میخواستند صحت این قضیه را بر خودشان روشن کنند.
یکی از سوالاتی که در بین راه از مولا علی علیه سلام پرسیدند این بود که : مزاج چیست؟
خیلی به اعتدال مزاجت اهمیت بده و حتما در هر رشته ای تحصیل میکنی دانستن علم طب را بر خود واجب کن.
حداقل در حد تدبیر مزاج.
ابن سینا برای انسانهای با مزاج معتدل نشانه هایی ذکر میکند که یکی دو تا از آن نشانه ها را برات بیان میکنم:
میفرماید انسانهای با مزاج معتدل از هیچ غذایی استیحاش ندارند. یعنی از هیچ غذایی بدشان نمی آید.
یا نسبت به هیچ علمی از علوم زمینی و سماوی استیحاش ندارند. نسبت به فراگیری هر علمی شائق هستند.

و بدان کم صبری مختص انسانهای با مزاج معتدل نیست.
قشری نگری و تعصب کور علمی و عملی همه زیر سر عدم اعتدال مزاج است.
اساسا عدم انعطاف در درک حقایق زیر سر عدم اعتدال است. آگاهانه و عقل محور نبودن تجلیات نفس زیر سر عدم اعتدال مزاج است. حتی بعضی انسانها بسیار خوش درک هستند اما توان حمل و حفظ ادراکات خود را ندارند. اینها هم مزاجشان بهم خورده است.

اصلا اینکه قدما میگفتند "عقل سالم در بدن سالم"
منظور از بدن سالم، همان اعتدال مزاج است.

و بدان یکی از عوامل مهم در شکل گیری اعتدال مزاج فرزندت این است که با میل زیاد و رغبت فراوان و با عشق، برای انعقاد نطفه اقدام کنید.





فرزندم

همیشه به خودت یادآور باش که قیودات این عالم را از باب ادب مع الله به جای بیاوری. و هرگز به قیود اصالت نده بلکه به کسی که آن قید را بر تو واجب گردانیده اصالت بده.

عالم تقیدات گاهی با هم تزاحم هایی دارند گاهی ممکن است برای انجام یک قیدی باید قیدی دیگر را رها کنی. همین تزاحم بین قیود خودش حجت آشکاری است بر اصالت نداشتن قیود. مثلا نماز اول وقتت را مجبوری به خاطر رجوع طلبکارت به عقب بیندازی و اول کار طلب کار را انجام دهی

تو باید از هر زاهدی مقید تر باشی اما نه از باب اصالت دادن به قیود بلکه از باب ادب در پیشگاه خدا.

وقتی بر اساس ادب در پیشگاه الهی مقید و متشرع شوی انفطار پیدا خواهی کرد.

آنگاه این انفطار میل به ادب مع رسول الله را در دلت بر می انگیزاند. وقتی ادب مع الرسول تو را مشغول خود کند از دلش ادب مع اهل بیت بیرون می آید.

و برای اینکه بدانی در ادب مع اهل بیت  و ادب مع الامام صادق هستی ، ببین در ادب مع رواة احادیث معصومین که مصداق بارزش در عصر ما ولی فقیه است چگونه ای.

ادب مع ولی حلقه اتصال ما هست با حقیقت وجوذی خودمان.

در نامه های قبل هم برایت نوشتم ، بصیرت جز در سایه "سلسله ی ولایت" حاصل نمیشود.

پس بدان تمام قیودی که بر خودت تحمیل میکنی باید حب و ادبِ "اولیای الهی" را برایت به ارمغان بیاورد در غیر این صورت بدان که یا اصلا قیود را نپذیرفتی یا به قیود اصالت دادی.

 

ظاهرت هر چه میخواهد باشد وقتی تشریعیات و مقیدات تو را در دامن "سلسله ولایت" قرار ندهد از این دو حالت خارج نیستی:

یا قیود را نپذیرفتی و بر اساس عادت و محافظه کاری ظاهری مقید داری. یا به قیود اصالت دادی.



 

 
 

 

 

 


فرزندم

هر وقت خواستی بفهمی قلبت هنوز حیات انسانی دارد یا نه ، توجه کن ببین آیا نسبت به کسانی از اطرافیانت که وجودشان مزاحم تو است، نسبت به کسانی که اگر نباشند راحت تر زندگی میکنی، رحمت داری؟. رافت داری؟


پر واضح است گاهی تجلی رحمت انسان برای این اشخاص، غضب و برائت است. اما هرگز غضب و قهر به قلب انسان که جایگاه سِرِّ انسان است نفوذ نمیکند.

اگر در قلبت نسبت به اینها رحمت داشتی بدان هنوز قلبت حیات انسانی اش را دارد.

والا دوست داشتن کسانی که شایسته مهرورزی هستند خیلی سعه وجودی نمی خواهد.

حتی دوست داشتن کسانی که شایسته مهرورزی نیستند اما آزاری نمی رسانند هم سعه وجودی نمی خواهد.



حتی حال خوش در خواندن نماز و ادعیه، نمیتوانند علامت قطعی حیات انسانی قلب انسان باشند.





پسرم

برای ازدواجت، دختری را انتخاب کن که بتوانی دوستش داشته باشی. یکی از عموهایت وقتی مجرد بودم همین حرف را به من گفت:

میگفت شاید ما مردها بتوانیم با همسری که دوستمان ندارد زندگی کنیم. اما خانمها از زندگی کردن با مردی که دوستشان ندارد لطمه بزرگی میخورند.


و بدان برای اینکه محبتت به همسرت پایدار باشد مسئله ای بالاتر از کفویت وجود دارد و آن ایمان توست. ایمان تو به توحید. ایمان تو به غیب.

و هشیار باش از همسری که دوستش نداری هرگز فرزندی با اعتدال مزاج و طلبی متعالی به منصه ظهور نخواهد آمد.

و چه خسرانی بالاتر از این؟. و در این ابتلاء، کسی جز خودت را سرزنش مکن


راستی تا کنون دوست داشتنی که با ایمان قلبی به حق متعال ممزوج شده باشد را تجربه کرده ای؟

به قول جوانهای دوره ی ما کسی که این دوست داشتن را تجربه کرده باشد می یابد تمام دوست داشتن های غیر ایمانی سوء تفاهم بود.

و این گونه دوست داشتن اغلب از سوی عوام، غیر قابل درک خواهد بود.


فرزندم:

بدان که علم نور است اما.

حکمت نور علی نور است.

حلقه ی متصل و منفصل علم با حکمت ، حقیقت و صفتی است به اسم صبر و حلم.

همواره جامعه بیشترین صدمه را از عالمانی میبیند که صبر و حلم ندارند.

یعنی این صفت در نفسشان نهادینه نشده.

همیشه در مصاحبت و معیت با انسانهای کم صبر محتاط باش و به غایت تدبیر کن. چون ناخواسته به تو شر میرسانند.

اگر در حقیقت صفت صبر و حلم تامل کنی می یابی که این صفت بر تمام صفات حسنه دیگر امامت دارد. یعنی تمام صفات حسنه دیگر باید قائم بر صبر باشند.

و تفاوت صبر  و تعلل را فقط "بصر" مشخص میکند.

و برای بصیر شدن راهی نداری جز رفتن در دامن "سلسله ی ولایت"



فرزندم:

مدتهای مدید در بین افرادی و نشر داشتم و زندگی کردم که مثلا اگر حال خوشی داشتم و ابیاتی مثل:


"آتشی از عشق در جان برفروز . سر بسر فکر و عبادت را بسوز.

موسیا آداب دانان دیگرند سوخته جانان و روانان دیگرند"


رو با خودم زمزمه میکردم باید در پاسخ به سوالات اطرافیانم ساعتها بحث میکردم که در این ابیات ااما عشق و سوخته جانی با فکر و عبادت رابطه تقابلی ندارند.

یا کلی توبیخ میشدم که مولوی سنی است و چرا از یک سنی دفاع میکنم؟ حال آنکه همچین عقیده ای نداشتم.

یا حتی باید پاسخ میدادم که او صوفی هست یا نه.


تکرار زیاد این اتفاقات من را به این باور رساند که عشق مانند عطر است. عطری بسیار قوی و خوشبو و غلیظ.

اگر تمام مایع این عطر غلیظ را روی لباس "ناس" بریزی ممکن است از شدت بوی عطر سردرد بگیرد. و پس بزند.

عطر را باید نسیم گونه به مشام انسانها رساند تا روحشان تازه شود. اگر میخواهی بدانی "نسیم گونه" یعنی چه؟


این 

مطلب را بخوان:

مهمترین بخش آن مطلب را دوباره جداگانه برایت می آورم تا تامل کنی:




ما اگر در اه عقایدمان، خودمان اهل عمل کردن باشیم، اهل ثبات قدم باشیم. اهل هزینه دادن باشیم. به مرور زمان منشاء اثر میشویم. کاری که خدا میکند این است که تصدیق دیگران را نسبت به ما تقویت میکند. 
یعنی تصدیقشان را بر تصوراتشان و تحلیلهایشان و ذهنیاتشان امامت میدهد. در حالی که اگر شما بالاترین قدرت علمی رو هم داشته باشید اول باید در مقام تصور و تحلیل ، ذهن مخاطبتان را اقناع کنید بعد تازه وقتی ذهنش قانع شد معلوم نیست او بتوند آن حکم را به قلب خودش راه بدهد و تصدیقش بکند یا نه.
اما اگر برای خدا ،خودمان را هزینه بکنیم خدا دلها را به سمت ما متمایل میکند یعنی تصدیقشان را بر تصوراتشان و تحلیلهایشان امامت میدهد.
یعنی بدون اینکه بفهمند چرا، تاییدت میکنند و این تایید قدرت درکشان را بالا میبرد و در مقام تحلیل و تصور هم توفیقات بیشتری پیدا میکنند. درست مثل مواجهه با خود خدا در فلسفه. شما وجود حق را از ابتدا بدون اینکه بتونید تصور کنید ، تصدیق میکنید.


و فرزندم بدان:
این نسیم شدن جز با صبر و حلم زیاد میسر نمی شود. در حدیثی میخواندم که :صبر امام خوبیهاست
و هر چه فکر کردم جز به این نتیجه نرسیدم که این امامت همان امامت در عقاید شیعه است. یعنی تمام خوبیها و صفات پسندیده نفس ، قائم بر صبر است. یعنی حتی میشود گفت: "لولا الصبر لساخت الحسنات باهلها"
چون بین صبر و امامت رابطه عجیبی است. حضرت موسی علیه سلام حضرت خضر را در مجمع البحرین ملاقات کرد. مجمع البحرین مقامیست که مختص امام است در هر عصری. و اگر کسی بتواند به این مجمعیت برسد به طفیل و ولایت امام است. حضرت موسی علیه سلام در طلب این امامت بود. در طلب اسرار این امامت بودو مهمترین مسئله در این سفر، مسئله "صبر" بود برای حضرت موسی.
روی مسئله صبر خیلی تامل کن. و بدان هر چه صبورتر شوی بصیرتر میشوی و بیشتر منشاء اثر میشوی. اما بدان انسانهای صبور و بصیر از منطر عوام الناس اصلا قابل درک نیستن.





فرزندم:

در موضوع تصور و تصدیق در منطق و فلسفه تاملی شایسته و بایسته داشته باش. مبادا مانند اغلب کسانی که فلسفه و منطق میخوانند سطحی و حداقلی با این موضوع مواجه بشوی.

نهایت رهاورد علمی و نظری و برهانی این است که مخاطب را در مقام تصور و تحلیل، به شناخت و یقین برساند. این شناخت و یقین هم صرفا یک یقین نظری است. شاید بتوان این یقین را مصداق علم الیقین دانست که اولین مرتبه یقین است.

اما پسرم، دخترم!!!!

نمیبینید که بسیاری از انسانها در مقام ذهن در تصور و تحلیل و دانش نظری در یک موضوعی (هر چه باشد) معطلی و نقصانی ندارند اما در مقام قلب، در تصدیق آن موضوع معطل هستند؟!!! 

چگونه میشود در مقام ذهن در تصور و تحلیل یک موضوع به یقین برسیم اما در مقام قلب در تصدیق همان موضوع نتوانیم تصدیق کنیم و بیارمیم؟ حقایق زیادی هستند در این مورد که باید دریابیم.

بدان انسانها زمانی شوق و انگیزه حرکت پیدا میکنند که بتوانند با قلبشان حقیقتی را تصدیق کنند. تصدیقی که موجب حرکت و تلاش برای انسان میشود تصدیقی است که در قلب آن شخص اتفاق می افتد. و تصدیق قلبی تصور و تحلیل ذهنی را هم ارتقاء میدهد.

و ان شا الله آنقدر لطافت در ادراکات داشته باشی که دریابی ادراکات ذهنی و ادراکات قلبی در عرض هم نیستن که به تبع هم عرض بودن گاهی رابطه تقابلی پیدا کنند بلکه این ادراکات در طول هم هستند و مهیمن همدیگر.


اگر روزی قدرت علمی قابل توجهی داشتی بدان که به واسطه قدرت علمی تنها میتوانی بر تصورات و تحلیلهای ذهنی انسانها غالب بشوی. و چه بسا همین غلبه صرفا تصوری و تحلیلی تو موجب ایجاد مقاومت و استیحاش طرف مقابلت شود در مقام تصدیق قلبی. یعنی حتی ممکن است مسیر هدایت را دورتر هم بکنی. و چه بسا بسیاری از مقاطع اصلا نباید در مقام تصور و تحلیل , حجت را تمام بکنی و اکر احتجاج صرفا نظری بکنی چه بسا باید تاوان پس بدهی. و این جدیست فرزندم


ادراکات انسان در مقام تصور و ذهن ساختار چندان متفاوتی ندارد با ادراکات انسان در مقام تصدیق و قلب. بلکه تنها اختلاف رتبی دارند. همان حقیقتی که در مقام قلب تصدیق میشود وقتی تنزل پیدا کند در مقام ذهن و فکر، تصور و تحلیل میشود.

باز هم دلسوزانه توصیه میکنم در این موضوع نیک بیاندیشی که چگونه است که کسی در مقام ذهن و فکر و تصور، حقیقتی را میفهمد و اذعان دارد اما در مقام قلب، نمی تواند آن را تصدیق کند. اگر این را دریابی و بفهمی در مواجهه ات با انسانها و تعامل با انسانها تغییر روشی اساسی خواهی داد چون با تصدیق قلبها میتوانی به آسانی تصور و تحلیل ذهن ها را هم ارتقا بدهی اما هیچ تضمینی نیست که با توجیه و غلبه بر تصورات و تحلیل ذهن ها بتوانی تصدیق قلبها را هم بگیری. فقط همین اندازه به تو میگویم:

در وجود هر انسانی، تصدیق قلبیِ یک حقیقت، دست خداست. و البته عاقل تر از آنی که نیاز باشد برایت توضیح بدهم که در اینجا خواست خدا از خواست خلق جدا نیستند.

پس برای خدا باش تا خدا کلام و رفتارت را سکوت و سخنت را موثر گرداند



# موقت:
میدانم بسته بودن نطرات حس خوبی به انسان نمی دهد و اصلا دوست ندارم این انرژی منفی را به مخاطب بدهم. اگر این مسئله برایتان آزار دهنده است لطف کنید و دنبال نکنید این صفحه را.
هیچ وقت با نطرات بسته نوشتن برایم خوشایند نبوده اما در این وبلاگ به دلایلی، متفاوت است و تا کنون هیچ سختی و کمبودی برایم نداشته. لذا احتمال اینکه این روش ادامه پیدا کند زیاد است. اما بزرگواران تقیدی در دنبال کردن این صفحه نداشته باشند.

فرزندم:

رابطه ی قابل تاملی بین اعتدال و عشق وجود دارد. هر اندازه که عاشق حق و حقیقت باشی در تعاملاتت با دنیای پیرامونت اعتدال داری. عشق به حق و حقیقت موجب میشود  شخص عاشق نسبت به ماسوا الله هم عاشق شود. یعنی در مقام همسری، خالصانه عاشق همسرش میشود. در مقام پدری یا مادری خالصانه به فرزندانش عشق میورزد. در مقام فرزندی همینطور. در مقام همسایگی و دوستی و رفاقت همینطور. اما عشقش به ماسوا الله هرگز آن افراد را محدود و مضیق نمی کند. آزارشان نمی دهد. بلکه آنقدر انرژی مثبت در دوست داشتنش موج میزند که نوعا مخاطبانش را به او وابسته میکند. 

در نامه های قبلی هم گفتم که برای اینکه فرزندی که نطفه اش منعقد میشود، اعتدال مزاج داشته باشد باید با عشق و میل وافر عمل انعقاد نطفه انجام گیرد. بیراه نیست اگر بگویم یکی از صدها دلیلِ 40 روز فاصله گرفتن حضرت ختمی مرتبت صلوات الله علیه و حضرت خدیجه سلام الله علیه به هدف انعقاد نطفه حضرت فاطمه سلام الله علیه به خاطر همین مسئله اعتدال مزاج فرزند بوده. بلاخره قاعده عالم طبیعت است. نمیشود صاحب عصمت به قواعد عالم طبیعت بی اعتنا باشند.

خلاصه حرفم این است که فقط در صورت وجود اعتدال در تعاملاتت، بیشترین جاذبه و بجاترین دافعه را خواهی داشت و لذا بیشترین اثرگذاری را خواهی داشت و برای داشتن اعتدال در تعاملاتت به جهان پیرامونت (از همسر و فرزند گرفته تا دیگران) باید خیلی عاشق باشی. و هرگز عشقت به خلق الله شدت واقعی و پایدار نمیگیرد مگر اینکه پشتوانه ای مانند عشق به حق داشته باشد.

عشق به الله ، خودش را در عشق به ماسواالله تجلی میدهد. پس عاشق شو تا اعتدال پیدا کنی. و حتی میتوان گفت اعتدال داشته باش تا عاشق شوی. در اسفار صدرالمتالهین هم میخوانی که انسان در سفر اول به سمت حق میرود. به سمت عاشق شدن میرود. وقتی به عشق رسید در سفر دوم در اسما و صفات حق سیر میکند. تا خودش را شبیه معشوق کند. وقتی رنگ معشوق گرفت در سفر سوم از درونش عشق به ماسوا الله برانگیخته میشود و عاشقانه به سمت خلق میرود. در بین این عاشقان کسانی که بیشترین شباهت را به معشوق پیدا کردند اولوالعزم میشوند. آنقدر عاشق میشوند که با سنگ خوردن و توهین و تمسخر شنیدن دست از عشقشان برنمیدارند. ولو این طرد شدن از سمت خلق الله ، نهصد سال به طول بیانجامد. ولو این آزار دیدن به قدری باشد که بفرمایند: هیچ پیامبری به اندازه من آزار ندید.


لذا فرزند عزیزم،

عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید.


--: احساس میکنم به همه چیز حداقلی نگاه میکنه. هدف بلند نداره. به تحصیل، به فرزند آوری، به روابط اجتماعی، به ت و فرهنگ. بابا؟!!!


++: چیه دخترم. حرفت رو بگو. راحت باش.


--: من اشتباه نکردم در انتخاب حمید؟!!!


++: هر انسانی ممکنه اشتباه کنه دخترم. اما چرا فکر میکنی اشتباه کردی؟. حمید مرد خانواده دوستی هست. انسانی متشرع!!. هنجارمند!!!. صبور!!!. خیلی خوبیها داره.


--: مرد ایده آلی نیست. یعنی با ایده آلهای من خیلی فاصله داره. این منو میترسونه.


++: مرد ایده آل. چه ترکیب قشنگ و ذهن گرایانه ای !!!! یاد یه لطیفه افتادم. میگن خدا وقتی زن رو خلق کرد دید خیلی اون زن نگرانه. به اون زن فرمود نگران نباش مرد ایده آل در هر گوشه زمین پیدا میشه. بعد زمین رو گرد آفرید تا گوشه نداشته باشه. "لبخندی میزند و سیبی را به دختر نشان میدهد و با چشم اشاره می کند که میخوری؟."


--: "دختر سر در گم نگاهش میکند و ادامه میدهد" خب اگه افق نگاهش کوتاه باشه من نمی تونم دوستش داشته باشم. حتی ممکنه بعدا منو هم محدود کنه.


++: "در حال پوست کندن سیب" مهمتر از دوست داشتن تو اینه که اون دوستت داشته باشه. داره؟!!!


--: "مکثی میکند نگاهش را از روی میز عسلی به سمت  پنجره هال که رو به حیاط هست برمیگرداند" آره. دوستم داره. از رفتارهاش خوب میفهمم اینو.


++: "لبخند ملایمی بر لبانش مینشیند" پس مشکلت زیاد جدی نیست. فقط باید مواظبت کنی. کسی تضمین نکرده که این دوست داشتن همیشه باقی بمونه.


--: بابا من حرفم چیز دیگه هست. من نمی خواستم با همچین آدمی زندگی کنم. شما پدرم بودید. تایید شما برای من خیلی اطمینان بخش بود. شما منو میشناختید. چرا تایید کردید حمید رو؟. به نطر شما من نمی تونستم با فرد ایده آل تری از حمید ازدواج کنم؟


++: دخترم من حمید رو فرد مناسبی دیدم برای زندگی با تو. چون بین حمید و افرادی که هنوز به خواستگاری ات نیومده بودن و ممکن بود هیچ وقت هم نیان مقایسه نکردم. حمید رو به عنوان کسی که واقعی بود و به خواستگاری ات آمده بررسی کردم. اگر تو حمید رو با زندگی ایده آل ذهنت مقایسه میکنی و به این نتیجه میرسی که حمید مناسب نیست، من حمید رو با اونچه تو الان هستی مقایسه کردم و به این نتیجه رسیدم فرد مناسبی هست. اگر تو حمید رو فقط به عنوان همسر بررسی کردی من اون رو به عنوان پدر آینده هم بررسی کردم.


--: متوجه نمیشم بابا. یعنی چی که "با اونچه من الان هستم مقایسه کردی؟" ،در منِ الان چی دیدین که میگید حمید فرد مناسبی هست برای من؟


++: قبل از اینکه دلیلم رو بگم، بهت میگم که بدونی نظر من در مورد حمید، فقط نظر من بود و وقتی ازم پرسیدی بهت گفتم. تصمیم نهایی با خودت بود.شبیه انسانهای ضعیف نباش که از زیر بار تصمیمشون و انتخابشون فرار میکنن. اینو گفتم که اگر صحبتی میکنیم به این سمت کشیده نشه که دنبال مقصر بگردیم. قرار هست قدری وجودی تر و حقانی تر به موضوعت نگاه کنیم. اگر به فکر حلش هستی البته. "سیب پوست کنده را نصف میکند و جلوی دختر میگذارد"


--: " نگاهی به سیب می اندازد و نگاه نگرانش را به سمت پدر میگیرد" نمی خوام دنبال مقصر بگردم. نگران زندگیم هستم.


++: تا حالا به غذا خوردن حمید دقت کردی؟


--: "با تعجب به پدر نگاه میکند" متوجه منطورتون نمیشم. خب مثل همه غذا میخوره دیگه!!!


++: نه اتفاقا. حداقلش اینه که مثل تو غذا نمی خوره. حمید وقتی غذا میخوره آدم گشنه اش میشه. بر عکس تو. توی انجام هر کاری که هستی انگار یه کار مهمتر از کاری که داری انجام میدی وجود داره که باید به اون برسی. در لحظه زندگی کردن رو بلد نیستی یعنی هنوز اون سعه رو پیدا نکردی. "گازی به سیبش میزند مکثی میکند"

عزیزم، حمید زندگی کردن بلده چون روی زمین قدم برمیداره. تو اما نیاز داشتی کسی از تعلیق بیرونت بیاره کسی از دنیای ذهنت بیرونت بیاره. 


--: خب اهداف و عقایدم هستن. انسان به عقایدش زنده هست. نیست؟!!!


++: آره. اما اگر عقایدی در واقعیت و در رفتار انسان تجلی نکنه حیات بخش نیست. دنیای ذهنی تو خیلی زیباست. اما گرفتار ذهنت شدی دخترم. هنوز یاد نگرفتی روی زمین بیاریشون. وقتی گفتی حمید دوستت داره بیشتر به صحیح بودن انتخابمون یقین پیدا کردم. چون وقتی تو نمی تونی زیبایی های ذهنت رو روی زمین بیاری یعنی یک خلاء داری. منی که سالها زندگی مشترک رو تجربه کردم میدونم زندگی کردن با آدمی که دچار ذهنش شده کار سختی هست. دوست داشتنش هم سخته. وقتی میگی حمید دوستت داره توی دلم به سعه وجودی اش احسن میگم. ازم ناراحت نشو دخترم ، تو از دور خیلی دوست داشتنی هستی. اما دوست داشتن الانِ تو از نزدیک کار هر کسی نیست.


--: اگه اینطوره پس حمید عاشق چی در وجود من شده. چرا دوستم داره؟


++:شاید حمید اهداف بلند تو رو نداشته باشه. اما در جایگاه خودش مستقر هست. خودشه. این یعنی صدق. صدق موجب میشه شخص نور پیدا کنه. شاید به خود حمید هم بگی چرا همسرت رو دوست داری دقیقا نتونه بگه. نور وجودی حمید نور وجودی تو رو درک میکنه. برای همین دوستت داره. اصلا من چرا باید جواب بدم. از خودش بپرس.


--: یعنی میگید من باید مثل حمید بشم و از ایده آل های ذهنی ام فاصله بگیرم؟


++: نه. زندگی با حمید تو رو به اینجا میرسونه که عقایدت رو بیاری روی زمین و اجراء کنی. دخترم عقایدت هنوز برای خودت هم حیات بخش نیستن. تو که اهل تامل هستی. به این فکر کن که وقتی از عشق به مبدا و عشق به تعالی حرف میزنی و از گفتنش لذت میبری، چرا در فراغ این عشق نمی سوزی؟. چرا شبیه عاشق ها نیستی؟.حلقه مفقوده کجاست؟. 


--: حلقه مفقوده زمانه بابا. نیست؟


++: زمانِ خالی؟!!!.دیدی گرفتار ذهنی؟!!. سیبت رو بخور بابا جون. به حرفهام فکر کن.


--: "نگاهی به سیب می اندازد و کمی تامل میکند و با حالت استیصال میگوید" چیزی که در دل این زمان اتفاق می افته خیلی سخته؟


++: "بلند میشود و کتش رو می پوشد و به سمت پنجره هال میرود نگاهی به حیاط می اندازد و برمیگردد به دختر نگاهی میکند و میگوید" به عاشق شدنش می ارزه دخترم. شجاع باش. آدمای ترسو هیچ وقت خودشون رو توی آتیش عشق نمی اندازن. کارشون فقط از دور نگاه کردن و حسرت خوردنه. بزن به دل ماجرا دخترم." نگاه نگرانی به دختر میکند و به سمت در هال میرود و خارج میشود" 


پسرم. دخترم.

انسانهای ضعیف وقتی عاشق میشوند ممکن است برای از دست ندادن عشقشان مقابل خدا هم بایستند.


انسانهای معمولی وقتی عاشق میشوند میتوانند بدون فکر کردن به رضایت خدا هم عشق بورزند و عاشق باشند که البته بعید نیست اینها هم اگر در بوته آزمایش قرار گیرند به گروه اول بپیوندند


انسانهای قوی اما پایدارترین عشق و رهاترین محبت را به انسانهای دیگر دارند اما اگر خدا را از عشق و محبت شان بگیرید دیگر آنها را نخواهید یافت.


هیچ بعید نیست که در زندگی تان با انسانهایی مواجه شوید که محبت شما رو برانگیزانند و به آنها متمایل شوید. از هر کدام از این سه گروه که باشید.


این اتفاق فی النفسه ایرادی ندارد. اما بدانید دو گروه اول وقتی در این میدان قرار بگیرند آسیب خواهند دید. و از تعادل خارج خواهند شد و چه بسا در ورطه گناه می افتند


و بدانید فقط انسانهای قوی میتوانند به این حدیث جامه عمل بپوشانند و شهادت گوارای وجودشان باد:

مَن عَشِقَ فَکَتَمَ و عفَّ فمات فهو شهید


چند وقته دلم میخواد یه نظر سنجی ددر مورد این وب بذارم یه شیطانی در درون من هی میگه خودتو لوس نکن. با همین فرمون برو جلو. این سوسول بازیا چیه؟

اما از اون طرف دوباره یه ندایی از درون میگه ببین بازخورد نوشته هات چی بوده.


هر کسی دوست داشت و فکر میکنه این نظر سنجی سوسول بازی و لوس کردن خود نیست لطف کنه و بهم بگه:


1_ نظرتون در مورد پوشه نامه ها چیه؟ ( نمی گم از چه جهت ،هر چی به ذهنتون میرسه بگید اصلا من زاویه خاصی از نگاه رو مطرح نمیکنم تا هر چی در ذهن دارید بگید. خودتون باشید نظرات رو هم بعدا تایید میکنم تا نظرات دیگران به ذهنتون جهت نده)

2_نظرتون در مورد پوشه بر عرشه خیال چیه؟

3_ نظرتون در مورد قالب وبلاگ چیه؟




#موقت. 


فرزندم

گاهی فاصله ما تا فرج ، فاصله ما تا عاشق شدن، فاصله ما تا وصال، فقط یک روز و بلکه کمتر از یک روز، استقامت است.

اما سالها رنج فراق و رنج ابتلائات تلخ را تحمل میکنیم. و ناله میزنیم.

هیچ اتفاقی به این اندازه دل کسانی که بر ما ولایت دارند را نمی سوزاند. 

وای از قبوری که خود را در آن محبوس ساختیم.


هادی: آخه پدر من ، شما هم به من حق بده. دوست ندارم توی این سن و توی این سطح تحصیلاتی ام از شما حقوق ماهیانه بگیرم و زندگی مشترک خودم رو اداره کنم. همش یکسال دیگه ارشدم رو میگیرم. نهایتش یک سال بعد ارشدم هم تکلیف این پروژه هایی که داریم با استادمون برای اون شرکت دانش بنیان کار میکنیم به یه سرانجامی میرسه. ما هم از این بلاتکلیفی بیرون میاییم. اونوقت به روی چشم. میشه اون موقع به ازدواج فکر کرد.

مادر: "کاسه زیتون را از آشپزخانه به روی سفره می آورد و کنار هادی میگذارد و با نگاهی به ساعت دیواری میگوید:" مادر تا اذان خیلی وقت نمونده. حرف که میزنی غذات رو هم بخور.

پدر: "یک لیوان آب برای خودش میریزد و آب را میخورد و بشقاب خودش و همسرش را که خالی شده را روی هم میگذارد در همین حین میگوید:" هادی جان ازدواج مسئله ای نیست که من بخوام به تو تحمیل کنم. وظیفه ام هست که بهت بگم. خدا تو رو مختار افرید.من گفتم تا تکلیف تحصیل و پروژه هایی که مشغولش هستی مشخص بشه خودم خرجت رو میدم بی منت. تو فرصت عمر رو از دست نده. ازوداج کن. بعدش هم خدا رزاقه. کارت جور میشه. حالا میگی دوست نداری دستت توی جیب پدرت باشه. خب خودت به فکر یه شغل موقت کم دردسر باش تا تکلیف شغلت مشخص بشه. مثلا چند بار بهت گفتم انبار به اون بزرگی اونجا بدون استفاده افتاده. میتونی توی اون فضا قارچ پرورش بدی و بفروشی ، میتونی توی

هادی: " با نگاهی متعجب و پر از اکراه به پدر میگوید:" بابا تو رو خدا دست بردار. پرورش قارچ چیه؟!!! اصلا من نمیفهمم من اگر دو یا سه سال دیگه ازدواج کنم آسمون به زمین میاد؟!! " وسط دعای سحری که از رادیو در حال پخش است گوینده اعلام میکند: شب زنده داران کوی دوست، فقط پنج دقیقه تا اذان صبح فرصت باقیست و دوباره صدای ملایم دعای سحر فضا را پر میکند _ هادی نگاهی به بشقاب دست نخورده اش میکند و چند قاشق خورش روی برنجش میریزد"

پدر: پسرم تو که بحمدلله درک خوبی داری و میدونی مسائلی مهم تر از کار و تحصیل وجود داره که اگر فرصتش رو از دست بدی دیگه اون فرصت برنمیگرده. همین الان هم سن ازدواجت رفته بالا. مسائلی در زندگی مشترک وجود داره که اگر در سن بالا واردش بشی هضم اون مسائل برات سخت میشه. مخصوصا برای ما مردها.

هادی: " با بی میلی قاشقی غذا به دهانش میگذارد و با نگاهی آرام به پدر میگوید" بابا انصافا حرفتون رو درک میکنم راست میگید. اما خب چکار کنم. الان خودم رو وارد استرسهای زندگی مشترک بکنم همه رشته هام پنبه میشه.

پدر: رشته هات پنبه نمیشه بابا. بلکه تلاشهات برکت پیدا میکنه. اون کسی که میگه رشته هات پنبه میشه شیطانه. محاسبات وهم و خیالی هست که تحت ولایت عقل نیستن. "نگاهی به ساعت میکند و میگوید:" چرا نمی خوری؟. روز بلنده!!، اذیت میشی.

مادر: واقعا همین طوره. شیطان چون خودش دور شده از رحمت حق، جوری در انسان نفوذ میکنه که انسان هم رحمت حق رو نسبت به خودش، بعید و دور ببینه.

هادی: " زیتونی را در دهانش میگذارد و نگاهی سوال گونه به پدر می اندازد و می پرسد" یعنی محاسبات قوه واهمه همون شیطانه؟

پدر: اگر گسسته از عقل باشه، بله. همون شیطان درونه.

مادر: باید با این شیطان چکار کرد؟

پدر: باید همون کاری رو کرد که رسول اکرم صلوات الله علیه انجام دادن. فرمودن : من شیطان خودم را مسلمان کردم. شیطان تکوینا موجو بدی نیست اما تشریعا ، شرور زیادی داره که باید برای دفع شرش تدبیر کرد. چون تکوینا بد نیست رسول اکرم نفرمودن من شیطانم رو به هلاکت رسوندم. اما برای دفع شرور تشریعی اش ، شیطانشون رو تسلیم کردن. شیطان هیچ وقت مومن نمیشه. اما میشه تسلیمش کرد.

هادی: چقدر جالب. میشه تحلیلی تر ربط بین وهم و خیال رو با شیطان بگید بابا!!! "دعای سحر تمام میشود و بخشی از سخنان یکی از علما پخش میشود هادی با عجله لیوانش رو پر از آب میکند و آب میخورد"

پدر: بحث علمی اش مفصله بابا. فقط همین اندازه بدون ماهیت ادراکات وهم و خیال یک ماهیت تثلیثی هست یعنی تویی هستی. درک تو هست .و پدیده ای که اون رو درک میکنی. این سه عنصر در درک وهم و خیال قابل حذف نیستن. بد هم نیستن اقتضاء عالم طبیعت هست. برای اینکه ما در این ماهیت ادراک تثلیثی گرفتار نشیم فرمودن: الحجة قبل الخلق و مع الخلق و بعد الخلق" یعنی اول حجت رو به ما رسوندن بعد ما رو در وادی وهم و خیال قرار دادن. تا در این وادی توقف نکنیم و بتونیم عبور کنیم. عالم طبیعت اقتضائاتی داره. هم شیطان از اقتضائات عالم طبیعت هست و هم قوای ادراکی وهم و خیال.

هم تمتع ما از عالم طبیعت "متاع الی حین"  هست یعنی فرصتمون محدوده و هم وقت و فرصت شیطان " الی یوم الوقت المعلوم" هست یعنی زمان این ملعون هم محدوده. تنها راه عبور از این ماهیت ادراکی وهم و خیال که تثلیثی هست و ذاتا از درک توحیدی دور شده اینه که تسلیمش کنیم. والا فرصت کوتاه هست و هرگز کسی با تکیه صرف بر ادراک وهم و خیال به درک توحیدی نخواهد رسید.

هادی: راستش خیلی نیاز دارم تفصیلی تر بهش بپردازم. هنوز نتونستم خوب هضمش کنم. اما در کل چجور باید تسلیمش کرد؟.

پدر: " از جایش بلند میشود و با لبخندی میگوید: " وقتی میفهمی ازدواج مهمتر از تحصیل و اشتغال هست ازدواج کن. اینقدر هم چرتکه ننداز. فرصتها کوتاه هستن

هادی: "با لبخندی شیطنت امیز میگوید" فعلا که دور ، دور شیطانه " صدای اذان از رادیو بلند میشود و هادی به ظرف غذایش نگاه میکند که همچنان پر است"

 

 



فرزندم:

عاشق خدا که بشوی اولویت های زندگی ات متفاوت میشود. 

عاشقی را میشناسم که در سفرهایی که میرویم بسیار متوجه افراد جدیدی هستند که وارد جمع شدند. حتی اگر آن شخص جدید خیلی اهل معرفت نباشد. سعی میکند با آنها همنشین شود تا احساس تنهایی نکنند. گاها دیدم برای همنشینی با این افراد جدید و برای اینکه ارتباظی شکل بگیرد از قیمت گوشت و کیفیت نامطلوب نان فلان نانوایی و کاغذ بازی فلان ارگان دولتی و کیفیت نداشتن آسفالت فلان خیابان هم صحبت میکرد تا همراه آن فرد جدید شده باشد و او احساس تنهایی نکند. و سفر با جمع ما به او بد نگذرد. در حالی که دوستان هم سنخ خودش هم هستند و میتواند از فرصت سفر استفاده کند و این دوستان را بیشتر ببیند. اما اولویتهایش متفاوت است. و نمیدانی چقدر چهره نورانی دارد. و چقدر هم خوش درک است. یادم هست وقتی در دروس طب سنتی مباحثه میکردیم گاهی نکاتی را در مورد مسائل مرتبط میگفت که ما ماهها بعد در دروس جلوتر آن هم در تحلیل استاد میشندیم. و تعجب میکردیم که این دوست نورانی چند ماه قبل دقیقا به همین مسائل اشاره کرده بود حال آنکه نه متن درسهای اتی را هیچکدام از قبل در دست داشتیم و نه ایشان قبلا طب خوانده بودند. 

عاشق حق که بشوی دوست داری برای معشوقت زینت باشی. زیبا نشانش بدهی.

عاشق که بشوی اولویت های زندگی ات همان اولویت های معشوقت میشود. و شک نکن که به این سادگی ها نخواهی فهمید اولویت های معشوقت چیست. باید با او یکی شوی. تا دریابی.

تمام مشکل اکثریت زعمای شیعه در زمان قیام امام حسین علیه السلام این بود که نتوانستند اولویت های معشوق را تشخیص دهند. والا اکثرشان بعد از شهادت مولایشان نتوانستند زندگی دنیا را تحمل کنند و در عین الورده در مقابل قاتلین مولایشان به جهاد برخاستند و به شهادت رسیدند. اما شهادت اینها که عاشق نشده بودند کجا و شهادت مسلم ابن عقیلی که عاشق بود کجا.


سعی کن برای معشوق، زینت شوی.


فرزندم

جنسِ محبت به مظلوم با جنسِ محبت به مقتدر، متفاوت است.

انسانهای مظلوم (ضعیف) محبتی از جنس ترحم در انسان بر می انگیزانند

و انسانهای مقتدر محبتی از جنس عشق در انسان بر می انگیزانند.

و انسانهای مقتدرِ مظلوم (مستضعف) هر دو احساس را در انسان برمی انگیزاند.


و اقتدار و عزت جز در سایه حق و ولایت حق حاصل نمیشود.

علت اینکه انسانهای مقتدر از خلق الله دلبری میکنند این است که ابتدا از خدا دلبری کردند. و همین موجب اقتدارشان هم میشود.

فرزندم بکوش تا برای خدا خودنمایی کنی. بکوش تا برای او دلبری کنی. ما بقی اش را به خودش بسپر. 

او وقتی عاشق بنده ای شود میداند چگونه عشقبازی کند. 

ان شا الله همگی در این عشق و عشق بازی ذوب شویم.


فرزندم:

انسانها در نسبت های مختلف، با جنس مخالف خودشان تعامل دارند: از رابطه پدر و دختری و مادر و پسری گرفته تا برادر و خواهری. از تعامل با اقوام گرفته تا همکاران و دانشجویان جنس مخالف در محیط اجتماع. اما هیچ کدام از این روابطِ جنس های مخالف، به اندازه ی روابط زن و شوهری نیاز به وفق ندارد.

خیلی در زوج هایی که در اطرافم میدیدم توجه و تامل کردم اکثر زوج ها کفویتی نسبی داشتند اما وفق لازم را نداشتند لذا اکثر زوجین دچار نیتی یا قیاسهای ناروا میشوند.

بزرگترین اشتباه زوجین این است که نگاه تئوری و نظری خودشان به جهان پیرامون را معرف خودشان میدانند در حالی که این اشتباست. زوجی را دیده بودم که زن تحصیلات عالیه داشت و اهل کتاب و مطالعه بود. مرد دیپلم داشت و شغلی فنی داشت. به وضوح میدیدم که زن اذیت میشود که مردش همپای او نمی تواند در تئوری ها بیایید اما وقتی در وقایع مختلف شاهد رفتارهاشان بودم باز هم به وضوح مشخص بود سعه وجودی و نورانیت وجودی مرد تقریبا بر همسرش برتری دارد. چون هم صبورتر بود و هم مصلحتها را بهتر درک میکرد و هم ادب بیشتری داشت و به حدود احترام بیشتری میگذاشت. یا اگر نگویم برتر بود. میشد گفت در یک سطح بودند. اما مخصوصا آن زن، از زندگی اش ناراضی بود.


اینجا شاید مرد سطح علمی پایین تری نسبت به زن داشته باشد و زن بسیاری از مطالعات علمی اش را نتواند با مردش در میان بگذارد اما آن حقیقت کفویت برقرار بود.در آنچه در جانشان پیاده کرده بودند تقریبا هم سنگ بودند. اما مسئله وفق را اصلا نفهمیده بودند هر دو طرف. 

البته کفویت خوب است هم در جان باشد و هم در ظاهر اما تقید به این کفویت صد در صدی را از مصادیق ایده آل گرایی افراطی میدانم. که از نشانه های نفوذ شیطان در فکر انسانهاست.



و اصلی را به تو بگویم که ممکن است بسیاری این اصل را قبول نداشته باشند. اساسا برای ما نفوس مستکفی (نفوس غیر معصوم) زوج یا زوجه هم در حکم غذا است و هم در حکم دارو. غذا طعمی مطبوع دارد اما دارو تلخ است و موجب آزار طبع میشود. برای ما نفوس مستکفی نه غذای صرف مقدر میشود نه داروی صرف به صلاح ماست. مجموعه ای از این دو باید باشد.

اغلب زوجین وقتی تلخی دارو را میچشند به همسرشان معترض میشوند در حالی که عُقلا از تلخی دارو پی به بیماری خودشان میبرند. عقلا ایمان دارند به طبیب بودن حق متعال.

اگر طبیبت برایت دارویی تجویز کرد که تلخی اش طبعت را می آزارد مبادا به طبیب حمله کنی یا دارو را پس بزنی. از طبیب بخوا بیماری ات را نشانت دهد. بی شک او حکیم است. و این دنیا گذرا و محل عبور 



روی حقیقت وفق اندیشه کن و بدان که عالم طبیعت و به اصطلاح دقیق تر و قرآنی اش "ارض" مظهر اسم جامع حق متعال است و خلیفة الله پرور است چه اینکه وقتی حق متعال اراده کردند برای اهل ارض کتابی نازل بفرمایند در 114 سوره (عدد اسم جامع) نازل فرمودند و جامعیت نسبی در جان هیچ انسانی تحقق نمی یابد مگر با حقیقت وفق. و بزرگترین بستر برای پیاده کردن وفق در وجود خویشتن، ازدواج است.

فرزندم:

از اتفاقات مبارک زندگی من و مادرت این بود که ایشان طبع و روحیه اش به گونه ای بود که با اندیشه ورزی تئوریک و فلسفی چندان سازگاری نداشت و بیشتر در پی کسب فضیلتها از راه سبک زندگی و اخلاق گرایی بودند. و جالب است بدانی مادر عزیزت جدی ترین هم مباحث من در طول تمام سالیان زندگی مشترکمان بودند. و من تقریبا در هیچ محیطی در خانه و بیرون (حتی فضای مجازی) نتوانستم آن یافته هایی که با اندیشه و توجه به آن میرسیدم را بیان کنم. و چه خوب که بستر بیان کردنشان فراهم نبود. (البته سالی یکی دو بار با دوستان عاقلترم یا استادم آن یافته ها را بررسی میکردم) چون من می بایست "مثلا" آنچه در معنای "حضور" می یافتم را به شکلی کاربردی و عملیاتی و روشمند برای مادرت بیان میکردم. و چون به یک اصل پایبند بودیم که در حوزه عمل کردن و اخلاقیات چیزی را نگوییم مگر اینکه خودمان در عمل به آن بکوشیم موجب میشد فضای مباحثه ت کاملا دنیای جدیدی به روی من باز کند. دنیای شدن. دنیای چشیدن. دنیای پیاده کردن در خود. دنیای شرمندگی در برابر حق که اصول را به درک من رساند اما من در گرفتن و پیاده کردن آن اصول در جانم، بسیار عقب هستم.

این را گفتم تا بدانی که بزرگترین فاصله هر انسانی تا خوشبختی را زاویه نگاهش رقم میزند. اگر نگاهت دچار شطن شده باشد اهل کفران میشوی و بزرگترین نعمتها را هم نخواهی دید و بهترین فرصتها را تباه خواهی کرد.اگر شیطان بر نگاهم غلبه میکرد چگونه میتوانستم این نعمت بزرگ را ببینم چه اینکه کسانی که نگاهشان دچار شطن شده هم نمی توانند این نعمت را در زندگی من درک کنند. ان شا الله خداوند قفل از بیانم بردارد تا بتوانم در مورد شطن زدگی (شیطانی شدن) نگاه انسان و عواقبش برایت بنویسم تا دریابی که شیطان درون انسانها موجودی جدا از وجود انسان نیست بلکه همان حواس و قوای تو هستند که به شکلی نادرست فعالیت میکنند. شاید در مقام اجمال همین اندازه از فرمایش خواجه نصیر طوسی برایت بگویم که میفرمایند:
اینکه فرمودن جهنم هفت درب دارد، آن هفت درب عبارتند از: وهم و خیال و پنج حس ظاهری
و اینکه فرمودند بهست هشت درب دارد، آن هشت درب عبارتند از : عقل و وهم و خیال و پنج حس ظاهری.
یعنی هفت درب از درب های بهشت و جهنم مشترک هستند. سبحان الله از این خلقت!!!. و تو چگونه باید دریابی این درب های مشترک تو را به سوی بهشت هدایت میکند یا جهنم؟!!!
میخواهم پیام این نامه ام را دوباره برایت بنویسم:
بزرگترین فاصله هر انسانی تا خوشبختی را زاویه نگاهش رقم میزند. از خدا بخواهیم که شیطان را از نگاهمان دور بدارد. علت اینکه در این ماه مبارک از شیطان بیشتر مینویسم این است که در این ماه دست و پای این ملعون در بند است و راحت تر میتوانی حرفهایم را بفهمی. برای همین بزرگان در ماه رمضان دستور به تفکر میدهند. چون از بزگترین رهزن های تفکر، خطوراتی هست که شیطان وارد میکند و نگاه انسان را دچار شطن (دور شدگی از حق) میکند. باید از اثرات این ماه عزیز استفاده کرد. گویا یکی از اثراتش این است که سرکشی قوه خیال و وهم کمتر میشود.

چه خبرهاست خدایا که ندارم خبری
کو مرا خضر رهی تا که نمایم سفری.

فرزندم:

فاصله انسان تا ادراکات قدسی و ملکوتی فاصله زیادی نیست. اما تا بدست آوردن تحمل این ادراکات، فاصله زیادی باید طی شود.

بگذار خاطره ای بگویم: به گمانم سال 89 بود که مقام معطم رهبری به چالوس تشریف فرما شدند.خب از شهر ما تا چالوس فاصله زیادی بود. شاید در حدود 170 کیلومتر. اما چون پا به استان ما گذاشته بودند بر خود واجب کرده بودم که به استقبالشان بروم و در سخنرانی شان شرکت کنم. خودم را به چالوس رسانده بودم. باران شدیدی می بارید. متاسفانه چتری به همراه نداشتم . سخنرانی در ورزشگاه چالوس بود. از شدت باران زمین ورزشگاه گِل شده بود. در ورزشگاه از شدت حبِ مان به آقا دوست داشتم در ردیف اول باشم تا ایشان را از نزدیک ببینم. تا ایشان حضور پیدا نکرده بودند در ردیف اول بودم. اما همین که تشریف فرما شدند به جایگاه، فشار جمعیت به حدی زیاد شده بود و جمعیت در جلو جایگاه چنان بهم چسبیده شدن که ناخودآگاه از روی زمین کنده شدم و دیگر اختیارم دست خودم نبود و فشار جمعیت من را به عقب راند. دیدم با وزنِ من ماندن در ردیف اول امکان پذیر نیست. و خودم را رساندم به عقب تر تا سخنرانی را راحت گوش بدهم. فاصله انتهای ورزشگاه تا جلو جایگاه فاصله بسیار کمی بود اما ماندن در جلو جایگاه در وقت حضور آن ولی خدا در تحمل و وسع جسمی اون روزِ من نبود، ادراکات ملکوتی هم همین است. فاصله تا این ادراکات زیاد نیست اما.

فاصله ما تا ادراکات ملکوتی فاصله زیادی نیست. اما اگر رزقمان نمی شود به خاطر این است که تحمل آن ادراکات را نداریم. چه بسا اگر تحت ولایت اهل الله اهل تفکر و تهجد و عمل صالح شوی میبینند که چیزی نمانده تا جدول وجودی ات باز شود و ملکوت عالم را مشاهده کنی اما هنوز تحملش را نداری. لذا ممکن است یک دفعه مشغله های زندگی ات زیاد شود. سالیانی چنان درگیر زندگی شوی که نتوانی آن توجه و تفکر را داشته باشی. تا گذر زمان تو را به یک سعه و صبری برساند که بتوانی آن ادراکات را حمل کنی

هرگز در رسیدن به این ادراکات عجله نداشته باش. بادی نسیم گونه را هر گیاهی میتواند تحمل کند. اما تحمل باد صرصر فقط از آن درختانی هست که دهها سال ریشه در اعماق خاک دواندند. بدان هر چه دیرتر بدهند سنگین تر و پخته تر میدهند.

کسی که نیک بیاندیشد در ماهیت علم حصولی و علم حضوری. می یابد که بین این دو ادراک ، فاصله زیادی نیست. کافیست انسان به صدق، وجه اش را از خاک "اکل من تحت ارجل" به سمت افلاک "اکل من فوق" برگرداند. آنگاه فرج را مشاهده خواهد کرد.


یکی از معانی انتظار همین است فرزندم. وجه ات را به سمت بالا بگیر و منتظر باش.

اینکه در قرآن میفرمایند نگویید فردا فلان کار را انجام میدهم مگر اینکه بگویید اگر خدا بخواهد. این یکی از معانی انتظار است. ما وجه مان را به سمت حق میکنیم و منتطریم. تا ببینیم خدا چه میخواهد. اینها همه بحث های علمی دارد. ان شا الله چشیدن اینها روزی ما شود.

 


دخترم:

یکی از کارهایی که در طول زندگی مشترکم انجام میدادم این بود که وقتی از سرکار به خانه می آمدم با کلید درب منزل را باز نمیکردم. اغلب زنگ میزدم تا مادرت درب را برایم باز کند. تا الان که برایت مینویسم به ایشان نگفتم علت این کارم را. و ایشان هم نپرسیدند. اما بسیار ماهرانه وقتی درب را باز میکند و من وارد خانه میشوم با لبخند از من استقبال میکند. گاهی دم در هال می ایستد و از آمدنم استقبال میکند. نمیدانم چه نورانیتی در این کار است اما هر چه هست از جنس ملکوت، بلکه بالاتر است که این قدر حس امنیت و آرامش را برایم به همراه دارد. و خستگی یک روز را از جانم خارج میکند.

و مادرت حتی روزهایی که از دست من دلخور بوده هم این لبخند را موقع ورودم به منزل از من دریغ نکرد. نمیدانم چرا!!!. شاید ندای فطرتش را میشنود. البته اگر دلخور باشد بعد از ده دقیقه یا بیشتر که از ورودم گذشت گلگی میکند اما موقع ورودم استقبال با لبخند زیبایش را دریغ نمی کند. و من هم از ایشان آموختم و وقتی که ایشان از بیرون به منزل می آیند و زنگ ایفون را میزنند درب را برایشان باز میکنم و با فرزندم دم در می ایستم و با لبخند و شادی از ایشان استقبال می کنم.

توصیه مشفقانه ام به تو این است که در حفظ این سنت حسنه کوشا باشی. هر چه بیشتر به این مسئله اهتمام بورزی نورانیت بیشتری وارد زندگی ات میشود. مثلا علاوه بر ایستادن دم در ورودی منزل و استقبال با لبخند حقیقی، میتوانی مثلا کت همسرت را خودت آویزان کنی یا وقتی در خانه نشست لیوانی شربت به دستش بدهی. این نحوه رفتار، نورانیت عجیبی دارد و منزلت را واقعا محل اسکان و سکینت میکند.


فرزندم:

همیشه روی اولین ها دقت بیشتر و توجه عمیق تری داشته باش. مثلا وقتی تو از خواب بیدار میشدی و دوباره برای اولین بار چشم به عالم ماده میگشودی، من خیلی جمالی و با محبت با تو صحبت میکردم و در آغوشت میگرفتم و نازت میکردم و نوازشت میکردم. چون معتقد بودم الان از یک مبداءی برگشتی.از عالم بالاتری برگشتی. از عالم لطیف تری برگشتی و من باید با رفتار جمالی و لطیفم، سنگینی عالم ماده را برایت تلطیف کنم تا دچار تضاد نشوی. مقید بودم اولین دیدارت بعد از عالم خواب دیداری جمالی و همراه با محبت باشد.

یا وقتی صبح برای اولین بار پا به بیرون از منزل میگذارم برای کار، حتی المقدور با وضو خارج میشوم و با 19 تا بسم الله الرحمن الرحیم روزم را شروع میکنم.

سعی کن همیشه اولین مواجهه هایت را جدی بگیری و عمیق تر نگاهشان کنی. چون اثری در این اولین ها وجود دارد که نمی شود به سادگی از کنارشان عبور کنی که اگر بی توجه از کنارشان گذشتی اولین کسی که از این بی توجهی دچار خسران میشود خودت هستی. 



مدتی که روی اولین ها توجه عمیق تری داشته باشی و رفتار دقیق تری نشان بدهی می یابی تمام وقایع پیرامونت در تمام طول عمرت.
تمامشان.
بدون استثناء.
تمامشان اولین بودند.
و اخرین بودند.
و از این باب هست که میفرمایند فرصتها کوتاه هستند. چون هر واقعه و مواجه ای در این نظام وجود " اولین و اخرین" مواجهه است. سبحان الله !!!
ان شا الله این ایه شریفه بر جان ما هم تجلی بفرماید:
هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن.

ای وای بر اسیری . کز یاد رفته باشد

در دام مانده باشد. صیاد رفته باشد


آه از دمی که تنها. با داغ او چو لاله

در خون نشسته باشم. چون باد رفته باشد



این شعر خیلی زیباست. اما هیچ وقت نتونستم با تمام اشعارش همراه بشم.
نمی تونم اسیری رو تصور کنم که در دام مانده باشه بعد از یاد رفته باشه. صیاد هم رفته باشه.
راه نداره.
فقط توی عشق های زمینی ممکنه این اتفاق بیفته.


نمیدونم از عقل خودم بنالم یا از این شعرا. درکشون نمیکنم.
من اصلا انسان خشکی نیستم اما. 
نمیدونم شاید به قول مولوی باید گفت:
در حق او مدح و در حق تو ذم. در حق او شهد و در حق تو سم


تقصیر امثال حزین لاهیجی نیست. تقصیر امثال حافظ هست که بد عادتمون کردن.
جواب حزین رو با این بیت حافظ میدم:

عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد 
 ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست

فرزندم:

آگاهی مسئولیت بسیار سنگینی دارد. و عدم اگاهی تباهی و خسران در پی دارد.

بگذار خاطره یکی از رزمندگان عزیز هشت سال دفاع مقدسمان را برایت بگویم. میگفت سه نفر بودند که برای عملیات شناسایی، شبانه وارد منطقه عملیاتی بعثی ها شدند و اطلاعاتی بدست آوردند و از همان راهی که آمده بودند برمی گشتند که ناگهان یکی از آن سه نفر محکم گفت تکان نخورید. وسط میدان مین هستیم. این رزمنده عزیز میگفت من قدمی برداشته بودم اما با شنیدن صدای همرزمم قدمم را روی زمین نگذاشتم. نگاهی به زیر پایم انداختم دیدم دقیقا داشتم پا روی یک مین میگذاشتم. از آن لحظه به بعد بابت هر گامی که برمیداشتیم باید دقیق بررسی میکردیم.

سبحان الله!!!

اینها از همین مسیر آمده بودند. از وسط میدان مین رد شده بودند. اما بی خبر بودند. هیچ آگاه نبودن چه خطر عظیمی از سرشان رفع میشود. اما به محض اگاه شدن هر قدمی که برمیداشتند ممکن بود موجب انفجار شود. البته شهادت که نوش جانشان اما یک عملیات لو میرفت. و این خسران بود.

واقعیت و حقیقت همین است. تا آگاه نیستی، مسئولیتی نداری. و خطرها را هم از سرت رفع میکنند. و البته کسی در بی خبری خیری نخواهد دید. حیات انسانی با بی خبری منافات دارد. اما وقتی باخبر شدی. آگاه شدی. بابت تک تک قدمهایت مسئولی.

ممکن است بی احتیاطی و غفلت و رخوت ما بعد از آگاه شدن هزینه های سنگینی در پی داشته باشد. ممکن است داغ ها بر دل انسانها بگذارد.

نمیدانم این فیلم را نشانت بدهم یا نه. اما حدود یک سالی هست که دیدمش. بارها با خودم میگویم من چقدر در داغی که بر دل این کودک نشسته نقش داشتم؟!!! حدود یک سال است میسوزم. اگر خواستی این فیلم را 

 

اینجا  ببین.



 دقیقا ممکن است غفلت و رخوت ما بعد از آگاه شدن به همچین قیمت هایی تمام شود. ما چه مالکیتی نسبت به وقت و عمرمان داریم؟!!!!. باید امانت دار باشیم. به ما داده شده باید به خودش برگردانیم. عمر هر انسانی از زمانی که آگاه شده شروع میشود. تمامش مال دیگریست.

از خدا آگاهی بخواه اما مرد باش و به خدا تعهد بده مسئولیت تمام آگاهی هایی که به تو میدهد را میپذیری و به دوش میکشی. خیلی به استعدادهایی که خدا به تو میدهد مقید نشو. گاهی آن استعداد از این باب به تو داده میشود که گذشتن از آن را بیاموزی و بزرگ شوی. دادن استعداد و توانمندی همیشه به این معنا نیست که حتما باید آن را به منصه ظهور برسانی. گاهی میبینی شرایطت به گونه ای رقم خورد که اگر بخواهی رضایت خدا را در نطر بگیری باید از آن توانمندی ات عبور کنی. و شاید اصلا هدف حق متعال از دادن این توانمندی به تو همین بوده. تو برای خدا تعیین نکن که چه کار خیری میخواهی انجام دهی. بگذار او تعیین کند خیر تو در چیست. تو خیر بخواه و مردانه پای مسئولیت های خودت بایست.



روزگار ما روزگاریست که کشور ما مرکز دنیا و آخرت شده است. و این را کمتر کسی درک میکند. اگر به کسی بگویم یک تشخیص نادرست و بر اساس بی مسئولیتی و بی دغدغه گی در مجلس شورا یا مثلا در انتخاب رئیس جمهور ممکن است هزاران کودک و زن یمنی یا فلسطینی یا آواره کند و به خاک و خون بکشد. بعید میدانم درک کنند.
اما تو درک میکنی. 

نامه ای به مخاطبانم

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
 چند روز پیش بنا به علتی رفته بودم سراغ جزوات طب سنتی ام. مطالب رو زیر و رو میکردم تا اینکه برخوردم به برخی از فرمایشات بلند جناب ابن سینا. یاد جمله ای از این بزرگوار افتادم که توی جزواتم نبود اما سر آن جمله با دوستان چقدر مباحثه کرده بودیم نقل به مضمون آن جمله این بود:
رسالت طبیب در حوزه درمان این است که بتواند بیمار را درمان کند نه صرفا بیماری را. 
به نظرم خیلی خوب است روی این فرمایش ابن سینا کار علمی بشود. این طور برداشت میکنم که اگر تفاوت درمان بیمار با درمان بیماری مشخص بشود و جامعه علمی پزشکی این را بپذیرد بخش زیادی از شکاف موجود بین طب سنتی و طب جدید برداشته میشود.
قصد بحث علمی در مورد مسائل پزشکی ندارم چه اینکه چند مخاطب بزرگوار در این کسوت اینجا را میخوانند که پزشکی خوانده اند و من این شانیت را ندارم که در حضور این بزرگواران سخن از این مسائل بگویم اما نکته ای  بعد از این فرمایش ابن سینا ذهنم را مشغول کرده که این فرمایش چقدر جامعیت داشته و در مقام روح و جان هم هر انسانی نیاز به طبیبی دارد که قدرت درمان بیمار را داشته باشد نه صرفا بیماری را.

کسی از ما نمی توند این واقعیت را رد کند که بلاخره جان ما دچار بیماری هایست که مانع از آن میشود که به آن حقیقت الهی و انسانی مان برسیم تمام اساتید اخلاق و علم اخلاق، تمام مسائل نظری و علمی در علوم تفسیر و فلسفه و عرفان. تمامشان. حتی سیر عملی انسان در وادی خودسازی. همه در نهایت کاربردشان به اینجا منتهی میشوند که بیماری را درمان کنند نه بیمار را. 
بگذارید تفاوت "درمان" با "شفاء" را بگویم. درمان هرگز دفع جامع بیماری نیست. اما شفاء، بهبودی جامع از آن بیماریست به گونه ای که اگر شخص خودش به خودش ضربه نزند و با خودش دشمنی نکند و خلاف طبیعت حرکت نکند تا آخر عمر دیگر به آن بیماری دچار نخواهد شد. یعنی دیگر از درون مستعد ابتلاء به آن بیماری نیست. درست مثل روزی که از مادر متولد شد. فرق درمان بیمار با درمان بیماری همان تفاوتِ "درمان" با "شفاء" است

جان ما نیازمند طبیبی است که منِ بیمار را درمان کند. نه صرفا بیماری ام را. شب های قدر ، شبهای درمان نیست بلکه شب های شفاء است. باید شخصِ منِ ن. .ا را تحویل بگیرند. باید شخصا دست روی سَرم بکشند. شبهای قدر شبهایی است که جان بیمار من با قرص و دارو و برنامه تغذیه درمان نمیشود. بلکه جان بیمار من نیازمند "نگاهی عاشقانه" نیازمند چشمانی است تا در چشمانم ذول بزند. این شبها شبهایی نیست که نسخه ام را بدهند دستم و بگویند اینها را رعایت کن تا خوب شوی. این شبها درمان من فقط عشق است.

شاید زبان الکن من در بیان نتواند حق مطلب را ادا کند برویم و از حافط استعانتی بگیریم:
به کوی عشق مَنِه بی دلیل راه قدم که من به خویش نمودم صد اهتمام و "نشد"

این شبها به فکر نسخه ای برای درمان نباشیم. مسئله خیلی جدی تر از این حرفهاست. مسئله عشق و عاشقی با طبیب است.
و چقدر حرف روضه خوان دیشب آتشم زد : دوستان حضرت زهرا سلام الله روی تک تک ما حساب کرده. میفهمید یعنی چی؟. 


بنده به یاد تمام بزرگواران مجازی بوده و هستم چه اینکه همه شما را خانواده خود میدانم. و بنده بی اغراق عرض میکنم. جمع نورانی ندیده نیستم. اما واقعا این محیط هم کم از آن جمع های نورانی ندارد. اگر از خاطرتان رد شدیم دعا کنید توفیق این را به ما بدهند که برایشان هزینه شویم. تا قِران آخر. و با پایانی شهادت گونه. غلطیدن در خون خود.

# موقت
 

فرزندم:
در عصر ما روانشناسی علمی بود که از راه رفتار انسانها پی به روان انسانها می بردند. اصل این کار، کار درستی است. توجه به رفتار انسانها در واقع توجه به نشانه هاست. کاملا توجیه علمی دارد. مولای جان، امیر مومنان میفرمایند : "تکلموا تعرفوا فان المرء مخبوء تحت لسانه = سخن بگویید تا شناخته شوید که آدمی زیر زبانش پنهان است" این یعنی رفتار و کردار . گفتار انسانها ، به لحاظ روان شناسی یک موضوع کاملا علمی است که میتواند روان و ماهیت جان هر انسانی را نمایان کند.
کاری به انسانهای دیگر ندارم اما تو از این نشانه ها برای شناخت خودت بهره ببر. گاهی ممکن است خودت هم در شناخت خودت ذچار خطا شوی. حتی ممکن است خودت ، خودت را فریب بدهی. و تصویری که از خودت در ذهنت ساختی یک تصویر کاذب باشد و خودت هم آگاه به کاذب بودنش نباشی. 
اینجا اگر نشانه ها را بشناسی، بسیار به خودت کمک میکنی تا خود واقعی ات را ببینی. نشانه ها همان رفتار انسان هستند و در واقع آینه ی وجودی انسان هستند خودت را در آینه وجودت مشاهده کن. آینه هیچ وقت دروغ نمی گوید.
اصلا اینکه حق متعال در قرآن تاکید کردند در "آیات" تفکر کنید و توجه کنید. اینکه فرمودند در آیات نظاره کنید. در واقع فرمودن: مرا در آینه ها مشاهده کنید.
این خیلی عاشقانه هست. در واقع میفرمایند: چرا نگاهم نمیکنید!؟

اینها مقدمه بود تا یکی از نشانه ها را برایت بگویم. انسان سالم و متعادل انسانی است که آرام باشد. آرامش یا طمانینه قلبی از ویژگی های انسان صالح است. اما شیطان برای این آرامش هم بدلهایی ساخته تا ما به سادگی نفهمیم که نا آرام هستیم. مثلا بی تفاوتی بدلی است که شیطان در ازای " آرامش" ساخته. یا بی خیالی. یا بی دغدغه گی برای حق. اینها همه بدل های شیطان هستند در ازای "آرامش و اطمینان قلب"
چگونه متوجه شویم آرام هستیم؟. و میدانی که تا آرام نباشیم رشد معنوی خاصی نخواهیم کرد. یکی از نشانه های آرامش در انسان، داشتن نیت در تمام اعمال است. اگر دیدی میتوانی در بسیاری از کارهای روزانه ات بدون اینکه نیتی داشته باشی آن کار را انجام بدهی بدان آرامش نداری.
مثلا سرکارت میروی. بدون اینکه نیت داشته باشی. یا "چون همه میروند من هم باید بروم" دلیلت باشد. یا "چاره ای ندارم. اگر نروم، ندارم که بخورم" دلیلت باشد. یا گاهی آنقدر نیازت تو را به این سو و آن سو میکشاند که اصلا به نیت اعمالت فکر نمی کنی. فقط تابع نیازهایت شدی و اوست که اداره ات میکند.
خلاصه در خودت کمی که تامل کنی. هر اندازه نیت ها و قصدهایت در تک تک اعمالت برایت مشخص شد و رنگ خدایی داشت بدان درون آرامی داری.
چون جز انسانهای آرام نمی توانند در تک تک اعمالشان خدا را جستجو کنند.
ان شا الله خدا به قلب همه ما طمائنینه و آرامش بدهد. قلبهای آرام ، آینه خداوند هستند.



بعدا نوشت:
علت اینکه میگویم نیت الهی داشتن در تمام اعمال نشانه آرامش است دلیل علمی دارد، نیت الهی در اعمال، "سعی" عقل است سعی عقل نشان از آزاد شدن عقل از زیر آوار وهم و خیال است عقل بذات بی قرار است تا به مبداء خود برسد، عقل ذاتا رو به سوی حق متعال دارد، عقل بیقرار است تا به سرشت خود که عشق است برسد. و "سعیِ عقل" نشانه بیقراری عقل است، و سعی عقل وقتی آشکار میشود که قوای مادون عقل "وهم و خیال و حواس ظاهری" تحت ولایت عقل بیارمند و به تعادلی رسیده باشند.

و چه خوش است بی قراری عقل. تا خود را به دام عشق نیندازد نمی آرمد. و ما چه میدانیم عشق، چه نوع ادراکیست!!!!.
خدایا عاقلمان کن تا عاشق شویم.

این مطلب ممکن است برای بسیاری از مخاطبان سنگین باشد برای آنها خطوط آبی میتواند مفید باشد و مابقی را نخوانند و عبور کنند



فرزندم:

اگر در اهمیت " صفت صبر" در وجود انسان تعمق کنی می یابی که نسبت "صفت صبر" با بقیه ویژگی و اخلاق ها و صفات خوب دقیقا شبیه نسبت "ولایت" هست با "عبادت".

عبادت بدون ولایت به چه ارزد؟. که ابلیس شش هزار سال بر این این عبادت اهتمام ورزیده بود. خروارها خروارش به خردلی هم نیارزد.

اصلا بسیاری از صفات خوب به اندازه صبر انسان در وجود انسان ریشه میدواند و اگر صفت خوبی بیش از صبر انسان در وجودش نهادینه باشد کفران میشود و همان صفت خوب اسباب رنج و زحمتش میشود. البته رنج و زحمتی فرسایشی.

صبر در عالم طبیعت مطرح میشود و برای رشد انسان به ماوراء این عالم خاکی بسیار حیاتیست. عالم طبیعت عالم "تدریج" است و معنای صبر یعنی "تطابق با عالم تدریج" این تطابق بسیار برای انسان زحمت زاست اما اگر آگاهانه باشد زحمتی فرسایشی نیست. یا واضح تر بگویم اگر انسان خود را با "عالَم تدریج" تطابق بدهد عالم تدریج، خودش را به انسان تحویل میدهد و اگر این تطابق نباشد انسان وارد جنگ با عالم تدریج شده است و یقین بدان در تقابل انسان با تکوینیاتِ خلقت، این انسان است که محکوم به شکست و نابودیست.

جالب است بدانی یکی از مهمترین مطالبات حضرت موسی در قرآن رسیدن به مجمع البحرین و یافتن حضرت خضر بود و در سفرش با حضرت خضر مهمترین مسئله ای که حضرت خضر بر روی آن تاکید داشت "صبر" بود. من شانیت تفسیر و بالاتر از آن شانیت تاویل آیات قرآن را ندارم اما به عنوان یکی از مخاطبین قرآن حق تعبیر از آیات را دارم:

در همین داستان حضرت موسی و خضر توجه کن در مواضعی که حضرت موسی می بایست صبر میکرد چقدر مسئله عجیب و غیر قابل درک بود برای صبر کردن!!!! اگر خودمان را جای حضرت موسی بگذاریم لاجرم به او حق میدهیم که صبر کردن در آن مواضع برایش قابل هضم نباشد. اما به هر حال طبق ظواهر آیات قبل و بعدش می بایستی صبر میکرد " اشاره کنم که توجه ات به تعبیر من باشد والا دقیق تر که بشویم هم حضرت موسی در اعتراضش به صواب بود و هم حضرت خضر در تشرش."

مسئله صبر برای کسی که خواهان تعالیست گاهی همین اندازه غیرقابل هضم خواهد بود و اگر "بصیرت" لازم وجود نداشته باشد محال است انسان زیر بار این صبر کردن ها برود.

گفتم که صبر همان تطابق با عالَم تدریج است. و تدریجی بودن از ویژگی های بارز "ارض" است یکی دیگر از ویژگی های بارز "ارض" وجود اضداد در آن است. که برای اینکه این اضداد بر همدیگر و ظلم نکنند حق تعالی بین این اضداد "وفق" برقرار فرمودند. یکی از آن اضدادی که خداوند در عالم طبیعت بین آنها وفق برقرار کرد مسئله "مزاج" است. مزاج از "وفق بین اخلاط اربعه" شکل میگیرد. که باید مبسوطش را در دروس طبی بخوانی.

اگر تامل کنی ربطهای عجیبی بین عالم طبیعت "تدریج" با "صبر" و "وفق" مشاهده میکنی. اگر این مسائل را درک نکنی و برای خودت حلشان نکنی محال است بتوانی در راه ولایت حق و ولایت امام معصوم و ولایتِ نایب امام ثابت قدم بمانی.


همی امروز و فردا میکنی تو . همی خون بر دل ما میکنی تو

به قربان تو کز امروز و فردا . همی با ما مدارا میکنی تو

.

.

عجب عاشق کشی ای شاهد کل . به کار خویش غوغا میکنی تو

اگر خواهی کشی حکم تو حکم است . زحکم خود چه پروا میکنی تو



 


فرزندم:
در عصری قرار داریم که به موازات و حوزوی بصیر و آگاه و فعال، برای تبلیغ دین و ولایت محوری، باید هنرمند خلاق و متعهد و ولایت مدار و آگاه و بصیر و دین شناس داشته باشیم. نیاز امروز بشریت به بیان هنرمندانه ی دین و حقایق الهی بیش از هر زمانی است.
امروز دقیقا به همان اندازه که یک طلبه بصیر و دین شناس و ولایی سرباز امام زمان محسوب میشود یک هنرمند دین شناس و فعال و خلاق هم سرباز امام زمان محسوب میشود.
دردها در وادی هنر فراوان است. و ورود به این وادی حتی بیش از وادی حوزه علمیه نیاز به اعتدال مزاج دارد. چون جو غالب در محیط های هنری بسیار غیر الهی است. وضعیت روابط نامحرمان با هم بسیار پریشان و غیر دینی است. طوری که صحنه هایی که من در برخی کلاس های دانشکده های هنر میدیدم نمی توانم بیان کنم. شرم دارم. دیگر خانه های دانشجویی سر جای خود.دیگر از شب نشینی دختر ها و پسرها با هم در خانه های دانشجویی و بعدش چیزی نمی گویم. آیه یاس خواندن با مزاج من سازگار نیست. و اصلا درد من اینها نیست. درد من این است که محیطی که تا این حد به قهقرا رفته باید توسط جوانهایی مذهبی و اهل ولایت ترمیم شود و در خدمت امام زمان و نایب بر حقش قرار گیرد اما مذهبی ها اساسا و غالبا در مواجهه با محیط هنر دو رویکرد دارند:
یا خود رستم پنداری میکنند و بی مهابا وارد میشوند و در محیط استحاله میشوند و امثال محسن مخملباف از دلشان بیرون می اید یا از ترس از دست دادن آخرتشان وارد عرصه نمی شوند و از بیرون گود فریاد میزنند که "لنگش کن"
تنها عده ی قلیلی هستند که صدف گونه عمل میکنند و وارد گود میشوند و فرهنگ بسیار غرب گرایانه محیط استحاله شان نمی کند و در نهایت غربت فعالیت میکنند. و دُرّ تحویل اجتماع میدهند. اما بدان زندگی این افراد بسیار در مشقت میگذرد. شاید خودشان بتوانند تناقضات محیط را با اهدافشان حل کنند اما اغلب از سمت خانواده هایشان درک نمی شوند و نوعا وارد وادی موت اسود میشوند. موت اسود همان موتی است که شخصی در راه دین و حقیقت آبرویش را بدهد. که این موت بالاتر از موتی ست که در راه دین خون و جان بدهد.

امروز عرصه نبرد مجاهدانی میخواهد که خود را برای موت اسود آماده کرده باشند. اگر صبر و همت و عزم راسخ  و ایمان محکم و قلبی و عقلانی نداشته باشی هرگز نمی توانی وارد این وادی شوی.
به عنوان کسی این را به تو میگویم که بسیاری از سختی هایش را چشیده ام. موانع اش مانند موانعی ست که یک فیلسوف برای شهود یافته های عقلانی اش باید از سر بگذراند. و هاجر گونه از پس تمام سعی جان فرسایش خسته و نیمه جان و مستاصل و مضطر به سوی اسماعیلش بازگردد و بعد از ان همه دشواری ببیند آبی که در صفا و مروه جستجویش میکرد از زیر پای اسماعیل جوشیده.

بی اغراق میگویم که یک همچین وادی ایست.
امروز ندای هل من ناصر ولایت در این وادی بلند است.

فرزندم:

در کتاب مقتل شیخ عباس قمی (نفس المهموم) با ترجمه علامه شعرانی (دمع السجوم) که یک کتاب مقتل تحقیقی است و میتوان گفت جمع تمام کتب مقتل است میخواندم که به نقل از شیخ مفید و طبرسی میگفت در عصر عاشورا چون عطش بر امام حسین علیه سلام مستولی شد به سمت شریعه فرات حرکت کردند و حضرت ابوالفضل علیه سلام به تبعیت از مولای خود نیز آهنگ شریعه فرات کردند تا دشمن بین امام حسین علیه سلام و حضرت ابوالفضل علیه سلام جدایی انداخت و حضرت ابوالفضل در محاصره قرار گرفتند و آنقدر جنگیدند تا به شهادت رسیدند.

طبق این اقوال تاریخی آهنگ فرات کردنِ حضرت ابوالفضل که منجر به شهادتشان گردید برای تشنگی مولایشان بود نه اهل خیام. و شاید بتوان گفت برای هر دو امر بوده اما تشنگی مولا اصل بوده و تشنگی اهل خیام فرع.

مسئله قدس برای من یک همچین مسئله ای است. اگر برای آزادی قدس فعالیتی میکنیم یا راهپیمایی ای انجام میدهیم در اصل به تبعیت از فرمان ولایت است و در فرع مبارزه با اسرائیل و دفاع از مظلوم.

چون معتقدم اسرائیل کوچکتر از آن است که برای نابودی اش نیاز به ظهور حضرت حجت علیه سلام داشته باشیم و ان شا الله قبل از ظهور حضرتش هم اسرائیل نابود میشود و هم آل سعود. به حول قوه الهی. و ان شا الله خدا توفیقی به ما بدهد تا نابودی این ملعونین به دستان رزمندگان ما اتفاق بیفتد. و ان شا الله این اتفاق بسیار نزدیک است.

در عصر ظهور هم آنچه موجب میشود دین خدا به تمامه آشکار شود و هیچ وجهی از دین از ترس تنگ نظران پنهان نماند روح ولایت مداری مردم است نه روحیه ظلم ستیزی و دفاع از مظلوم.

و البته تو عاقل تر از آنی هستی که با این چند خط نوشته اینطور برداشت کنی که ظلم ستیزی و ولایت مداری دو مقوله جدا از هم هستند. بلکه روشن است که ظلم ستیزی ما مظهری از ولایت مداریِ ما است والا اخوان المسلمین هم در ستیز با ظلمِ حسنی مبارک قیام کردند. امروز کجا هستند؟!!! هشتاد سال هم سابقه تشکیلات حزبی داشتند. اما بعد از فتح، یک سال هم نتوانستند خودشان را حفط کنند.


من و تو و مادرت امروز به راهپیمایی میرویم تا به ندای ولایت لبیک گفته باشیم. باقی ماجرا هر چند بسیار مهم است اما فرعی از این لبیک گفتن ماست. و ان شا الله به نیابت از تمام کسانی که به خاطر خدمتی واجب، معذورند از مشارکت در این حرکت عظیم هم گام بر خواهیم داشت تا در ثواب و خیرِ خدمت آنها هم شریک شویم.


بهش میگم: نه. مشهد نه. راهش زیاده. تو در شرایطی نیستی که بتونی 1000 کیلومتر راه رو توی ماشین بشینی.

میگه: خب توقف هامون رو بیشتر میکنیم. من میتونم. بچه ها و حاج خانم دارن میرن. میخوام ببینمشون. ما که شمال نیستیم هر وقت خواستم بتونم ببینمشون. فقط توی این سفرها هست که میتونم ببینمشون.

میگم: ممکنه هتلِ نزدیک حرم گیرمون نیاد. تو نمی تونی اینقدر پیاده بری. الان دیگه سنگین شدی. حسابش با شیراز فرق داره.

میگه: هتل نزدیک گیرمون میاد. اونقدر میگردیم تا گیرمون بیاد. از شیراز توی ایام نوروز که بدتر نیست دیگه. دیدی چقدر جای نزدیک به حرم گیرمون اومد؟ تازه رزرو هم نکرده بودیم. حضوری رفته بودیم.

میگم: من گشتم نوی سایتها. مورد مناسب گیرم نیومد.

میگه: خب حضوری میریم. مثل شیراز. گیرمون میاد

میگم: وااای!!! تو رو خدا!!!. گیر نده!!. برای خودت نگرانم. برای این مسافر کوچولو. ریسک این سفر بالاست. تازه برای اینکه شب قدر به کسی بدهکار نباشم بدهی همه طلبکارها رو دادم از مصالح فروش و سفید کار گرفته تا سنگ کار و نجار و کابینت کار الان پول زیادی ندارم. 

میگه: ما که نمی خوایم جای گرون بریم. یه جای ارزون گیرمون میاد. یه مهمانپذیرِ تمیز هم باشه خوبه.



برای اینکه تمومش کنم. میگم باشه. ان شا الله جور میشه.
اما توی فکرم دور این سفر رو خط قرمز میکشم. 


چند روز بعد توی محل کار هستم که بهم زنگ میزنه میگه یه هتل نزدیک حرم گیر آوردم که هم ارزونه هم محمد رفته بوده قبلا و میگه خیلی تمیز و خوب هم هست. جا هم داره. میخوای خودت هم زنگ بزن. شماره اش رو برات فرستادم.
زنگ میزنم و میبینم همه چیزش برای ما عالیه. و رزرو میکنم.


شاید اگر من هم حسن ظن تو رو داشتم به خدا و اهل بیت، الان
اگر حسن ظن تو نبود امسال شیراز نمی رفتیم. سال 95 با یه بچه 10 ماهه اربعین نمی رفتیم. سال 96 عتبات نمی رفتیم. سال 97 هم اربعین نمی رفتیم.
تمام سفرهای این چند سال ما یک عامل و پشتوانه جدی داشت و آن حسن ظن تو بود.
به همین سادگی، از من با تمام مطالعات و جهد فکری ام جلوتر هستی.


حق متعال فرمودن:

 انا عند حسن ظن عبدی المومن

 من در نزد حسن ظن بنده مومن خویشم



پسرم:

در یک مقایسه کلان بین زن و مرد، در خواهی یافت که در یک زندگی مشترک، مردها تعلق کمتری به زنهایشان دارند. و مسئله تعلق در ن ریشه دارتر است که البته حکمتی در این تعلق نهفته است که ان شا الله خودت با مطالعات و تفکر و تهجد و تهذیب به حکمت آن پی خواهی برد و نمی خواهم در این معبر از مظهریت "عقل" بودنِ مردان و مظهریت "نفس" بودن ن سخن بگویم و اشاره کنم که یکی از ویژگی های "نفس" نه تنها داشتن تعلق، بلکه ایجاد تعلق است. و عجیب تر آنکه وقتی عمیق شویم می یابیم عقل از شئونات و تجلیات و قوای نفس است. سبحان الله!!!

در این نامه نمی خواهم بحثی تا این حد مبنایی و فلسفی داشته باشم اما نکته ای را خواستم به تو بگویم و آن اینکه مردها به حکم همین تعلقات کمرنگ تر خود نسبت به همسرانشان (به صورت کلی همچین حکمی را مطرح می کنم، والا در مصادیق ممکن است موارد عکس این حکم هم زیاد وجود داشته باشد) میتوانند بسیار آسیب زننده و خطرناک شوند و این تعلقات کمتر نسبت به همسر در وجود مردان، فی النفسه ارزش محسوب نمی شود چون برای بدست آوردن این کم تعلقی جهدی نکرده اند بلکه اقتضاء مرد بودنشان چنین است.

میخواهم باز تاکید کنم که این تعلق کمتر مردان نسبت به همسرانشان میتواند آسیب زننده و خطرناک باشد. اگر.

اگر.


اگر ایمان مرد ضعیف باشد. مردی که ایمان نداشته باشد و مومن نباشد بهره اندکی از رافت و عطوفت دارد. و این کم رافتی و کم عاطفگی وقتی با آن کم تعلقیِ ذاتی یک جا جمع شوند برای زندگی مشترک سمی مهلک و خطر آفرین هستند.رافت مردها موجب میشود کم تعلقی شان به همسر جبران شود. آنچه موجب میشود همین مردِ کم تعلق وقتی ببیند ناموسش (دین و زن و وطن) در خطر قرار گرفته جانش را در راه مبارزه بدهد کم تعلقیِ ذاتی اش نیست بلکه ایمان و به تبع آن رافت ایمانی اش است.

لذا در جامعه مشاهده میکنی که مردان بی ایمان ، بی غیرت هم میشوند. نه تنها روی ناموسشان حساس نیستند بلکه ناموسشان را ترغیب می کنند تا تجلیات غیر مشروع داشته باشد و تبرج کند. این مردان به همین سادگی از همسرانشان عبور میکنند و حقوقشان را هم نادیده میگیرند. 

بدان که غیرت ناموسی مرد ، تجلیِ تعلق مرد به همسرش نیست بلکه تجلیِ ایمان مرد است، لذا اگر میخواهی همسرت از بودن با تو لذت ببرد در تقویت ایمانت بکوش چون تنها ایمان است که وجود جلالی مرد را لطیف میکند و ترکیب جلال و لطافت در مرد از زیباترین تجلیات است که میتواند مرد را بسیار دوست داشتنی کند. چون نه جلالِ صرف در مرد زیبایی دارد و نه لطافتِ صرف.

زنها عاشق مردی با هیبت ، مقتدر (جلال) و رئوف میشوند. و این برای یک مرد به صورت پایدار، حاصل نخواهد شد جز با تقویت ایمان.

مراقب باش که کم تعلقی ذاتی ات را برای خودت یک حسن تلقی نکنی و بدان که این کم تعلقی بدون ایمان، سمی مهلک است. هم برای خودِ مرد و هم برای خانواده ای که این مرد قوامِ آن خانواده است.


علی: مهندس "میخوام برم دریا کنار" بذارم؟. بازدهی کارمون میره بالاهااا. (میخنده)

من: بذار فقط صداش رو خیلی کم کن.

هم علی و هم علی رضا لبخند موذیانه ای میزنن. اما من دوزاری ام نمی افته.

علی: ای ول، حالا شدی مهندس خوب.

موسیقی رو پلی میکنه بعد از یکی دو دقیقه میبینم خواننده اش زن هست.

میگم: علی؟!!! غلافش کن!!!.

دو تاشون میزنن زیر خنده. علی میگه: ببین مهندس ، حمیرا پایه هستاااا گوش بده ببین چی میخونه هم دریا میرفته هم صحرا و هم کویر. کلا پایه بوده.

باز دو تایی شون میخندن.

میگم: علی میدونی من دوست ندارم این آهنگها رو بشنوم. اذیت میشم.اما اگه تو واقعا دوست داری گوش بدی، قطعش نکن.

 و دیگه چیزی نمی گم و مشغول کارم میشم. اونها هم بعد چند جمله طنز و خندیدن. موسیقی رو قطعش میکنن.

علی: مهندس دوست ندارم اذیت بشی. خودت بگو چی بذارم.

میگم: قربون مرامت. همون سیاوش و معین هایی که گوش میدی بهتره." میشه پرنده باشی" رو بذار. همون که معین و سیاوش با هم میخونن



عموما قدرت دادن و اختیار دادن به انسانها، اثرِ سازندگیِ بیشتری داره تا محدود کردنشون.

از برکات سفر مشهد عید فطر این بود که مهمانپذیری که تلفنی هماهنگ کردیم بدقولی کرد و اتاقی که رزرو کرده بودیم رو بهمون نداد و یه اتاقی داده بود که مناسب نبود. بعد از دیدن اتاق اومدم پایین و گفتم جای این اتاق اصلا مناسب نیست و همه اش سر و صداست.چرا پشت تلفن نگفتین شرایط اتاق اینه؟

گفت: مشکلی پیش اومد مجبور شدیم اتاق شما رو به کسی دیگه بدیم. شرمنده. الان هم جایی غیر از این نداریم.

گفتم: امشب رو اینجا میمونم چون چاره ای ندارم. اگر تا فردا بعد از نماز فطر اتاقی مناسب خالی شد بهمون بدید اگر نه میریم جای دیگه.


بعد از نماز فطر خانم فرمودن، بریم خیابون طبرسی. بچه ها اغلب اونجا سوئیت میگیرن. ما چند ساله گیر دادیم به بلوار امام رضا. چه کاریه!!!. رفتیم خیابون طبرسی و نزدیک حرم یه سوئیت بسیار مناسب تر از جای قبلی مون با امکانات بیشتر و قیمت ارزونتر پیدا کردیم و رفتیم اونجا.


شب که رفتیم حرم به یکی از دوستان گفتم شما همیشه خیابون طبرسی سوئیت میگیرین؟

گفت: آره.

گفتم: به خاطر پایین تر بودن قیمت هاش؟

گفت: نه. به خاطر اینکه وقتی توی خیابون طبرسی هستی و بخوای توی محل ستت نماز بخونی قبله ات از حرم امام رضا میگذره. اما مثلا توی خیابون امام رضا برای اینکه رو به قبله نماز بخونی باید پشت به امام کنی. این رو دوست نداریم.

برای همین استاد هم همیشه توی خیابون طبرسی اسکان میگیرن. و همیشه سعی میکنن توی صحن انقلاب نماز بخونن تا مجبور نشن برای رو به قبله ایستادن، پشت به امام کنن. پشت به امام و رو به قبله نماز خوندن اشکال شرعی نداره اما خب. 



دیدم چقدر غافل بودم. و بچه ها به چه نکاتی اهمیت میدن. و یقین پیدا کردم در اون بدقولی مهمانپذیر اول حکمتی بود.


این وبلاگ برام آرامش خیلی بیشتری داره و علت اصلی اش دو چیز هست
اول اینکه هدف و نیتم در راه اندازی این وبلاگ خیلی منیت درش وجود نداشت و اتفاقا پا روی بعضی از تمایلاتم گذاشتم و این مدل نوشتن رو پیشه کردم
دوم اینکه بیش از 90 در صد مطالبم یا در منزل نوشته شده و منتشر شده . یا در منزل نوشته شده و پیش نویس شده و در محل کار در اوقاتی که دارم ویرایش شده و منتشر شده.
مهم نیست عمر این وبلاگ چقدر هست. هر چقدر که باشه برای من خاطره خوبی ساخت و حالم رو بهتر کرد. امیدوارم برای مخاطب ها هم موثر باشه.  

ذولیخا حق داشت اینگونه شوریده و شیدا و ثابت قدم، عاشق حضرت یوسف شود و عاشق بماند.
آخر ذولیخا به یقین یافته بود که حضرت یوسف هم دوستش دارد.
منتهی دوست داشتنی بدون آلایش.
دوست داشتنی که نه زیبایی ظاهری ذولیخا در آن مطرح بود. نه موقعیت اجتماعی اش و نه موقعیت اقتصادی اش و نه مهارتها و لطافتها و هنرهای نه اش. و نه حتی وصال جسمی اش.
ذولیخا از پس تمام فراز و نشیب های این راه، یافته بود باید به این آیه شریفه جامه عمل بپوشاند : " فاخلع نعلیک"

حضرت یوسف علیه سلام ذولیخا را با ابدیتش دوست داشت. "خودِ" ذولیخا را دوست داشت. آن خودِ اصیل و فطری اش را.
و علت ثابت قدم ماندن ذولیخا در این عشق یافتن همین راز بود. او متوجه گنج درون خود شده بود. همان گنجی که یوسف علیه سلام هم دوستش داشت.


چقدر عمومیت دارد در اجتماع انسانها، عشق دوران جوانی ذولیخا. همه ما غالبا ذولیخا بودن را تجربه میکنیم. فقط یوسف های ما متفاوت است. یکی شغلش. یکی موقعیت اجتماعی اش، یکی شهرتش ، یکی علمش، یکی همسرش.
عشق دورانی جوانی ذولیخا ثمری جز به خفا و پستو و زاویه و زندان راندنِ حقیقتِ یوسف علیه سلام ندارد.
تا در بند اینگونه عشق ورزیدن هستیم مصداق این بیت هستیم:
ور دو هزار سال تو. از پیِ سایه میدوی.
آخر کار بنگری . تو سپسی و پیش او.

تا کِی و کجا!!! به گنج درون خود متوجه شویم.
که عالَمی خواهان و سرگشته این گنج هستند.


و استاد عزیز ما چه خوش فرمودن:
که روزگاری خواهد رسید ارزش و پشتوانه اقتصادی و پولی جوامع، داشتن نفت یا انرژی و یا طلا یا دیتا نخواهد بود دیگر. بلکه پشتوانه اقتصادی و اجتماعی و ی و فرهنگی هر جامعه ای به قدرت داشتن اولیای الهی در آن جامعه خواهد بود. قدرت داشتن کسانی که گنج درون خود را یافته اند. و آن روز تمام تدابیر بشر برای تصاحب این گنج و این اولیای الهی خواهد بود.



فرزندم:

زمانی حضرت امام خمینی رحمة الله علیه فرمودند: حفظ جمهوری اسلامی از حفظ یک نفر _ ولو امام عصر_ باشد اهمیتش بیشتر است. برای اینکه امام عصر هم خودش را فدا میکند برای اسلام. همه انبیا از صدر عالم تا حالا آمدند، برای کلمه حق و برای دین خدا مجاهده کردند و خودشان را فدا کردند

اغلب مذهبی ها حتی نیافتند جان کلام امام چه بود و بعد از گذر این همه سال منی که امام را ندیدم باید برای طیف های مختلفی از بچه مذهبی ها اثبات کنم که فرمایش امام درست بوده. و آنها در بهترین حالت میگویند: بلاخره امام که معصوم نبوده. در رفته از دستش. این نظام و تمام اهل دنیا باید فدای امام عصر بشوند نه امام فدای جمهوری اسلامی.

جان کلام امام را در نیافتند.


و من امروز با همان منطقی که امام آن جمله را فرمود به تو میگویم حفظ کیان خانواده "زن و شوهر و فرزندان" (امنیت ، محبت ، مودت ، صمیمیت ، رفاقت، استقلال) از.

.

.

از.

.

.

نه!!.گویا من شجاعت امام را ندارم.

.

ان شا الله اهل اشاره هستی و بگذار به اشاره سخن بگویم

حضرت آدم صفی الله که حق متعال تمام اسماء الله را به او تعلیم داده بود و شده بود ید الله ، رجل الله، عین الله و .

و صاحب عصمت بود.

از بهشت هبوط کرد تا "خانواده" تشکیل دهد. تا هم هابیل پا به عرصه بگذارد و هم قابیل.

پدرمان برای تشکیل "خانواده" هبوط کرد


پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت

ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم


پس حفظ کیان خانواده ای که پدر صاحب عصمت ما به خاطر تشکیلش از بهشت هبوط کرد از حفظ

.

.

از حفظِ.

.

.


نه. اصلا امام به شجاعتش معروف بود. گویا من هنوز راه درازی در پیش دارم تا فضیلت های امام را کسب کنم.

آن شجاعت را ندارم و یا آن شانیت را ندارم که اصل حرفم رو بگویم اما اینقدر شجاعت دارم که حرفم را تنزل بدهم و بگویم:

حفظ کیان خانواده از حفظ یک یا چند فضیلت ولو حفظِ بهشت (در قوس نزول) اهمیتش بیشتر است.



فرزندم بزرگترین خط قرمزت حفظ خانواده ات باشد. میخواهم بگویم خط قرمزها هم ظاهری و باطنی دارند، اگر ولایت و ولایت مداری خط قرمز ما باشد طبق شریفه "صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم و لضالین" اگر نعمت قدر دانسته نشود مغضوب خدا خواهیم شد و به ورطه گمراهی می افتیم. 
اگر ولایت خط قرمز ما باشد و این ولایت مداری بنا به شرایط زندگی روزی در تقابل با خانواده قرار بگیرد، باید ولایت به عنوان خط قرمز زندگی ات به باطن برود و حفظ خانواده به عنوان خط قرمز ظاهری زندگی ات شود.
تا کی؟
تا وقتی که وقتش برسد. 
نمیدانم با اشاراتی که داشتم متوجه اهمیت حفظ خانواده شدی یا نه. اگر متوجه شدی یقینا غرق در اندیشه خواهی شد که مگر چه چیزی در این "خانواده" نهفته است که اینقدر والاست؟. چه گوهری در آن نهفته است؟!!
نمیدانم فرزندم. اندیشه کن. و از خدا بخواه درکش را روزی ات کند.

تو و همسرت مرکز نظام هستی هستید. این را دریاب تا دُر یابی.


مثل اون لطیفه در مورد آبادانی ها باش که میگفت:
یک آبادانی به تهران رفته بود و سوار اتوبوس واحد شده بود و بلیط اتوبوسِ آبادان را داده بود به راننده.
وقتی راننده اعتراض کرد که این بلیط تهران نیست!!!
پاسخ داد:
آقا خوب دقت کن. رویش نوشته : آبادان و حومه.

فرزندم خانواده ی تو، آبادان است و پایتخت هم "از منظری" حومه ی آبادانِ تو محسوب میشود چه اینکه پایتخت وقتی هیمنه پایتخت را خواهد داشت که آبادانِ تو آباد باشد. پایتختِ بدون هیمنه به چه کار آید؟.



گاهی میبینم زوجی از همسرش می نالد که یعنی من باید از فلان سلیقه ام یا فلان عقیده ام بگذرم؟!!! پس من چی؟!!!
در دلم میگویم :خدا رحمتت کند!!!. 
ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست.
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد.
عاشق شدن رندی و ت و تدبیر میخواهد. بلاکش شدن میخواهد. چه میخواهی از زندگی؟!!!

روز عروسی ام  وقتی رسیدیم دم تالار. 

عروس خانم رو تا دم ورودی نه مشایعت کردم و دم در تحویل خواهر و همراهان گرامی دیگر دادم. فیلمبردار دوربینش رو داد دست خانمش و اون هم رفت داخل تا فیلمبرداری کنه.

عمه ام اومد دم در و با ت خاصی بهم گفت "ن. .ا" بیا تو میگم خانمها حجابشون رو رعایت کنن. داره فیلم میگیره. زشته تو نباشی.

من هم با لبخندی میگم: عمه جان برو دنبال عروس نذار تنها باشه. دست از سر من بردارید من قوم و خویش خودم رو میشناسم. برو عمه جان.

از من ناامید میشه و میره داخل. فیلمبردارِ آقا به من میگه همین جا بایست. نرو داخل مردونه. بذار دوربین رو برام بیاره. تا از ورودت فیلم بگیرم.

حدود ده دقیقه دم در ایستادم تا فیلمبرداری قسمت نه تمام بشه. همه نگاهها سنگین بود به طرفم. به این معنا که ( گندش رو در آوردی با این افراطی بازیهات.) خیلی انرژی منفی به سمتم روانه میشد و من داشتم همینطور توی اون ده دقیقه ی لعنتی، تحلیل میرفتم.


ده دقیقه تمام شد و به محض اینکه وارد تالار آقایون شدم صدای مداح بلند شد و شروع کرد به خوندن چیزهایی. یکی از دوستان، ایشون رو پشنهاد دادن. اولین بار بود میدیدمشون. صداشون که به گوشم رسید تمام انرژی منفی هام رفت. نور گرفت وجودم.

آرامبخش بودن صداش برام عجیب بود. مراسم عروسی من بابی شد تا ایشون وارد جمع ما بشن. وقتی توی مناسبتها دور هم جمع میشیم و این مداح بزرگوار برامون میخونن واقعا آروم میشم. با خوندنشون با قلبم اشک میریزم. یک صدای بم مردانه. عالی.



 شاید آرامشی که در اون شرایط با شنیدن صداشون به من منتقل شد خبر از سنخیتی داشت. متاسفانه ایشون وقتی وارد جمع ما شدن که من بلافاصله مهاجرت کردم. و فقط توی سفرها میبینمش. هنوز بهش نگفتم با صداش چقدر ارتباط برقرار میکنم.
کلا هر نفر جدیدی که در جمع میبینم در سفرها، انگار یه برادر یا خواهر دیگه پیدا کردم.


شاید وقتی میل به شهادت داریم شهدا هم همین حس رو نسبت به ما دارن. چه تصور شیرینی هست که وقتی بری اونور، شهدایی که دوستشون داشتی بیان به استقبالت و به اتفاق اونها برسیم خدمت سالار شهیدان.
چه تصور زیبایی هست که مثلا با شهید چمران هم نشین بشم و بگیم و بشنویم. یا برخی از همین شهدای مدافع حرم. یکی از شهدایی که دوست دارم باهاش هم نشین بشم عماد مغنیه هست.


یعنی همونقدر که من دوست دارم با افراد جدید همنشینی و هم صحبتی کنم شهدا هم دوست دارن اونجا با من همنشینی کنن؟
ان شا الله که همینطوره


فرزندم:

یکی از نشانه های اهل توحید و ولایت، عالم پرور بودنشان است، در هر سرزمینی که که عَلَمِ علم برافراشته بود بدان مردمان آن سرزمین قوه و منه ای دارند. منتها باید بدانی که علم چیست. در عصر ما غرب را سرزمین علم میپندارند و این یکی از بزرگترین فریب های عصر ما بود. اهلش میدانند که آن اندازه از علم هم که در مغرب زمین ظهور کرد به واسطه سرقت علمی شان بوده. هرگز تاریخ برای تو نگفته که چرا بیش از 400 هزار کتاب خطی علمی از سرزمین ما باید در کتابخانه ملی مسکو باشد (این چپاول مربوط به زمانهای گذشته است.) هرگز تاریخ برای ما نگفته چرا باید کتب علمی خطی ما به تعدادی بیش از 20 هزار جلد در کتابخانه های رژیم صهیونیستی وجود داشته باشد. دیگر از کتب علمی خطی ما که در کتابخانه های کشورهایی مثل فرانسه و انگلیس و امریکا وجود دارد چیزی نگویم. که بی شک تعدادشان بیش از قبلی هاست

پسرم.

دخترم.

با سند میگویم بیش از 90 درصد این سرقت علمی از کتب خطی ما در زمان دو شاه ملعون پهلوی صورت گرفته. خیانتی که این دو نفر به اسلام و جامعه علمی کشور کردند مغولها با آن حجم عظیم کشتارشان نکردند. بدون مبالغه. در زمان این دو ملعون بهائیت و صهیونیست هر چه توانستند بر پیکر این ملت و امت ضربه وارد کردند به قدری ضرباتشان مهلک بوده که یقین دارم اثراتش تا دهه های بعد هم به وضوح دیده خواهد شد.

وقتی از بین صدها هزار کتاب علمی دانشمندان گذشته ما یکی جان سالم بدر برد و به دست ما رسیده را مطالعه میکنم آه از نهادم بلند میشود و از ورای تاریخ فریاد حسرت سر میدهم که این سرقت ها از پس کدام غفلت اتفاق افتاده؟!!!! نمیدانم فریادم را بر سر سارقان بلند کنم یا غافلان؟!!! آه از غفلت ناس. آه.

چند سال پیش دیدم یکی از کتب مرجع طبی که در زمان صفوی تالیف شده بود از حالت خطی به در آمده و چاپ شده. به اسم "تحفة المومنین" که در گذشته به اسم " تحفه حکیم مومن" معروف بوده. مولف این کتاب حکیم مومن تنکابنی بوده. این بنده خدا از شمال کشور سالیانی دراز به کشورهای چین و هند و دیگر کشورهای شرق آسیا و همینطور به کشورهای غرب مثل یونان و. سفر میکند و تمام گیاهان و سنگها  و مواد معدنی که خواص دارویی و یا غذایی دارند را شناسایی میکند حتی مطالعه روی حیوانات هر منطقه میکند و تمام آن پدیده ها از سنگ و گیاه و حیوان را نام میبرد و میگوید این پدیده در کدام کشور و منطقه یافت میشود و خواص دارویی و غذایی آنها چیست.

سبحان الله!!!!! 300 سال پیش!!!! نه هواپیمایی بوده و نه ماشینی. با اسب و شتر و پای پیاده رفته این چنین منبع غنی ای جمع آوری کرده. و این فقط یک نمونه از صدها هزار کتاب علمی بوده که این سرزمین تالیف شده. این یکی مانده در دست ما و هزاران هزار دیگرش خارج شده و غربی دارند استخراجشان میکنند. و به نام خودشان تولید میکنند و به ما فخر میفروشند.

آه از غفلت.

امروز غربی برای ما تفاخر میکند که وقتی گالیله یک حرف تکراری چندین قرن پیش جامعه علمی ایرانی ها را تکرار کرد و گفت که زمین گرد است به چه عاقبتی دچارش کردند. گرد بودن زمین قبل از اسلام برای دانشمندان ایرانی امری واضح بوده. و براهین این مسئله به وفور بعد از اسلام هم توسط دانشمندان ما بیان شده بوده که یک نمونه اش ابوریحان بیرونی بوده که توسط هلال ماه کرویت زمین را اثبات میکرد. کریستف کلمبی بر اساس تصادف به سرزمین امریکا برمیخورد و میشد کشف بزرگی که باید به زور رسانه ها در همه ذهن ها بماند اما کسی نباید بگوید پند قرن قبل از این یهودی صهیونیست خواجه نصیر طوسی با محاسبات ریاضی و فلکی اش اثبات میکرد همچین وسعتی از خشکی در این قسمت کره زمین (امریکای فعلی) باید وجود داشته باشد.

امروز این جامعه غرب برای ما تفاخر میکند. و نمیفهمد به واسطه استکبار و استعمار اینها و غفلت عوام الناس ما بوده که ما از اسب افتادیم. اما اصل ما محکم و پا برجاست.

فرزندم تاریخ علمی ک را مطالعه کن. ما وارث قوه و منه ای عظیم و نورانی هستیم که خاتم الانبیاء دست روی شانه های سلمان جان ما میگذارد و میفرمایند قوم این آقا علم را خواهند یافت اگر در ثریا باشد. و طبق روایات از روی کرم نا متناهی شان امام رضا علیه سلام  را به ما ایرانی ها بابت زحمات سلمان عزیز دادند. که این امامِ جان در بین اهل بیت با وصف "عالم آل محمد (ص) " توصیف میشود. سنخیتی است بین امام رضا علیه سلام و مردم این سرزمین.

علم آن چیزی نیست که غربی ها به ما عرضه میکنن. بزرگترین شکاف علمی در غرب، جزئی نگری افراطی و بدون کل نگری حکمی است. این نحوه رویکرد به علم فقط عوارض علم را زیاد میکند و انسان را وارد جنگ با طبیعت میکند و صنعت را در تقابل با طبیعت قرار میدهد. و در این تقابل قهرا آن که شکست میخورد صنعت است. خود غربی ها متوجه خلاء کل نگری در علومشان شده اند و چند دهه ایست که رشته های بین رشته ای یا علوم بین علمی را برای پر کردن این خلاء عَلَم کردند که این هم جهدی بی نتیجه است.

آنها مرد علم نیستند و راهی ندارند تا دوباره در برابر قوم سلمان که "منا اهل البیت" بود زانوی ادب بزنند. یعنی دوباره باید بیایند در محضر شاگردان راستین اهل بیت علیه سلام.

آنها کتابها را به سرقت بردند ، اما قوه و منه ای که این کتابها را تالیف میکردند همچنان در بین ماست. چاره ای ندارند تا دوباره برگردند. نهایت رهاورد سرقت علمی اینها صنعتی شد که امروز دهان باز کرده و خود اینها را هم دارد می بلعد. مگر چند دهه دیگر میتوانند مقاومت کنند؟!!! 

فرزندم شما روزی را خواهید دید که ایران دوباره در قله علمی جهان می درخشد. اما نه آن علمی که خروجی اش صنعتی باشد که در تضاد با طبیعت باشد و محکوم به نابودی. ایران و ایرانی تحت ولایت اهل بیت انقلابی را به جهان عرضه کرد که از مرزهای ایران عبور کرد و دور نیست زمانی که طعم حقیقی علم که نوریست از جانب خدا که به قلب هر کس که بخواهد می تاباند را به جهانیان بچشاند.

این نیز بگذرد. جهان امروز جهان عجایب است. جهانیست که آل سقوطی بی بته و بی منه و حرامی به اهل یمنی زور میگوید که صاحب تمدنی کهن و فرهنگی عمیق بوده اند. ثمره این چیزی نیست جز زنده شدن یمنی ها. همان یمنی که پیغمبر آخر امان دوستشان داشت.

 

در فرصت های بعدی در باب اهمیت علم و علم محوری به معنای اهل بیتی و اسلامی اش بیشتر برایت خواهم نوشت. بین الطلوعین بود و از باب مرور تاریخ قلبم فشرده شده بود و خواستم چند خطی درد دل کنم.



وقتی عمو حسینت بعد از دوره سخت سی و چند ساله جانبازی اش به درجه شهادت رسید در مراسم وداعش آقای صمدی تقاضایی کردند از حسین جان و گفتند: حسین جان، تقاضا کردن که ایرادی ندارد. از خدا بخواه ما هم در راه اسلام و ولایت به درجه شهادت برسیم. نه تنها عمر ما بلکه خون ما هم در راه اسلام ریخته بشه.
این تقاضا خیلی به دلم نشست. انگار تا اون روز اینقدر میل نداشتم. اما از اون روز تا حالا میل دارم. شوق دارم. کاش روزی ام بشود. و واقعا این مداحی زبان حالم شده :
 
 

 و این مداحی هم اعتقادم است:

 

 
 
 

++: مواظب باش ورودی شهر رو رد نکنی. نزدیک شدیم

 

-- : حواسم هست به تابلو ها.

 

++: به نظرم خسته شدی ، بذار من بنشینم پشت فرمون، دیشب هم خوب نخوابیدی. "عینکش رو از چشم بر میدارد و تمیز میکند" ضمن اینکه من این شهر رو بهتر میشناسم. آدرس رو راحت تر پیدا میکنیم.

 

-- : خستگی کدومه؟. نشنیدی این جمله معروف رو که : هر آنچه که مرا نکشد قوی ترم میکند؟

 

++: آهان. اون مرد سیبیلوی احساساتی!!!. به نظرم این جمله اش یه قاعده قابل تعمیم نیست.و نمیشه به عنوان یک اصل فلسفی پذیرفتش لذا ارزش فلسفی نداره. مثلا ما در مورد انسانهای شرور دعامون اینه که اگر هدایت پذیر نیستن مرگشون برسه. چرا؟. چون هر روز دارن ضعیف تر میشن. و در اون دنیا خیلی حالشون اسفناک میشه از شدت ضعف. و برای اشرار هر چیزی که نکشدشون ضعیف ترشون میکنه. درسته؟

 

--: آخه وادی فلسفه با وادی دعا و نگرش دینی کمی متفاوته اون هم فلسفه غرب. در ضمن نیچه احساساتی نبود. کسی که میگه: "به سراغ ن اگر میروی تازیانه را فراموش نکن" احساساتیه؟

 

++: هوم. خب من به خاطر مراعات های اخلاقی نخواستم از واژه ترسو یا کلماتی اینطوری به جای احساساتی استفاده کنم والا در مجموع نظرم اینه که نیچه چون نسبت به زنها احساس امنیت نمی کرده این حکم رو میده. ولش کن ارزش نداره در مورد این موضوع وقت بذاریم.

 

-- : چرا تابلو اینطوری شده؟ چیزی پیدا نیست. ورودی شهر همینه؟

 

++: آره از همینجا باید بریم.

-- : " عینکش را از چشمش برمیدارد" با عینک آفتابی نمیتونم خوب تابلو ها رو بخونم. حالا نکته ای که شما در مورد اشرار گفتید خیلی قابل تامل بود اما حلقه مفقوده بین دین و فلسفه غرب کجاست؟

 

++ : سوال سختیه. البته بهتره سوال رو اصلاح کنم و بگم : حلقه مفقوده بین اندیشه انسان و خدا یا حلقه مفقوده بین اندیشه انسان و مبدا خودش کجاست؟

 

-- : اهان شما اصلاحش نکردید فقط درون دینی اش کردید. سوال من با ادبیات فلسفی تری مطرح شده

 

++ : فرقی ندارن. حالا همون سوال خودت اصلا. سوال سختیه. من خیلی روش فکر کردم. و فقط به این پاسخ رسیدم که اون حلقه مفقوده : "سبک زندگی" هست.

 

-- : انصافا پاسخ سخت و غیر قابل درکی هست. چطور به این پاسخ رسیدید؟

 

++ : خب جوابهای مختلفی میتونم بدم. مثلا توی همین فلاسفه غربی از نظر من "اسپینوزا" یه سر و گردن از همه شون بالاتر بوده و نگاهش از همشون توحیدی تر بود طوری که شخصی مثل انیشتین شدیدا تحت تاثیرش بوده یا هگل در موردش میگفت " یا باید اسپینوزایی باشی یا اصلا فیلسوف نباشی" کاری با هگل ندارم اما اگر زمزمه هایی از شیعه شدن انیشتین میشنوی از این جهت من به این زمزمه ها خوشبینم که میدونم انیشتین شدیدا تحت تاثیر اندیشه و فلسفه اسپینوزا بوده و تقریبا اسپینوزا توسط غرب خیلی هم درک نشده و من وقتی کتاب اخلاق اسپینوزا رو میخوندم با خودم میگفتم ایشون تقریبا هم عصر ملاصدرا بوده شاید یه ربع قرن متاخرتر. کاش کتب ملاصدرا به دستش میرسید.

 

-- : ربط اسپینوزا به سبک زندگی چیه؟ "سرش را به طرفین جاده میچرخاند و می پرسد" طبق نقشه باید وارد بلوار امام خمینی بشیم. اشتباه نریم؟!!! دور این میدون چرا تابلو نداره؟!!!

 

++ : مستقیم برو. اسپینوزا یک یهودی زاده بود که در یک خانواده کاملا مذهبی بزرگ شد اما تقریبا در 20 سالگی متوجه تحریفات فراوان در کتب مقدس یهویان میشه و نقد میکنه دین یهود رو. کارش به هشدار توسط کنیسه ها و در نهایت محاکمه میکشه و محکوم میشه و از جامعه یهود طرد میشه. حکم به کفرش میدن. تا آخر عمر (45 سالگی) عدسی عینک میتراشید و امرار معاش میکرد و در خانه ای استیجاری و محقر زندگی میکرد. زندگی زاهدانه ای داشت. بسیاری از پیشنهادها رو برای وسعت روزی مادی اش نپذیرفت تا آزادی قلمش را سلب نکنند. چند نفر دیگه از فیلسوفان غربی که اونها هم کمی عمیق تر از بقیه غربی ها بودن سبک زندگی سالمی داشتن. زندگی مطابق شریعت، موجب تطبیق انسان با تکوین نطام هستی میشه و همین موجب نورانیت و تعمق اندیشه میشه. اون فرعی بعدی رو برو داخل.

 

-- : ولی باید تا چهار راه بعدی برسیم و بعدش وارد خیابون شهید چمران بشیم.

 

++: این فرعی هم میره به سمت خیابون شهید چمران، اون چهار راه همیشه شلوغه. از همین فرعی برو.

 

-- : من هنوز متوجه ربط سبک زندگی و تعمق در اندیشه ورزی نشدم

 

++: بذار از میرداماد و ملاصدرا برات بگم: وقتی ملاصدرا برای تحصیل فلسفه نزد میرداماد رفت این استاد بزرگ نکته مهمی رو به این جوان شیرازی گفت و اون این بود که : تحصیل حکمت نظری به دو منزل منتهی میشه، یا به منزل اله میرسی یا به منزل الحاد. کسی که میخواهد در تحصیل حکمت سعاتمند شود باید حکمت عملی را به دو دلیل تعقیب کند، اول انجام تمام واجباب دین اسلام و دوم پرهیز از هر چیزی که نفس بوالهوس برای خوشی خود می طلبد و تذکر بسیار حکیمانه ای به ملاصدرا میده و میگه کسی که مطیع نفس اماره شد و تحصیل حکمت هم میکند به احتمال قوی بی دین خواهد شد.

 

-- : خیلی جالبه این عقیده در بین حکمای ما، اما واقعا ربط بین اندیشه ورزی و درک عمیق از حقایق و متشرع زندگی کردن چیه؟!!!. رسیدیم به خیابون اصلی. کجا برم؟

 

++: این هم ون خیابون شهید چمرانه. طبق آدرست برو. باید تا انتهای این خیابون بری. ربط عمل و نظر رو وقتی درست درک میکنی که نفس ناطقه انسانی رو درست بشناسیم. چرا برای سعه پیدا کردن هم به نظر نیاز داریم و هم به عمل؟

 

-- : با این سوالات عملا داریم وارد فضای بحثی فلسفه اسلامی میشیم و من نمی خواستم درون دینی به این سوال جواب بدم. دنبال یک جواب عام تر بودم. چیزهایی در فلسفه و عرفان اسلامی وجود داره که تبیین اونها برای کسانی که با فرهنگ غرب رشد کردن نیاز به ادبیاتی جدید داره.باید بیان و برهانمون رو بومی سازی کنیم.

 

++: بله اما تا خودت نفهمی چطور میتونی یک حقیقت رو بومی سازی کنی و با ادبیات و فرهنگ اونها بیان کنی؟. هر چند من معتقدم "برهان" اونقدر وضوح و شفافیت داره که در هر فرهنگی بره رنگهای فرهنگی اون منطقه نمی تونه بی رنگی حقیقت رو آلوده کنه. و در نهایت این بی رنگی حقیقت هست که پیروز میشه و هر رنگی رو تحت الشعاع قرار میده.

 

-- : برهان!!! رسالت برهان چیه؟ آخه این هم از اون کلماتی هست که در فلسفه اسلامی بیشتر شناخته شده هست تا در فلسفه غرب.

 

++: رسالت برهان ، رساندن انسانها به یقین هست.

 

-- : و یقین هم مراتب داره. راستش میلی نداشتم بحث به اینجا بکشه. رسیدیم به میدان معلم. خیابون حافظ کدوم طرفه؟!!. اهان دیدم تابلوش رو.

 

++ : چرا میل نداشتی؟

 

-- : آخه بحث های این مدلی به نظرم بیش از اندازه ذهنیه. مراتب یقینی که ازش حرف میزنیم کی رفته دیده؟. علم الیقین!!! . عین الیقین!!!. اینها خیلی ذهنیه. در عمل همه مون فقط علم الیقین رو درک کردیم. و نمیشه برای انسانهایی که در دایره ایمان قرار ندارن بیانش کرد.

++ : تاکیدم روی سبک زندگی برای همین بود. سبک زندگی که دینی نباشه اندیشه دچار کوری میشه. و به قول میرداماد حتی تحصیل حکمت برای کسانی که سبک زندگی دینی ندارن ثمره ای جز بی دین تر شدن نداره.

 

-- : حقیقتی که به بیانی واضح و ملموس نیاد برای کسی حجیت نداره، شما چجوری میتونید برای من عین الیقین رو ملموس و قابل درک توضیح بدید؟.

 

++ : مواظب باش رد نکنی دانشگاهی که باید ثبت نام کنی اواسط همین خیابونه.

 

-- : حواسم هست.

 

++ : تفاوت من و تو در پیدا کردن این آدرس همون تفاوت علم الیقین و عین الیقین بود. برای تو تفاوت بلوار امام خمینی و خیابان شهید چمران و خیابان حافظ فقط تفاوت اسمهاشون بود اما برای من بلوار امام تشخص داشت اینکه دیده بودم درختهای وسط بلوار چقدر بزرگ شدن. اینکه دو تا رو گذر توی این بلوار اضافه شده. اینکه خیابون شهید چمران هنوز همونقدر دوست داشتنی و باصفاست با درخت های بلندش. اینکه خیابون حافظ مثل همیشه شلوغه به خاطر مراکز مهمش.

اما برای تو همه اینها یک اسم بودن. هیچ تشخصی برات نداشتن. لذا اگر یه تابلو ناخوانا باشه ممکنه راه رو اشتباه بری. درک تو یک درک صرف کلی و پلان گونه از ادرس بود و درک من علاوه بر اون درک کلی یک درک جزئی و همراه با تشخص هم بوده. تو میانبرها رو نمیدونی اما من نه تنها میانبر ها رو میدونم بلکه با تک تک ساختمونها این شهر هم خاطره دارم.

 

-- : توی مسائل معرفتی چطور باید این تفاوت علم والیقین و عین الیقین رو مطرح کرد؟ مثالت خیلی خوب بود. اما برای من. میخوام تعمیمش بدم.

 

++ : در کنار اندیشه ورزی ات تن بده به سبک زندگی اسلامی، اونوقت برای هر مخاطبی بیانی شایسته رو پیدا میکنی. عجول نباش. این هم فرهنگ غرب هست که حتی برای مسائل معرفتی هم دنبال ساندویچ و فست فود میگردن. صبر داشته باش.

-- : ایناهاش. این تابلو دانشگاهه.

 

++: نرو داخل. جای پارک گیرت نمیاد. جلوتر یه پارکینگ داره.



وقتی برادر 

حسن قاسمی به این 

پویشی که برادر صفایی نژاد شروع کرد دعوتم کرد اولش یه مقدار سختم شد. بعد که مطالب برخی شرکت کنندگان رو خوندم و دیدم که هرچی لازم بود رو دوستانی که مشارکت کردن گفتن. تقریبا بی خیال مشارکت در پویش شدم. اما یکی دو مطلب در مورد بیان همچنان ذهنم رو تحریک میکرد برای نوشتن تا الان که بلاخره کار خودش رو کرد.

یه حسنی از بیان همیشه در نظرم بوده و هست که.

بذارید اول یه خاطره از استاد دینانیِ دوست داشتنی براتون بگم: ایشون یه وقتی میگفتن رفته بودن مصر، و با یکی از شخصیت های علمی مصر بحثی داشتن. اون مرد به استاد با طعنه گفتن : شما ایرانی ها مسلمان هستید اما عربی صحبت نمی کنید. استاد با زیرکی بسیار خوبی پاسخ دادند : شما هم مصری هستید اما مصری صحبت نمی کنید. اون شخصیت علمی در تایید پاسخ استاد دینانی عزیز گفتن: علتش اینه که ما شخصیتی مثل فردوسی در مصر نداشتیم.

هیچ بلاگری نمیتونه جذابیت این تصویر و این کلمه رو در وبلاگش انکار کنه:


پیام جذابی نیست براتون؟.

اینکه یک نظرِ جدید اومده براتون!!

کلمه ای که شاید 90 درصد بلاگر ها به اسم "کامنت" ازش یاد میکنن.

کلمه ای که هیچ وقت دوست نداشتم عادت زبانم بشه. و حتی توی تمام سالهایی که وبلاگ می نوشتم از اینکه اغلب بلاگرها دغدغه ای روش نداشتن و دوستان بلاگر غالبا با کلمه کامنت ازش یاد میکنن اذیت هم میشدم. اما در مقابل بی دغدغه گی یا مسامحه ی به اشتباهِ انسانها، گاهی راهی جز صبر نداریم. شاید هنوز متوجه اهمیت زبان نشدیم. اصلا یه بحث ناسیونالیستی نمی کنم. فقط کسی که هیچ درکی از اهمیت زبان نداره اولین قضاوتش اینه که فلانی ناسیونالیست هست که تاکید روی زبان فارسی داره. من اگر ناسیونالیست بودم وقتی به ظرایف زبان عربی میرسیدم حالم شبیه انسانهای مست نمیشد. اونقدر زبان عربی قرآنی در نظر من فاخر و پیچیده و هنرمندانه و جامع هست که تا حالا نتونستم برای ابداع این زبان شخصی جز حضرت اسماعیل علیه سلام رو بپذیرم. فقط یک پیغمبر و صاحب عصمت میتونه همچین بنای استوار و محکمی بسازه.

بله بیشترین چیزی که در محیط وبلاگ همواره آزارم داد رایج بودن کلمه " پست" به جای  "مطلب" و رایج بودن کلمه "کامنت" به جای "نظر" در بین بلاگرها بود. قبلا هم در یکی از وبلاگهام به این مسئله اشاره کردم. اما کاری هم از دستم برنمیاد.

اما لازم دیدم که از بیان تشکر کنم به خاطر جایگزینی کلمه " نظر" با کلمه "کامنت" و همینطور جایگزینی کلمه "مطلب" به جای کلمه "پست"

شاید به چشم نیاد اما به نظر من جا داشت تشکر بشه

دمتون گرم مدیران بیان.



اما یکی دو پیشنهاد که ندیدم دوستان داده باشن:

 1: کاش اینقدر رفت و آمدهای بلاگر ها در وبلاگها رو با درج آی پی و مرورگرهاشون و سیستم عامل هاشون مشخص و واضح نمیکردید. این ت که "همه چیز رو برای همه کس آشکار کنیم" اصلا ت اسلامی و الهی نیست. کی گفته مطلع شدن از همه چیز ااما امری پسندیده هست؟. من جای صاحاب بیان بودم کاری میکردم که مشخصات بازدید کننده هام برای منِ بلاگر مشخص نباشه. هر کسی که نظر داد دیده میشه با نظرش دیگه. این کارآگاه بازی ها چیه؟!!!
این کار شما بستر بی تقوایی رو گسترش میده جناب مدیران بیان!!!!

2: امسال نمیدونم چی شده که تغییراتی در سال جدید نداشتید و وبلاگهای برتر رو مشخص نکردید.اما اگر برای کار کیفی در انتخاب وبلاگ برتر دغدغه دارید پیشنهاد من اینه که شما وبلاگ برتر رو انتخاب نکنید. یک بستری فراهم کنید خود بلاگر ها برترین وبلاگ مد نظرشون رو انتخاب کنن. حتی هیچ قیدی هم نزنید. فقط همین قید "برترین وبلاگ". یقین داشته باشید نتیجه اون مورد پسند تر و مقبول تر و دقیق تر از برترین هایی هست که شما ارائه میدید.

3: جمع نکنید بساط رو بریدهااااا.


راستش نمیدونم چرا دچار این توهم هستم که اگر از یکی از این 49 نفری که دنبالم میکنن دعوت کنم که شرکت کنه اون 48 تای دیگه ناراحت میشن که چرا از ما دعوت نکردی؟!!.
یه همچین آدم متوهمی هستم من.
اما واقعا دوست دارم کسانی که دنبال کننده های واقعی این وبلاگ هستن و با مطالب ارتباط برقرار میکنن در این پویش شرکت کنن چون احساس میکنم بیان داره دچار رکود میشه و لازمه که کاربرهاش یه حرکتی بکنن بلکه دوباره بیان بره به سمت پویایی. ان شا الله برگرده به پویایی گذشته اش.


این

دوستمون هم ان شا الله یه خونه ای گیرشون میاد که هم خودشون راضی باشن هم همسر گرامیشون. :)))



فرزندم:

سعی کن در زندگی صرفا یک انسان طبیعی نباشی، با طبیعت تطبیق داشته باش اما در طبیعت متوقف نشو. مثلا طبیعی هست که انسان در مقابل ظالم ایستادگی کند. حتی حیوانات هم در مقابل مهاجم از خود دفاع میکنند. یا طبیعی است که انسان یک جاهای از خود گذشتگی و ایثار کند. مگر نمی بینی که برخی حیوانات پدر یا مادر چگونه برای فرزندان خود فداکاری میکنند؟ یا بسیار طبیعی است که انسان عاطفه داشته باشد مگر عاطفه را بین حیوانات نمی بینی؟!!!

من طبیعت را انکار نمی کنم بلکه معتقدم کسی که با طبیعتش تطابق نداشته باشد در صراط نیست اما توقف در طبیعت را هم خارج از صراط میدانم. چیزی که دست تو را میگیرد و علاوه بر تطابق بر طبیعت از قیود طبیعت عبورت میدهد "عقل و نور عقل" است.

مثلا وقتی امام حسین علیه سلام عزم کوفه کرده بودند برخی از یاران و اقوامش حضرت به ایشان عرض کرده بودند: حالا که در عزم خود راسخ هستید حداقل زن و بچه را با خود نبرید. این انسانهایی که این توصیه را به حضرت میکردند حرفی "طبیعی" میزدند. اما در طبیعت متوقف شده بودند. و جا ماندند. 

جزئی تر برایت بگویم. چون ما به لحاظ جسم محاط در طبیعت هستیم اگر عقلمان ظهوری قوی نداشته باشد غالب اعمال ما بر اساس میل طبیعی ما خواهد بود مثلا غذا میخوریم چون یک میل طبیعی است. به تفریح میرویم چون یک میل طبیعی است. فرزندمان را دوست داریم چون یک میل طبیعی است. همسرمان را دوست داریم چون یک میل طبیعی است. به سمت جنس مخالف میل داریم چون یک میل طبیعی است. اگر دلیل تمایلات و گرایشات ما همان میل طبیعی مان بود و اینگونه زندگی کنیم هرگز به حیات انسانی نمی رسیم.

اگر فرزندت را فراتر از میل طبیعی دوست داشتی وارد حیات انسانی شدی. مثلا علاوه بر محبت عمیق به فرزندت حاضر شوی در راه اسلام فدایش کنی.

اگر میل به خواب و خورت را فراتر از میل طبیعی بردی وارد حیات انسانی میشوی. مثلا علت اصلی خواب و خورت برای این باشد که این جسم سالم بماند چون در عالم طبیعت به این جسم نیاز داری برای خدمت به خلق و اطاعت خدا. چون که صد آید نود هم پیش ماست. شما هدفت را متعالی کن بعد خواهی دید که لذت های مادون از خواب و خور که همه در آن غرق میشوند برای تو عمیق تر از آنها و عمیق تر از قبل حاصل میشود. و به حالشان ناراحت میشوی که آنها چون در خواب و خور غرق شدند از خواب و خورشان لذتی درک نمیکنند. و از لذت نبردنشان ناراحت میشوی.

من مصادیق بسیاری را میشناسم که انسانها آن کارها را بر اساس غلبه طبیعت بر خودشان انجام میدهند. حتی در همین محیط مجازی. اما برای خودم و تو و هر کسی که این را نامه را میخواند همین اشاره کافیست. که حواسمان باشد:

طبیعتت را سرکوب نکن و با آن تطبیق داشته باش.

اما مراقب باش طبیعت بر تو غلبه نداشته باشد و فرا طبیعی باش.


ما قوه تدبیرمون رو اغلب در مسیر خواسته های نفس بکار میگیریم لذا خدا ما رو با تدبیرمون تنها میذاره.

دیشب وقتی اومدم توی وبلاگم دیدم، نطراتی برام اومده بود که ضرورت داشت به بعضی شون پاسخ بدم. شب نطرات رو که خونده بودم اینطور به نظرم اومد که پاسخ یکی از اون نظرات مثنوی هفتاد من کاغذ میشه. و من فرصت تایپ اون همه حرف رو ندارم. (چون یک فرصت محدودی برای پرداختن به وبلاگ دارم) و اگر هم کامل پاسخ ندم حق مطلب ادا نمیشه. داشتم هی مقدمات و موخرات پاسخش رو توی ذهنم بالا و پایین میکردم اما انگار به دلم نمی نشست. رهاش کردم و دیگه بهش فکر نکردم. متاسفانه از شدت خستگی دیروز. صبح خواب موندم و وقتی بیدار شدم که دیدم از وقتی که برای وبلاگ در نطر گرفتم باید کمتر هم بکنم تا به بقیه کارها هم برسم. با این همه اول نمازم رو خوندم و بعد دیدم باید یه سری کارهای آشپزخونه رو هم انجام بدم. دلم گفت حالا ضرورتی نداره کارهای آشپزخونه رو انجام بدی. اما با خودم گفتم از نظر خدا، آشپرخونه اهم هست و پاسخ به اون نطرها مهم. مشغول اشپرخونه شدم و تقریبا قید پاسخ گویی به اون نظرات رو زده بودم. وقتی نشستم پای لپ تاپ یه نگاه دوباره به اون نظرات انداختم و وب رو بستم و کار دیگرم رو روی نرم افزارم باز کردم و مشغول شدم که ناگهان حدیثی به ذهنم اومد. که نمی دونم برای اون بنده خدا چقدر کاربردی باشه اما برای خودم خیلی مبارک بود و خیلی حلقه های مفقوده رو برام آشکار کرد.

دوباره برگشتم به وب و بخشی از چیزهایی که برای خودم آشکار شد رو براش نوشتم و این مطلب رو هم نوشتم و الان هم برمیگردم به کار خودم.

و برای من واقعا آیتی بود یک آیتی که همیشه خدا برای ما تکرارش میکنه منتها:

جلوه کند نگار من ، تازه به تازه نو به نو

دل برد از دیار من، تازه به تازه نو به نو

اگر قدرت تدبیرت رو با محوریت خدا به کار بگیری خدا خودش امورات تو رو به عهده میگیره.

"من حیث لا یحتسب" رزقی هست که باید عمیقا روش حساب کرد.


میگفت طولانی که بنویسی کسی نمیخونه. یکی از اون ته وجودم فریاد زد پس دیگه لازم نیست رمزدار بنویسی. طولانی بنویس فقط کسانی که باید بخونن میخونن :)


گفت: اگه تو بری من توی این یه هفته کجا برم؟.

گفتم: برو خونه بابات دیگه.

گفت: نه. تو میدونی من نمیتونم خونه بابام یه هفته بدون تو بمونم. اصلا من بدون تو اونجا نمیرم. تو بگو یه روز.

گفتم: یعنی چی؟!!! جای دیگه ای که نداری. من که نمی تونم توی این شهر غریب یه هفته تنهات بذارم. باید بری شمال.

گفت: منو هم با خودت ببر. منو امیر علی هم میایم

گفتم: چی میگی؟!!! من بار اولم هست که دارم از مرز خارج میشم. اون هم سفر اربعینه. سختی داره. من بی تجربه ام. امسال رو خودم میرم. سال بعد با هم میریم. امیرعلی هم تا سال بعد بزرگتر میشه. یه هفته به خاطر امام حسین تحمل کن خونه بابات رو.

گفت: من نمی تونم. تازه  تو میدونی بابای من خمسش رو هم نمیده. برم یه هفته بشینم سر سفره ای که مالش پاک نیست؟!!! خب تو به خاطر امام حسین ما رو هم ببر.



نمیدونم چقدر بحث کردیم. اما مردهایی که ذره ای مردانگی داشته باشن میفهمن که وقتی خدا زن و کودکی رو به دست یک مرد سپرد تامین امنیت و رفاه اون زن و کودک چه خط قرمز پررنگی میشه برای اون مرد. و خدا میدونه چه عذابی هست برای یک مرد که شاهد رعب در دل زن و بچه اش باشه. یا شاهد حس ناامنی در دل زن و بچه اش باشه. و من نمی تونستم اینها رو برای خانمم توضیح بدم. چون بار اولم بود یه حس ناامنی داشتم و نمی خواستم اونها رو با خودم ببرم. چون با گروهی هم نمی رفتیم. تنها میرفتیم.
اما راضی شده بودم که ببرمشون. و بهتره بگم سه نفری طلبیده شده بودیم. سال 95.


برنامه ام این بود که بخشی از مسیر بین نجف تا کربلا رو به خاطر مراعات حال بچه با ماشین بریم و بخشیش رو پیاده. تا زودتر به کربلا برسیم. توی ماشین (ون) بودیم و این مسیر رو میرفتیم که بعد از گذشت یه بیست دقیقه ای دیدم پنج شش جوون ایرانی که گویا مجرد اومده بودن زیارت زیارت داخل ماشین سیگار میکشن و ما که پشت نشسته بودیم بوی سیگار اذیتمون میکرد. بهشون تذکر دادم که بوی سیگارشون اذیتمون میکنه و مخصوصا برای بچه خوب نیست. بعد چند دقیقه سیگارشون رو دور انداختن اما شروع کردن با هم شوخی های رکیک کردن و حرفهایی به هم میزدن که اصلا مناسب نبود. دوباره بهشون گفتم مراعات کنن. دیدم دارن بدتر میکنن. گویا جوانهای به هنجاری نبودن. از بودن توی اون ماشین حس امنیت نمیکردم و برای دفاع از حریم زن و بچه ام به راننده گفتم بایسته تا ما پیاده بشیم.


پیاده شدیم. نزدیکهای ظهر بود. همراه زائران میرفتیم. امیرعلی هم توی کالسکه. حس امنیتش فوق العاده بود و با خودم گفتم چرا اصلا سوار اون ماشین شدیم؟!!! توی حال خودم راه می رفتم که صدای اذان بلند شد. رفتیم کنار یک موکب توقف کردیم و من بچه رو نگه داشتم تا خانم نمازش رو بخونه. بعد بچه رو دادم بهش و رفتم وضو گرفتم و اومدم و داخل موکب نرفتم. ایستادم روی موکت بزرگی که جلوی موکب پهن بود و مهرم رو گذاشتم پایین. همین که نیت نمازم رو گفتم و نمازم رو شروع کردم دیدم حالم منقلبه. 
انقلابی که تا اون روز تجربه اش نکرده بودم. سیل اشک بود که جاری میشد و من اصلا نمی فهمیدم چرا اینقدر منقلبم. فقط متوجه شده بودم یک حالت طبیعی نیست. چون قبلش هم خیلی حس خاصی نداشتم. فقط حس امنیت و لذت و لطافت بود.
و اصلا دوست نداشتم عابرین یا کسانی که روی موکت استراحت میکنن متوجه من بشن چون احتمال میدادم که ممکنه برخی از این نگاهها این حال رو از بین ببره. لذا سرم رو تا نهایت حد ممکن به سمت زمین چرخاندم گویی سرم رو چسبوندم به یقه ام.
سیل اشک امانم نمیداد. و من تک تک کلمات نماز رو به غایت طولانی ادا میکردم تا این نماز زود تمام نشه. میدانستم این حال دیگه حتی در حرم امام حسین هم برام پیش نمیاد و انگار از وسط جهنمی من رو برده بودن در زیباترین نقطه بهشت و قرار بود دوباره برگردم به همون جهنم. لذا دوست نداشتم نمازم تمام بشه. اون اشکها نه از جنس غم بود و نه حتی از جنس شادی. بلکه از جنسی بود که هم غم و هم شادی از اونجا می اومد. در اون حال چه مطالبه کردم نمی دانم. اما گذشت.


وقتی رسیدم کاشان. یکی از همکارهام از قبل مایل بود ما با هم جلسات مباحثه داشته باشیم. دوباره خواسته اش رو تکرار کرد. گفتم به جلسه نیازی نیست (چون میدونستم برای جلسه مباحثه باید اجازه بگیرم و من در حدی نیستم که به من اجازه همچین کاری بدن، میدونستم حساسیتها در چه حده.) سوالی داشتی بپرس اگه بلد باشم جواب میدم. میگفت: نه. جلسه مباحثه باشه. بذار یه کار منظم رو شروع کنیم. کتاب علامه رو با هم بخونیم و مباحثه کنیم.
گفتم پس صبر کن تا ببینم چی میشه. گفت تا هر وقت تو بگی صبر میکنم.
به آقا مهدی زنگ زدم و موضوع رو گفتم و اصلا انتظار نداشتم تایید بشه. به حسب تکلیف زنگ زده بودم. گفت بذار از استاد بپرسم خبرت میدم.
چند روز بعد زنگ زد و گفت استاد خیلی استقبال کردن. جلسات رو تشکیل بدین. فقط برو فلان مباحث تفسیری رو هم بخون. سوالی هم داشتی زنگ بزن بپرس. و مثل همیشه توصیه موکد داشتن که مباداااااا و مبادااااا. جلساتتون مزاحمتی برای خانواده اش درست کنه. کوچکترین زحمت و تکلفی رو برای خانواده ایجاد نکنید. حتی اام به آوردن یک لیوان آب.


چند ماهی جلسات تشکیل شد تا اینکه متوجه شدم خانمش خیلی موافق این جلسات هفتگی ما نیست. با خانمم رفتیم خونه شون. به خانمم هم گفت که دلیل این جلسات رو نمیفهمم. چه ضرورتی داره؟.
همکارم هم بهم گفته بود که هر چی باهاش صحبت میکنم قانع نمیشه. میگه مرغ یه پا داره. دیدم ادامه دادنش به صلاح نیست. گفتم فعلا تعطیلش میکنیم تا وقتی که بتونی همسرت رو هم قانع کنی. و تا همین امروز دیگه جلسه ای تشکیل نشد.


بعد از این چندین بار با استاد صحبت کردم و هر بار تاکید صحبت هاش روی این بود که من به لحاظ دانایی خلاء ندارم بلکه شکاف من سیر عملی زندگی منه. میدونم اگه واقعا این شکافها رو برطرف کنم کارهای زیادی هست که می تونم انجام بدم و حتی منتطرن من پیله ام رو پاره کنم و بیام بیرون تا کارهایی رو بسپرن دستم.
نه فقط من. همه ما همین هستیم. فکر کنید امام زمان منتظر شخصِ شما هست. شخصِ شما. همین شمایی که داری این متن رو میخونی. من شک ندارم یکی از علت های تعطیلی اون جلسه خودم بودم.کار اشتباهی نکردم. اما میت بودم. چطور یک میت میتونه مظهر اسم حی خدا باشه؟!!!!


این وبلاگ. این نوشتنها. این خواندنها. اگر مدیریت شده و هوشمندانه و فرا طبیعی نباشه. همش حجابه. همش.
سختی کار فرهنگی همینه.

می دانی؟!!!

مدتهاست که همان حسی را دارم که رنگ مشکی، در نمایشنامه ی "چهار صندوقِ" بهرام بیضایی در پایان نمایشنامه داشت.

من همان مشکی هستم که در راه وصال تو ، برای مبارزه با مترسکِ نفس، راه برگشت را برخودم بستم.

از حاشیه امنم بیرون آمدم. دائم توسط مترسکِ نفسم تهدید میشوم

من همراه با شکستن صندوقم. حتی تجهییزاتم را هم زمین گذاشتم.

هیچ چیزی جز نگاه تو، حس امنیت را به من برنمیگرداند. هیچ چیز.



 خلاصه چهار صندوق:

(چهار رنگ قرمز و زرد و سبز و مشکی با هم تصمیم میگیرن که یه مترسک نقاشی کنن و اون مترسک رو مجهز به انواع سلاح کنن تا اون مترسک ازشون حفاظت کنه. وقتی کار نقاشی شون تمام میشه مترسک جون میگیره و به جای حفاظت از اینها ، اونها رو به بند میکشه. و برای اینکه اونها بر علیه مترسک ائتلاف نکنن هر کدومشون رو توی یه صندوق میذاره. یه روز که مترسک میره بیرون اونها میان بیرون و با هم ائتلاف میکنن با هم متحد بشن و مترسک رو از قدرت بیارن پایین. زرد طبقه روشنفکر هست و قرمز طبقه ثروتمند و سبز طبقه مذهبی و مشکی طبقه کارگر و ضعیف. برای اینکه در عزم خودشون تردید نکنن تصمیم میگیرن صندوق هاشون رو بشکنن تا خیال برگشت به سرشون نزنه و تا اخر مبارزه کنن. یکی میگه من یه تبر توی صندوقم نگه داشتم. با هم بر سر اینکه اول کی صندوق رو بشکنه بحث میکنن و هر کدوم میگن بذارید اول من بشکنم. ناگهان رنگ مشکی شیطنت میکنه و به فریب فریاد میزنه : واااای مترسک اومد. همه میترسن و تبر رو میندازن زمین. و مشکی  سریع تبر رو برمیداره و صندوقش رو میشکنه. و پیروزمندانه میگه من اول شکستم. حالا شماها بشکنید. اما اونها حالا براشون سوالی پیش میاد که اگر مترسک رو شکست دادیم کدوممون رئیس بشه و از کجا معلوم که هر کدوم رئیس بشن مثل مترسک ظلم نکنن. مشکی هی میگه زود باشید صندوق هاتون رو بشکنید الان منرسک میاد!!!

در نهایت اونها با هم کنار نمیان و هر کدومشون به داخل صندوق خودش میره و به مشکی میگن تا مترسک نیومده یه فکری به حال خودت بکن. میدونم این نمایشنامه ی بوده اما برداشت من ی نیست الان.)



بی صندوق ها در عصر ما هم ضعیف پنداشته میشوند و هم تنها میشوند.

نباید می شکستم شان؟!!

کارم درست بوده یا غلط؟!!!. نمیدانم.

اما میدانم هیچ ضعف و تنهایی ای از، از دست دادن شما، سنگین تر نیست.


ترم اول بودیم به نظرم.

سر کلاس یکی از اساتید نشسته بودم، هشداری رو به ما داد که منِ فراموشکار هنوز واو به واوش رو توی ذهنم دارم. گفت:

من به همه ترم اولی های زیر شاخه "هنر" میگم: سعی کنید تحملتون رو ببرید بالا و بی خیال شدن و سخت نگرفتن رو تمرین کنید. شماها به اقتضاء رشته تون یاد میگیرید ظرایف و زیبایی ها و لطافت هایی رو ببینید که عموم مردم نمی بینن و رفتارشون با اون ظرایف و لطافتها و زیبایی هایی که شما درک میکنید در نظر شما خشن جلوه میکنه و این موجب آزارتون میشه.


برای من همون موقع که استاد این حرف رو میزد تقریبا ملموس بود. چون من همون موقع موسیقی کار میکردم و شدیدا هم نگاهم به موسیقی تخصصی بود و وقتی توی خوابگاه میدیدم بچه ها چه فازی با امثال "جواد یساری" برمیدارن حالم بهم میخورد. یا کلا از بچگی با موسیقی های شش و هشت بازاری میونه ای نداشتم. و واقعا هم غالبشون فاقد ارزش هنری بودن و هستن اما اقبال داره از سمت مردم.


مباحث معرفتی به شکل فزاینده ای برای من از 20 سالگی دغدغه شده بود و مهم نبود رشته تحصیلی ام چیه و همواره مطالعه ام در مباحث معرفتی بیش از رشته تحصیلی ام بود طوری که هم خونه هام از شدت کتاب خریدن های من در این زمینه ها حالشون بهم میخورد. و البته از طرفی دیگه توی دانشگاه به خاطر این مطالعاتم روم حساب ویژه ای باز میکردن و فکر میکردن خیلی حالیم هست. البته جوون بودن و خام. شاید من هم جای اونها بودم همچین تصوراتی پیدا میکردم.


خواستم بگم که هنر موجب میشه انسان زیبایی های ظاهری نظام هستی رو بیشتر ببینه و درک کنه و تعمق در مباحث معرفتی موجب میشه انسان زیبایی های باطنی این عالَم رو بیشتر ادراک کنه. من نه هنرمند هستم و نه عارف اما بودن در این فضا اون هم حداقل ده سال. موجب شده با این زیبا بینی بیگانه نباشم.


زیبا بینی لذات خودش رو داره اما نمیشه دردهایی که از پس این ادراک به سراغ انسان میاد رو انکار کرد. جدای از درد درک نکردن عوام و رفتار خشنشون در برابر زیبایی ها و نگاه زمختشون به همه چیز. بزرگترین درد در زیبابینی ، توقف در زیبایی های خلقت هست. انسان رو مرداب میکنه. 

میدونید فرق بین "زیبایی" و "فریبایی" چیه؟ چند فرق میشه براش گفت اما فرق عمده شون در نگاه شخصِ بیننده هست. اگر زیبایی اش رو درک کردی و تونستی ازش عبور کنی، "زیبا" هست و تو رو هم زیبا و زیباتر میکنه. و اگر در زیبایی اش توقف کردی و موندی و غرقش شدی و تونست وجه نفست رو به سمت خودش بگیره، "فریبا" هست.


شهید چمران عمیقا زیبا بین بودن و درک زیبایی های ظاهری و باطنی در این مرد بزرگ به شدت بالا بود. به شدت!!!. اما قدرت نگاه و تسلط این مرد بر نفسش موجب میشد درک این همه زیبایی براش رهزن نشه و نظام هستی براش "فریبا" نشه.

این شهید بزرگوار، مصداق این بیت زیبا بود:

هر چه در این راه نشانت دهند

گر نستانی به از آنت دهند.

شهید چمران نظرش در تمام زیبایی هایی که میدید وجه نفسش  جز به  سوی وجه الله نبود. فقط وجه الله میدید. فقط مبدا زیبایی ها رو میدید. و خدا میدونه در عمل بسیار سخت هست!!!.

مگه به این سادگی ها میشه شما در درک زیبایی های حقیقی این عالم ادراکاتت شدیدا فعال بشه و هیچ وقت در زیبایی ها توقف نکنی تا به مبدا اون زیبایی ها برسی!!!. 

خیلی بلند همتی و روح بزرگ و سعه وجودی میخواد.


و چمران اینگونه بود:

"فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر"



از یک مشکل قدیمی گله میکرد و من با چهره ای متاثر از رنجی که میبرد سراپا گوش بودم و با کلام و نگاهم همدردی میکردم که حس کردم ناامیدی و افسردگی در کلامش هویداست.

بعد از تمام شدن حرفهاش نکاتی در مورد شیطان درون و شیاطین جنی و انسی گفتم. صحبت از جن شده بود و براش جذاب شده بود و از اجنه میپرسید و کمی هم انگار ترسیده بود. گفتم اجنه کاری با انسانها ندارن تا اانسانها به سمتشون نرن. بحث هایی شد و یکی از بسترهای حضور اجنه رو گفته بودم که اگر سقف خانه ای  خیلی بلند باشه ، در حدود 4.5 الی 5 متر، اونجاها بستر مناسبی برای زندگی اجنه هست. فضای زیر سقف های مرتفع. روایتی رو در این باب براش خوندم. ترسش آشکار شده بود و نگاهی به سقف خونه خودمون انداخت. گفتم نگران نباش سقف خونه های ما اغلب بیش از سه متر نیست و این خوبه.

گفت: ولی علی یه بار تعریف میکرد که توی خونه دراز کشیده بود و داشت استراحت میکرد که یه موجودی افتاده بود روی سرش و داشت خفه اش میکرد و کلی تلاش کرد تا از اون وضعیت خلاص شد. اما بعد که از جاش بلند شد دیگه اون موجود رو ندید

گفتم: نه عزیزم. علی به احتمال زیاد به پشت خوابیده بود. به پشت خوابیدن بسیار خطرناکه. مخصوصا برای کسانی که غلظت خون بالایی دارن. چون موجب راکد شدن خون در بدن میشه. و حتی ممکنه بعضی ها در این حال بخوابن و خدای ناکرده بمیرن. علی کلا خونش رسوبی هست و احتمالا به اون حالت خوابیده بوده و در حال خواب و بیداری بوده و اون موجودی که ازش دم میزنه از انشائات قوه خیال خودش بوده. وجود خارجی و مادی نداشته. چون برای خود من هم چند بار پیش اومده که حواسم نبوده و به پشت خوابیدم و همین حال خفگی وقت خواب بهم دست داده و با وجود اینکه میدونستم دارم خفه میشم توان حرکت دادن و بیدار شدن رو نداشتم.

و متاسفانه امروز در کل بیمارستان های ما بیمارها رو به پشت روی تخت میخوابونن. نمیدونم چرا طب جدید با وجود این همه پیشرفتهای جزئی توی بعضی از مسائل اینقدر پرته.

گفت: ولی یه حدیث خونده بودم انگار که به پشت خوابیدن یه فضیلته. الان دقیق یادم نیست.

گفتم: نه. فضیلت نیست. حدیث فرموده به پشت خوابیدن شیوه پیغمبرانه. خب خواب پیغمبران با خواب ما کاملا تفاوت ماهوی داره. ما وقتی میخوابیم یه حالت بیهوشی پیدا میکنیم و حرارت غریزی بدن از سطح بیرونی بدن به سمت مرکز میره و به اصطلاح اهل رایانه بدن در حالت استندبای قرار میگیره.

اما خواب پیامبران و اولیای الهی اصلا این ماهیت رو نداره. لذا واکنش فیزیکی جسمشون هم متفاوته. و مشکلی براشون پیش نمیاد. همونطور که اگر ما در وقت بیداری به پشت دراز بکشیم مشکلی برامون پیش نمیاد. نمیدونم چرا به پشت "خوابیدن" موجب راکد شدن خون در رگها میشه. شاید یه ربطی به بافت داخلی رگها داشته باشه.شاااید.



در سفر اخیرم به مشهد یکی از دعاهام برای مجردها، تاهل بوده و برای بی فرزندها، فرزندی صالح و عاقل و ولایی. و برای کم فرزندها فرزند بیشتر. مخصوصا برای بزرگوارانی که در این محیط مجازی میشناسم. 
چند نکته در این مورد که شاید کمتر بهش توجه میشه توسط زوجین:
سبزی گشنیز برای زنها خوب نیست و موجب دیرزایی یا نازایی شون میشه.
سبزی شاهی هم خوب نیست. موجب خون سوزی میشه. این مرد و زن نداره.
هیجان زیاد موجب دیرزایی یا نازایی میشه. مخصوصا برای کودکان و زنها. مثلا هیجانات کاذبی که در برخی اسباب بازی های شهربازی ها وجود داره. مثلا اون قطارهای کذایی و یا حتی چرخ و فلک های خیلی بزرگی که موجب هیجان و استرس زیاد میشه.
خوردن آبی که با یخ به صورت مستقیم تماس داشته کلا نه برای زنها توصیه میشه و نه برای مردها. اما برای زنهایی که میخوان باردار بشن یا باردار هستن ضرر بیشتری هم داره. از یکی از اطبای طب سنتی شنیدم که موجب میشه یا نتونه زایمان طبیعی داشته باشه یا به غایت براش سخت میشه. البته عوامل موثر در اینکه زنی نتونه زایمان طبیعی داشته باشه خیلی زیادن که واقعا باید نشست جمع آوری کرد عواملش رو. عواملی که در جامعه ما به وفور در سبک زندگی ها وجود داره.
چند وقت پیش با یک تیم طب سنتی در همین مورد حرف میزدم. گفتم باید در این مورد کتاب بنویسید. طراحی جلد و صفحه آرایی و طرحهای گرافیکی تون با ما. رایگان. با کیفیت در حد تیم ملی. خندیدن. اما تاییدم کردن که لازم هست.
متاسفانه عوامل و ناهنجاری های عرف شده ای در سبک زندگی ماها وجود داره که داره تمام جوانها رو یا به سمت نازایی و دیرزایی و یا به این سمت پیش میبره که بعد از هفت خانی که برای باردار شدن گذروندن، نتونن زایمان طبیعی داشته باشن. بعد.
ولش کنید. من و چه به حرف زدن در این باره.
انصافا چند مخاطب دارم که توی جامعه پزشکی هستن. و سختمه مطالبی از این دست نوشتن. اما از اونجایی که من اهل مباحثه هستم و بارها شده با کسانی که بسیار وسعت علمی بالایی داشتن با اعتماد به نفس کامل بحثم رو میکردم و تحلیلم رو میگفتم و اونها هم با سعه صدر کامل هر جا که اشتباه میکردم حرفم رو اصلاح میکردن. کلا اینطور بار اومدم که توی مباحث علمی اهل پنهان کردن خودم نیستم. حرفم و تحلیلم رو میگم اگر درست بود که الحمدلله اگر هم غلط بود گوش ما رو میکشن و آگاهمون میکنن.
هر دو طرفش خیره.

ان شا الله خدا به تمام متاهلان بی فرزند، فرزندی سالم و صالح عطا کنه مخصوصا مخاطبای این وبلاگ و به تمام کم فرزندانی مثل من، فرزندان سالم و صالح بیشتری عطا کنه مثل

این بزرگوار. 

یا این بزرگوار. و ان شا الله خدا تمام مجردها رو به وادی تاهل وارد کنه. تاهلی که از دلش اهلیت بیرون بیاد.

الهی آمین.
الهی آمین.


فرزندم:

جایی میخواندم که در خانواده نه زن سالاری موضوعیت دارد و نه مرد سالاری و نه حتی شایسته سالاری.

بلکه در خانواده جایگاه سالاری موضوعیت دارد.

روی آن حرف فکر کردم. نمیدانم همان اندازه که برای من دلنشین بود تو هم با آن ارتباط برقرار میکنی یا نه. اما به نطر من این جمله بسیار حکیمانه است.

معنای این حرف این است که حتی اگر علم تو یا توانمندی های تو از همسرت بیشتر بود دلیلی بر سالاری تو در منزل و خانواده نیست. بلکه آنچه در خانواده باید مورد حراست و حفاظت قرار بگیرد و خط قرمز خانواده باشد ، جایگاه زن و مرد است. حتی تمام علم تو باید در تثبیت این جایگاه صرف شود.

حق متعال جایگاه مرد را در خانواده اینطور بیان میکند: "الرجال  قوامون علی نساء"

قوام یعنی بسیار ایستاننده. که اگر بخواهیم این آیه شریفه را ربط بدهیم به آیه شریفه "نساوکم حرث لکم" میتوانیم قوام را به معنای "بسیار قیام دهنده و بسیار برانگیزاننده" هم معنا کنیم.

یعنی همسر تو کشتزار تو است و تو باید این کشتزار را برانگیزانی.

چه چیزی را در این کشتزار برانگیزانی؟!!!

قابلیت های وجودی او را. هر چه هست. هر اندازه که هست. هر اندازه که طلب دارد.

تمام ن که طلب ولی الله شدن را ندارند. هر اندازه که قوه و منه و طلب دارد وظیفه تو است تا آن را برانگیزانی. و این ممکن نیست جز با توکل و تعقل و تدبر

اگر آن را برانگیختی بهترین برداشت را از این کشتزارت خواهی داشت. آنوقت محصول این کشتزار هم خانواده ساز است و هم جامعه ساز.

شاید برایت سوال پیش بیاید که چرا زن نیاز دارد تا مردی او را برانگیزاند؟!! اصلا چرا نیاز به برانگیزاننده و قوام دارد؟.

قصد ندارم به این سوال جواب بدهم اما کمی ذهنت را می شورانم:

اگر زنی به لحاط علمی و معرفتی از مردش قوی تر باشد و اصطلاحا عاقل تر باشد باز هم نیاز دارد تا آن مرد او را برانگیزاند. قوامش شود. و اگر دچار شطن شود و مردش را به واسطه سلطه علمی اش تضعیف کند، نزد خدا گله نکند که همسر من در شان من نبود. او با بی تدبیری و بی خردی شانیت قوام بودن مردش را تعطیل کرد و هم خودش را دچار ضعف و خلاء کرد و هم مردش را.

بله حق این است که زوجین، کفویت ایمانی داشته باشند. حتی کفویت علمی و فرهنگی ملاک "اصلی" نیست. کفویت سنی ملاک اصلی نیست. کفویت اقتصادی ملاک اصلی نیست. به کلمه "اصل" دقت کن. کفویت اصلی در ازدواج کفویت "ایمانی" است.

اما نگاه به قرآن بیانداز. در بین صاحبان عصمت و حتی غیر معصوم اما صالح هم مواردی ذکر شده اند که کفویت ایمانی هم نداشته اند. سبحان الله!!!

مثلا برای ن حضرت آسیه با همسری غیر هم کفو زندگی کرد و برای مردان هم چند پیغمبر ذکر شده اند. اگر داستانهای قرآن را شرح وجودی انسان بدانیم معنایش این است که در زندگی کردن با همسری غیر کفو حتی در زمینه "ایمانی" هم بن بست وجود ندارد. و لذا برای همین در شرع مقدس شرایط طلاق را سخت گرفتند. به نحوی میتوان گفت که طلاق برای دفع افسد به فاسد است. چون من فقط یک نمونه طلاق در بین صاحبان عصمت دیدم آن هم درخواست طلاق از سوی صاحب عصمت نبود بلکه از سوی همسرش بود. با وجود جورهای فراوان این زن به امام صادق علیه سلام در نهایت خودش درخواست طلاق میدهد و حتی به نا حق دوبار هم مهریه اش را از امام گرفت.

شرع مقدس و روایات هرگز توصیه نمی کنند با همسری غیر هم کفو ازدواج کنید منتها گاهی قضای الهی بر این است که کسی دچار این مسائل میشود. و اگر عاقل باشد راه برای تکامل او هم بسته نیست.

شخصی نزد حضرت امیرالمومنین رفتند و از حضرت خواستند برای اینکه ازدواج بسیار خوب داشته باشند دعا بفرمایند تا همسری بسیار خوب نصیبش شود و امام در پاسخ به او فرمودند اگر من و تمام انبیای الهی برای تو دعا کنیم آن کسی که باید نصیب تو بشود میشود. 

این به معنای جبر نیست بلکه به این معناست که حضرت ایشان را به قضای الهی توجه دادند. هست .

در نظام هستی بسیار پیش می آید.

مثل فرعونی سرکش و طاغی باید با زنی الهی و موحد و پاک زندگی کند. و مثل حضرت نوحی باید با زنی طاغی و غیر الهی و دچار شطن شده زندگی کند. هست. یکی هم مثل حضرت مریم اصلا نباید به سمت ازدواج برود چون ظاهرا کفوی در آن عصر برایش نیست.

قرآن هم بی حکمت اینها را بیان نکرد. یکی از معانی اش این است که بن بستی وجود ندارد. عاقل باش و خیلی عقل بکار بیاور تا دچار مقایسات نشوی. مخصوصا در زمینه همسرداری و زندگی مشترک انسانها بسیار دچار قیاس میشوند. خیلی مراقب باش. و اگر دیدی دچار قیاس شدی بدان دچار شیطان درونت شدی. استغفار کن و شطن زدگی را از اندیشه ات دور کن. بدان تکثر زدگی به اندیشه ات غالب شده. بدان از دایره توحید خارج شدی. بدان لطافت ادراکت را از دست دادی. بدان فهمت تنزل پیدا کرد.

برگردم به اصل بحث:

جایگاه تو در خانواده این است که هم همسر و فرزندانت به واسطه تو ایستایی پیدا کنند و مخصوصا همسرت. و هم اینکه تو او را برانگیزانی.

قبلا برایت اشاره کردم که زنها مظهر "نفس" هستند این نفس را به معنای "نفسانیات" در مباحث اخلاقی نگیر بلکه به معنای نفس در این حدیث شریف بگیر : " من عرف نفسه فقد عرف ربه". نفس مقام جمعی و جامعیت دارد. نمیبینی که ادراک گوش کیفیتی جداست و ادراک چشم کیفیتی جدا و دیگر ادراکات کیفیتی جدا اما هم تحت ولایت نفس جمع هستند؟. نمی بینی مزاج، جمع اخلاطِ اضداد است اما تحت ولایت حقیقتی به نام نفس معنا پیدا میکند؟

از ویژگی های نفس این است که اگر به قوامی نرسد تزلش زیاد است. این از ویژگی های این مظهر است. حتی نظر من این است که نی که به ولایت هم میرسند به صورت آگاهانه از این تزل استفاده میکنند. (نظر من است. باید تحقیق بیشتری بکنم) و لذا میبینیم مثلا بیماری هایی مثل وسواس در ن بیشتر است. چون بستر ظهور چنین بیماری هایی در زنها بیشتر است.

****اما همین مظهر نفس اگر به قوامی برسد و "ایستایی و قرار" شایسته را پیدا کند به جای افزایش تزل، انقلابات درونی اش در سیر صعودی افزایش پیدا میکند. و خود مردش هم میتواند بر سر سفره این انقلابات ارتزاق کند. ****


*****تزل رو به پایین است اما انقلاب و قلب رو به بالا.*****

حتی برداشت من این است که اگر شریعت در باب حقوق زن اینقدر مقام زن را بالا برده و سخت گرفته ، تا جایی که حتی شستن لباس و پختن غذا و حتی شیر دادن به فرزندی که بدنیا می اورد وظیفه او نیست خواسته هم به خود ن و هم به مرد بفهماند رسالت زن خیلی فراتر از اینهاست و به این معنا نیست که اگر مردی از زنش خواسته تا در منزل غذا بپزد یا لباس بشوید به زنش ظلم کرده. بلکه ظلم به زن وقتی پیش می آید که جایگاهش درک نشود. 

سعی کن جایگاهت را در خانواده درک کنی تا از تلاقی دو بحر مردانگی و نگی در بستر خانواده بغی و ظلم پیش نیاید.

و بدان همواره جایگاه مرد و زن بر تشخص آن مرد و زن در خانواده ارجحیت دارد.


می دانی؟!!!

مدتهاست که همان حسی را دارم که رنگ مشکی، در نمایشنامه ی "چهار صندوقِ" بهرام بیضایی در پایان نمایشنامه داشت.

من همان مشکی هستم که در راه وصال تو ، برای مبارزه با مترسکِ نفس، راه برگشت را برخودم بستم.

از حاشیه امنم بیرون آمدم. دائم توسط مترسکِ نفسم تهدید میشوم

من همراه با شکستن صندوقم. حتی تجهییزاتم را هم زمین گذاشتم.

هیچ چیزی جز نگاه تو، حس امنیت را به من برنمیگرداند. هیچ چیز.



 خلاصه چهار صندوق:

(چهار رنگ قرمز و زرد و سبز و مشکی با هم تصمیم میگیرن که یه مترسک نقاشی کنن و اون مترسک رو مجهز به انواع سلاح کنن تا اون مترسک ازشون حفاظت کنه. وقتی کار نقاشی شون تمام میشه مترسک جون میگیره و به جای حفاظت از اینها ، اونها رو به بند میکشه. و برای اینکه اونها بر علیه مترسک ائتلاف نکنن هر کدومشون رو توی یه صندوق میذاره. یه روز که مترسک میره بیرون اونها میان بیرون و با هم ائتلاف میکنن با هم متحد بشن و مترسک رو از قدرت بیارن پایین. زرد طبقه روشنفکر هست و قرمز طبقه ثروتمند و سبز طبقه مذهبی و مشکی طبقه کارگر و ضعیف. برای اینکه در عزم خودشون تردید نکنن تصمیم میگیرن صندوق هاشون رو بشکنن تا خیال برگشت به سرشون نزنه و تا اخر مبارزه کنن. یکی میگه من یه تبر توی صندوقم نگه داشتم. با هم بر سر اینکه اول کی صندوق رو بشکنه بحث میکنن و هر کدوم میگن بذارید اول من بشکنم. ناگهان رنگ مشکی شیطنت میکنه و به فریب فریاد میزنه : واااای مترسک اومد. همه میترسن و تبر رو میندازن زمین. و مشکی  سریع تبر رو برمیداره و صندوقش رو میشکنه. و پیروزمندانه میگه من اول شکستم. حالا شماها بشکنید. اما اونها حالا براشون سوالی پیش میاد که اگر مترسک رو شکست دادیم کدوممون رئیس بشه و از کجا معلوم که هر کدوم رئیس بشن مثل مترسک ظلم نکنن. مشکی هی میگه زود باشید صندوق هاتون رو بشکنید الان منرسک میاد!!!

در نهایت اونها با هم کنار نمیان و هر کدومشون به داخل صندوق خودش میره و به مشکی میگن تا مترسک نیومده یه فکری به حال خودت بکن. میدونم این نمایشنامه ی بوده اما برداشت من ی نیست الان.)



بی صندوق ها در عصر ما هم ضعیف پنداشته میشوند و هم تنها میشوند.

نباید می شکستم شان؟!!

کارم درست بوده یا غلط؟!!!. نمیدانم.

اما میدانم هیچ ضعف و تنهایی ای از، از دست دادن شما و افتادن از نگاه شما، سنگین تر نیست.


از خواب بیدار میشم. میبینم جلوم نشسته.

ناراحت و مکدر.
هنوز خواب آلودم ،یه لحظه چشمهام رو میبندم .
-- : نخواب. میخوام باهات حرف بزنم.
++: (چشمهام رو باز میکنم) چی شده؟!!. (میبینم گوشیم دستشه)
-- : اینا عکسای کیه توی گوشیت؟!!! (عکس چند زن نیمه عریان رو نشونم میده)
++: وااای اینا کجا بودن؟. گوشیم رو چک میکردی؟!!!
--: نه. داشتم دنبال یه عکس توی گوشیت میگشتم که به اینها برخوردم. (با لحن محکمتری میگه) اینا کی هستن؟!!!
++: (کم کم ویندوزم بالا میاد). گوشی رو بده ببینم . از کجا پیداشون کردی؟!!!. من یادم نمیاد. (گوشی رو میگیرم، میبینم توی عکسهای ذخیره شده توسط واتساپه.) آهاان. یادم اومد. یکی از مشتری ها فرستاده بود. میخواسته ببافدش. پفیوز!!!
--: یعنی تو اونجا از این عکس ها هم میاد زیر دستت؟!!! چرا تا حالا بهم نگفتی؟!!! دیگه نمی خوام اونجا کار کنی. من اگر میدونستم کارت اینجوریه اصلا پام رو توی این شهر نمیذاشتم!!!!
++: بابا صبر کن. چرا پاتو گذاشتی روی گاز. همینطور میری.
-- : هر چی بگی توجیه. میدونم میخوای توجیه کنی. من از این کارت خوشم نمیاد. باید عوضش کنی. از اونجا بیا بیرون. اون از نیروهای خانمِ زیر دستت که معلوم نیست اومدن کار کنن یا هر روز مشکلات شخصی و شخصیتی خودشون رو بهت بگن. این هم از این عکسها. تو چرا داری اونجا کار میکنی؟!!! برای اینکه از حقوق و شرایط رو از دست ندی حاضری هر زجری به من بدی؟!!!
++: عزیزم!!! چرا همه چیز رو به هم ربط میدی. اول آروم باش. آروم باش تا بتونم باهات حرف بزنم.
--: نمی خوام. هر بار که متوجه مسئله ای میشم سعی میکنی قانعم کنی. نمی خوام حرف بزنی. من نمی تونم این چیزها رو تحمل کنم. چی میخوای بگی؟. میخوای بگی کارمه. میخوای بگی همه اختیارات اونجا دست من نیست. اختیار بیرون اومدن از اونجا که دست خودته. (حالا با عصبانیتش، اشک هم میریزه.)
++: وااای ببین تو رو خدا داره با خودش چکار میکنه. وقتی اینقدر عصبی هستی من چطور میتونم باهات حرف بزنم. باشه از اونجا میام بیرون. خوبه؟!!!
-- : این حرف رو زیاد زدی. همیشه داری منو فریب میدی. (پا میشم برم سمتش اما با لحنی عصبی و خشن میگه:) سمت من نیا!!!
++: خب میگی چکار کنم الان!!!. (کمی لحن من هم عصبی میشه) میخوای حرف نزنم تو هر چی دلت میخواد بگی و قضاوت کنی.
-- : من نمیدونم. (با فریاد میگه) نمیییییییدونمممممم. خسته ام کردی. هر روز یه اتفاق تازه میبینم. اون از پیامهای اون زنیکه همکارت توی تلگرام که مسائل شخصیش رو بهت میگفت. اون از اختلافات زنهای همکارت که هر روز باید بری بینشون حل اختلاف کنی. اصلا بمون همونجا
بمون. (میزنه زیر گریه) اما از منم انتظار نداشته باش درک کنم. من همینم. همین اندازه اذیت میشم.
++: (میخوام عصبانیتم رو کنترل کنم اما میبینم لازمه که یه تشر بزنم تا ساکت بشه و به حرفهام گوش بده. با عصبانیت و صدای بلند میگم:)
بس کن دیگه . اَه. داری حالم رو بهم میزنی. یک کلمه دیگه حرف نزن. 
++ : (از واکنشم تعجب میکنه ساکت میشه) قضیه مال چند ماه پیشه. یه گروهی از تهران اومده بودن برای فیلمبرداری از پروسه تولید. برای تبلیغات تلوزیونی. دو تا از مسئولاشون به حاجی گفتن میخوان عکس خانمهاشون رو توی اندازه یه تابلو ببافن و به خانمهاشون هدیه بدن. حاجی هم عکس خانمهاشون رو ندیده بود. گفت مشکلی نداره. بفرستید برای "ن. .ا" براتون درستش میکنه. به من هم زنگ زد و گفت کارشون رو راه بنداز.
-- : و تو هم راه انداختی. بعد از چند ماه داری به من میگی. چند تای دیگه کارای اینجوری کردی که من خبر ندارم؟!!! اون مرتیکه های بی غیرت عکس از زنهاشون رو به تو نشون میدن. تو هم باید بگیری و نگاه کنی و تازه روشون کار هم بکنی؟
++: صبر کن عزیزم قضیه این نیییییست که تو فکر میکنی.
-- : جواب هات رو حفظم.
++: برای اینکه خیالت راحت بشه آخرش رو همون اول بگم: من اون عکس ها رو ندادم به بافت. زیر بار کار کردن روی عکس ها نرفتم. عکس ها رو برای حاجی فرستادم و گفتم حاجی عکسها اینجوریه. واقعیتش من زیر بار کار کردن روی این عکسها نمیرم. اگه برای شما بافتش اهمیت داره بدید بیرون روش کار کنن.
حاجی هم گفت یه جور محترمانه بهشون بگو که نمی تونیم ببافیم. نه این عکس رو نبافید.
--: باشه درسته که نبافتین اما بلاخره من دوست ندارم این عکسها بیاد زیر دستت و نگاهت به اینها بیفته.

ادامه دارد.



 

اوایل سال 88 بود. خواهرم زنگ زده بود به من، و میگفت: ن. .ا ما هر چی به بابا میگیم باید خمس مالش رو بده. نمیده. تو وقتی اومدی شمال یه صحبتی باهاش بکن.

در جریان فتنه 88 توی دانشگاه دچار اختلاف نظر جدی با دوستانم شده بودم. اونها معتقد به تقلب و تمام حرفهایی که رسانه های بیگانه میگفتن. و من معتقد به فرمایشات رهبری.

این اختلافات و تقابلها موجب شد در پایان دوره 4 ساله دانشگاه از اکثر قریب به اتفاق دوستانم فاصله بگیرم و با دلی غمگین از دانشگاه بیام به سمت شهرم. حرمتهای بینمون در اون اختلافات شکست. من اون زمان شاید دو سه ماه بود که مذهبی شده بودم. و فقط خودم میدونستم و خدای من. یعنی به عنوان یک مذهبی از مواضع رهبری دفاع نمی کردم.

در سخنرانی اون روز رهبری در نماز جمعه، بغض من هم با بغض آقا شکست. من؟!!! از خودم تعجب میکردم. اما.

چه دانستم که این سودا. بدین سانم کند مجنون.

دلم را دوزخی سازد. دو چشمم را کند جیحون.

با دلی شکسته از دانشگاه راهی شهرم شدم. فردای اون روز با پدرم نشستیم پای صفحه شطرنج. میخواستم غرق در بازی بشم تا فراموش کنم تلخی هایی که از سر گذروندم. در واقع پناه آورده بودم به توجه پدر. حس نا امنی ام رو خواستم با در کنار پدر بودن جبران کنمبه پدرم گفتم من تا حالا نتونستم توی شطرنج شکستت بدم. اما الان دیگه فرق داره. من چهار سال دانشگاه دیدم. فکرم بازتر شده. میخوام برای اولین بار شکستت بدم بابا.

لبخندی زد و مهره ها رو چید.

نیم ساعتی طول کشید اما برای اولین و آخرین بار من بردم!!!. وقتی ماتش کردم. گفت میتونستی خیلی زودتر بازی رو تموم کنی. حرکات اشتباه خیلی داری. پرسیدم چطور؟.

بعضی از حرکات اشتباهم رو گفت.

با تعجب پرسیدم تو چرا این فضار رو باز گذاشتی که من بتونم بهت حمله کنم؟

گفت میخواستم ببینم چقدر فکرت باز شده.

گفتم: قبول نیست. باید دوباره بازی کنیم. دوست ندارم عامدانه بازی رو ببازی. بازی واقعی ات رو بکن. و دوباره مهره ها رو چیدم.

مادرم سفره رو پهن کرده بود و گفت دیگه بازی نکنین. بیایید غذا سرد میشه.

گفتم: بابا بذار بعد غذا بازی کنیم

لبخندی زد و گفت بشین بازی کن

شروع کردیم. به سه چهار دقیقه نکشید که ماتم کرد. نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و رفت پای سفره.

و من هنوز برام سواله که پدری که در حد خوندن و نوشتن سواد داره و کشاورزه. چطور میتونه اینقدر خوب شطرنج بازی کنه.

رفتم پای سفره و گفتم: فکر کنم خواهر جون اینا برای خمس خیلی اذیتت میکنن. :)

گفت: ولش کن. غذاتو بخور.

گفتم: اون کتابا رو توی کتابخونه میبینی بابا؟. (حدود هزار جلد کتاب بود). اونها رو با پولی که تو ماهانه برام میفرستادی خریدم. اگر میگم خمس واجبه تقلیدی و اینکه صرفا از دوتا شنیده باشم نمیگم. روش فکر و تحقیق کردم. تو که با جمله اول روضه امام حسین اشکت جاری میشه چرا نمیدی.

بدون هیچ مقاومتی ، بعد از مکثی یک دقیقه ای گفت: برید حساب کنید ببینیم چقدر میشه حساب مالم. از اون روز به بعد خمس میده.



چند روز پیش زنگ زدم حالش رو بپرسم. از شدت درد ناله میکرد. گفتم نگران نباش بابا توی شیمی درمانی بعدی ات دردهات کمتر میشه. سری اول هم همینطور بودی.
گفت: بابا دیگه برام مهم نیست. دوست دارم خلاص بشم. خسته شدم دیگه.
من دیگه زبونم بند میاد و نمی تونم ادامه بدم. میگه:
اصلا برام زنده بودن مهم نیست. دوست دارم خلاص بشم.


ما، بهم متصل هستیم. خلق های پدرم در من ریشه داره و خلق های من در فرزندم. من چون از خودم و ملکاتم خبر دارم میدونم کدومهاش از بابا به من رسیده. توی دلم میگم خدایا میدونم داری پدرم رو با این دردها پاک میکنی و این پاک شدنش نه فقط در اون دنیا برای خودش خیر هست بلکه در نسلش هم اثر داره. اگر پدرم پاک بشه در من و فرزند و فرزندانم هم بی اثر نیست. ما از هم جدا نیستیم.
به نظر من اگر به ما توصیه میشه برید سر قبر امواتتون و براشون فاتحه بخونید و براشون خیرات بدید و استغفار کنید یکی از دلایلش اینه که اگر اونها پاک و یا پاکتر بشن در نسلی که ازشون پابرجاست هم اثر میذاره.
این عقیده منه.
این دردهای پدرم فقط برای تطهییر خودش نیست. بلکه برای تطهییر نسلش هم هست. نشانه اش اینه که با درد ایشون من هم درد میکشم.


ببخشید که اینقدر پراکنده نوشتم. از نظر خودم پیوسته هستن اما ممکنه پیوستگیش دیده نشه.


التهاب درون این روزهام رو با این قطعه زیبا تسکین میدم
 

 

امیدوارم انتظار نداشته باشید بقیه دعوامون رو بنویسم. چند هدف داشتم که به نظرم محقق شده باشه. این قضیه مربوط به بیش از یک سال پیشه. تقدیر اینگونه بوده که شرایط شغلی من به گونه ای باشه که گاهی این مسائل پیش میاد. و همسر نازنین هم حق دارن این حساسیت ها رو داشته باشن. اما وقتی در جامعه ای فساد و ناهنجاری افزایش پیدا کنه نمیشه انتظار داشته باشیم تیر و ترکش هاش به ما اصابت نکنه. ما هم عضوی از این جامعه هستیم.

فکرتون رو از اون بحث دیروزی من و همسرجان خارج کنید. طبق معمول من یکی دو ساعتی منت کشی میکنم و به لطایف الحیل متوسل میشم تا ایشون آروم بشن. بعدش هم که آروم شدن خودشون از خودشون ناراحت میشن که دوست ندارن توی این شرایط تا این حد از کنترل خارج بشن. بهشون حق میدم اما واقعا بسیاری از پیشامدها دست من نیست.از طرفی هم دوست ندارم طوری محیط خونه رو واکسینه کنم که هیچ وقت در جریان تضادهای فرهنگی و عقیدتی جامعه قرار نگیرن. چون معتقدم اگر من و همسرم توی متن جریانات قرار نگیریم هیچ وقت نمی تونیم خودمون رو برای مقابله عاقلانه آماده کنیم. یعنی زمین بازی رو اشتباه میگیریم. لذا همسرم باید خیلی از مسائلی که من باهاش درگیرم رو بدونه. گاهی خیلی رنج میکشه. اما تا وقتی با هم هستیم این امکان وجود داره که تمام این تهدیدها رو تبدیل به فرصت کنیم.

یکی دو روز پیش به ایشون پیام دادم که یادته جریان اون عکس رو؟

گفت: آره

گفتم: پیرم در اومده بود تا نبافمش. چون اون مرد اصرار داشت ببافه و از من که ناامید شد به مهندس تولیدمون متوسل شد و حالا مهندس تولید بود که به من فشار می آورد. میگفت: ن. .ا این خر مذهبی بازیا چیه در میاری؟. چهره هر چی مذهبیه خراب میکنی. البته اگه دیگه وجاهتی مونده باشه.

امروز توی هر خونه ای یه ماهواره هست. دیدن عکس های اینجوری برای مردم عین نقل و نباته. بعد تو داری جلوی چی رو میگیری؟!!!

اینجا یک کارخونه تولیدی هست نه کلاس اخلاق و عقاید.

بهش گفتم درسته قبح دیدن این تصاویر برای مردم توی ماهوارهها ریخته شده اما هنوز توی تولید فرش توی این شهر این قبح نشکسته. هنوز وقتی بافنده ات روی دستگاهش عکس اون زن رو ببینه نزدیکش میشه . تعجب میکنه. یه عده دیگه براندازش میکنن. یه عده مقایسه شون میکنن با زنهای خودشون. یه عده لذت میبرن. و این پروسه بعد از بافت توی واحد کنترل هم تکرار میشه. بعد از واحد کنترل کیفی توی واحد تکمیل هم تکرار میشه. بعد از واحد تکمیل توی واحد انبار و بسته بندی هم تکرار میشه.

رفیق اینجا آتلیه نیست که فقط عکاس ببینه. اینجا توی فرآیند تولید تا تحویل، بیش از 50 نفر این عکس رو میبینن. من دلم نه به حال اون زن میسوزه نه به حال مرد بی غیرتش. دلم به حال انسانهایی میسوزه که این محیط سالم هم داره با جهالت انسانهای بی غیرت ازشون گرفته میشه.

خیلی بحث کردیم. قانع که نشد. اما زورش به من نرسید. حتی میخواست بده بیرون براش نقشه اش رو درست کنن چون آشنایی نداشت نتونست.

به خانمم گفتم از دست خودم ناراحتم

گفت چرا؟

گفتم گوش به حرف حاجی دادم و خیلی محترمانه بهش گفتم نمی تونیم ببافیم

گفت چطور گفتی؟

گفتم: بهشون گفتم این کاری که شما از ما میخواید توی این شهر هنوز جا نیفتاده. اگر انجامش بدیم ممکنه وجاهت آقای (صاحب کارخونه) تضعیف بشه.

گفتم: کاش محکم تر بهش میگفتم. نمیدونم چرا گوش به حرف حاجی دادم. هنوز ته دلم موند.

شاید چون این منکر توی جامعه فراگیر شده و قبحش ریخته، شجاعت و کیاست و بصیرت بیشتری لازم داریم برای مقابله باهاش.

یقین دارم تا زمانی که یک منکری در جامعه تبدیل به معروف نشه و قبح زدایی نشه خدا فرصت میده برای اصلاح. اما اگر تبدیل به معروف بشه بلا نازل میشه.

آتشی گر نامدست این دود چیست؟!!!



دیروز حال منقلبی داشتم و نیاز داشتم با کسی حرف بزنم. اون دوستم که ناشر هست زنگ زد و گفت: ن. .ا کار تحقیق در مورد شهید محمد تورانی رو چکار کردی؟!!! من منتطرم. کمکی اگه از دستم بر میاد بگو.
آهی کشیدم و مکثی کردم.گفتم امیر جان چند وقت پیش یکی از دوستان جانبازمون شهید شدن و به رحمت اله رفتن. مزارشون نزدیک مزار شهید تورانی شد. وقتی برای تشیع رفته بودم. رفتم کنار مزار شهید توررانی. ازش خواستم برام دعا کنه بتونم در موردش بنویسم. دعا کنه وقتم باز بشه. بهش گفتم به نظر من خدا داره تنبیه ام میکنه و منو درگیر امورات دنیا کرده.

امیر گفت: ن. .ا از خدا نخواه بهت وقت باز بده. از خدا بخواه به وقتت برکت بده. وقت خالی یا گیر نمیاد یا اگر گیر بیاد چنان ذهنت قفل میشه که هیچ استفاده ای ازش نمیکنی.
از خدا برکت در وقت و عمر بخواه.اونوقت میبینی توی تمام این شلوغی ها چطور از تمام کارهات به ثمر میشینه و چقدر کار مفید انجام دادی.

این جمله امیر اونقدر خرابم کرد. که حد نداره.
باید برم به سمت برکت. 
برکت.

از خواب بیدار میشم. میبینم جلوم نشسته.

ناراحت و مکدر.
هنوز خواب آلودم ،یه لحظه چشمهام رو میبندم .
-- : نخواب. میخوام باهات حرف بزنم.
++: (چشمهام رو باز میکنم) چی شده؟!!. (میبینم گوشیم دستشه)
-- : اینا عکسای کیه توی گوشیت؟!!! (عکس چند زن نیمه عریان رو نشونم میده)
++: وااای اینا کجا بودن؟. گوشیم رو چک میکردی؟!!!
--: نه. داشتم دنبال یه عکس توی گوشیت میگشتم که به اینها برخوردم. (با لحن محکمتری میگه) اینا کی هستن؟!!!
++: (کم کم ویندوزم بالا میاد). گوشی رو بده ببینم . از کجا پیداشون کردی؟!!!. من یادم نمیاد. (گوشی رو میگیرم، میبینم توی عکسهای ذخیره شده توسط واتساپه.) آهاان. یادم اومد. یکی از مشتری ها فرستاده بود. میخواسته ببافدش.
--: یعنی تو اونجا از این عکس ها هم میاد زیر دستت؟!!! چرا تا حالا بهم نگفتی؟!!! دیگه نمی خوام اونجا کار کنی. من اگر میدونستم کارت اینجوریه اصلا پام رو توی این شهر نمیذاشتم!!!!
++: بابا صبر کن. چرا پاتو گذاشتی روی گاز. همینطور میری.
-- : هر چی بگی توجیه. میدونم میخوای توجیه کنی. من از این کارت خوشم نمیاد. باید عوضش کنی. از اونجا بیا بیرون. اون از نیروهای خانمِ زیر دستت که معلوم نیست اومدن کار کنن یا هر روز مشکلات شخصی و شخصیتی خودشون رو بهت بگن. این هم از این عکسها. تو چرا داری اونجا کار میکنی؟!!! برای اینکه از حقوق و شرایط رو از دست ندی حاضری هر زجری به من بدی؟!!!
++: عزیزم!!! چرا همه چیز رو به هم ربط میدی. اول آروم باش. آروم باش تا بتونم باهات حرف بزنم.
--: نمی خوام. هر بار که متوجه مسئله ای میشم سعی میکنی قانعم کنی. نمی خوام حرف بزنی. من نمی تونم این چیزها رو تحمل کنم. چی میخوای بگی؟. میخوای بگی کارمه. میخوای بگی همه اختیارات اونجا دست من نیست. اختیار بیرون اومدن از اونجا که دست خودته. (حالا با عصبانیتش، اشک هم میریزه.)
++: وااای ببین تو رو خدا داره با خودش چکار میکنه. وقتی اینقدر عصبی هستی من چطور میتونم باهات حرف بزنم. باشه از اونجا میام بیرون. خوبه؟!!!
-- : این حرف رو زیاد زدی. همیشه داری منو فریب میدی. (پا میشم برم سمتش اما با لحنی عصبی و خشن میگه:) سمت من نیا!!!
++: خب میگی چکار کنم الان!!!. (کمی لحن من هم عصبی میشه) میخوای حرف نزنم تو هر چی دلت میخواد بگی و قضاوت کنی.
-- : من نمیدونم. (با فریاد میگه) نمیییییییدونمممممم. خسته ام کردی. هر روز یه اتفاق تازه میبینم. اون از پیامهای اون زنیکه همکارت توی تلگرام که مسائل شخصیش رو بهت میگفت. اون از اختلافات زنهای همکارت که هر روز باید بری بینشون حل اختلاف کنی. اصلا بمون همونجا
بمون. (میزنه زیر گریه) اما از منم انتظار نداشته باش درک کنم. من همینم. همین اندازه اذیت میشم.
++: (میخوام عصبانیتم رو کنترل کنم اما میبینم لازمه که یه تشر بزنم تا ساکت بشه و به حرفهام گوش بده. با عصبانیت و صدای بلند میگم:)
بس کن دیگه . اَه. داری حالم رو بهم میزنی. یک کلمه دیگه حرف نزن. 
++ : (از واکنشم تعجب میکنه ساکت میشه) قضیه مال چند ماه پیشه. یه گروهی از تهران اومده بودن برای فیلمبرداری از پروسه تولید. برای تبلیغات تلوزیونی. دو تا از مسئولاشون به حاجی گفتن میخوان عکس خانمهاشون رو توی اندازه یه تابلو ببافن و به خانمهاشون هدیه بدن. حاجی هم عکس خانمهاشون رو ندیده بود. گفت مشکلی نداره. بفرستید برای "ن. .ا" براتون درستش میکنه. به من هم زنگ زد و گفت کارشون رو راه بنداز.
-- : و تو هم راه انداختی. بعد از چند ماه داری به من میگی. چند تای دیگه کارای اینجوری کردی که من خبر ندارم؟!!! اون مرتیکه های بی غیرت عکس از زنهاشون رو به تو نشون میدن. تو هم باید بگیری و نگاه کنی و تازه روشون کار هم بکنی؟
++: صبر کن عزیزم قضیه این نیییییست که تو فکر میکنی.
-- : جواب هات رو حفظم.
++: برای اینکه خیالت راحت بشه آخرش رو همون اول بگم: من اون عکس ها رو ندادم به بافت. زیر بار کار کردن روی عکس ها نرفتم. عکس ها رو برای حاجی فرستادم و گفتم حاجی عکسها اینجوریه. واقعیتش من زیر بار کار کردن روی این عکسها نمیرم. اگه برای شما بافتش اهمیت داره بدید بیرون روش کار کنن.
حاجی هم گفت یه جور محترمانه بهشون بگو که نمی تونیم ببافیم. نه این عکس رو نبافید.
--: باشه درسته که نبافتین اما بلاخره من دوست ندارم این عکسها بیاد زیر دستت و نگاهت به اینها بیفته.

ادامه دارد.



به همکارم میگویم:

آثار افسردگی رو بعد از این ایامی که خلوتم را از من گرفته در خودم احساس میکنم.

خودم رو میشناسم. یکی دو روز خلوت میخوام. به دور از همه.

گفت: میخوای خونه فامیلمون رو توی جاسب برات رزرو کنم بری اونجا؟.

گفتم: دلم میخواد چادر مسافرتی رو بردارم برم توی ارتفاعات جاسب. و شب رو توی اون ارتفاعات بیتوته کنم

و چند ساعت توی تاریکی شب فقط صفحه محدّب نگاه من باشه و صفحه مقعر آسمان با تمام ستارگانش.

و او چه میدانست من از اتحاد آینه محدب نگاهم با صفحه مقعر آسمانت در دل تاریکی شب چه لذتها میبرم.

شاید به خاطر این شراب سکر آورش بود که به پشت خوابیدن شیوه پیغمبرانت بود.شاااید

چه زیبا فرمود آن عالِم که: سالکِ معرفت الله اگر به دو علم بی توجه باشد "علم الابدان (طب) و علم الاجرام (نجوم) " از عظمت حق متعال چه چشیده است؟

و منِ افسرده میگویم: حق متعال در نفس ناطقه انسانی تجلی تام میکند. پس نفس را بشناس.

نفس ناطقه آن حقیقت عظیمش را در عالم ماده در جسم انسان تجلی میدهد. پس پیچیدگی های این جسم را بشناس

و نفس اانسان به همراه مَرکب اش (جسم) در رحِم مادر دومش (عالم طبیعت) سیر الیه راجعون را شروع میکند پس صله رحم کن با کسانی که با محوریت این رحِم دوم نظام هستی از ارحامت محسوب میشوند که تمام اثرات صله رحم که در روایات آمده در ارتباط با این رحِم دوم نظام هستی با شدت بسیار بیشتر تحقق پیدا میکند. این صله رحم همان تفکر و تعقل در آیات هستند. و رهاورد این صله رحم ان شا الله "موتوا قبل ان تموتوا" خواهد بود.

ان شا الله از این رحم ، سالم و صالح متولد شویم در عالم بالاتر.


ازم میپرسه:

مهندس مدتهاست خواب نمی بینم. به نظرت چرا خوابهام قطع شده؟

میپرسم: خوابهای خوب؟!!! یا کلا هیچ خوابی نمی بینی؟

میگه: خوابهای خوب!!!

توی ذهنم چند عامل برجسته میشه اما نمیدونم چرا از بین اون همه عوامل فقط همین عامل رو میگم:

خوابهای خوبت رو برای دیگران تعریف میکنی؟

میگه: آره، چند نفر هستن که براشون تعریف میکنم.

میگم: سعی کن تعریف نکنی. خوابِ تو، سِرِّ تو هست. سِرِّت رو برای هر کسی بازگو نکن. اگر این اتفاق بیفته ممکنه دیگه سِرِّت رو برات آشکار نکنن و تا سالها محروم بشی تا دوباره اقبال صورت بگیره. البته این یکی از عوامل قطع شدن خوابهای خوبه. عوامل دیگری هم هست. 



ما انسانهای برون گرا یکی از مشکلاتمون اینه که اسرارمون رو هم بیان میکنیم. و سِرّ هر انسانی مثل ناموس اون انسانه. باید ازش حفاظت و حراست بشه. باید نسبت بهش غیرت داشت. اگر این حفاظت صورت نگیره اون اسرار وجودی انسان خودش رو برای انسان بروز نمیده. یا اصطلاحا میگیم قهر و ادبار میکنه.
عرفای اصیل اسلامی نوعا حالات عرفانی خودشون رو بعد از چند ده سال بیان میکردن تازه اون هم نه صرفا اون حال یا اون مکاشفه رو بیان جزئی کنن، بلکه یک بیان کلی میکنن تا بتونن یک اصلی یا کدی رو القاء کنن.
باید قدری معرفتمون رو ببریم بالا تا دریابیم کدوم مسائل در زندگی ما جزو اسرار ما محسوب میشن. اسرار رو اگر خواستیم هم بروز بدیم باید حجاب و پوشیدگی اش رو حفظ کنیم. مثلا زن در اجتماع انسانی، ناموس و به یک تعبیر، سِرِّ اون اجتماع محسوب میشه به لحاظ ظاهر. 
این سِرِّ وقتی بناست در اجتماع ظهور و بروز داشته باشه مسئله حجاب و پوشش براش برجسته میشه. (یه زمانی یه همکاری میگفت زن از گل اضافی مرد آفریده شده پس جنس پایین تر هست و مرد افضلیت داره و. گفتم: حالا روایات این باب رو بررسی نکردم اما به گمانم این طور باشه که خلقت و ظهور مادیِ زن بعد از مرد اتفاق افتاده باشه. این مطلب منو به این توجه میده که حقایق متعالی تر در مقام ظهور و بروز مادی و خلقی شون آخر از همه میان. مثلا نور وجودی اهل بیت ما به لحاظ نوری شون قبل از بقیه انبیا بودن اما به لحاظ ظهور مادی شون بعد از تمام انبیاء اومدن. تحلیلم اینه که زن بیشتر مظهریت اسم باطن حق متعال رو داره و مرد مظهریت اسم ظاهر حق رو. لذا در سیر مادی هم میبینیم مرد از بطن زن متولد میشه و مرد مامورِ به ظهور رساندن شریعت و دین خدا هست. چون شریعت و دین الهی باید ظاهر بشه. لذا میبینیم هیچ زنی در تاریخ پیامبر تشریعی نشد. چون شریعت و دینِ خدا باید ظاهر بشه ولو به شدائد بسیار. و زن تکوینا در عالم ماده، سلطانِ این اسم (الظاهر) رو نداره اما در مقام باطن میبینیم همین زنی که نمی تونه پیامبر تشریعی بشه حجیت داره بر تمام 13 معصوم ما. طوری که برای حضرت ختمی مرتبت صلوات الله علیه هم مقام "ام" رو پیدا میکنه. لذا در قرآن به مردها فرمودن، زنهای شما کشتزار شما هستند. یعنی در بطن اونها خبرهاست. ظهورشان بدهید. اون بطن رو استخراج کنید.)
نباید اجازه بدیم سِرّ از جایگاه سِرّ بودنش خارج بشه.
مصداقا عرض میکنم که زایش های فکری و معرفتی هر انسانی سِرّ اون انسانه. ایده هاش جزو اسرارش هستن. حتی فکر میکنم نعمت های زندگی هر انسانی، از اسرار این انسان باشه. چون در روایات به ما امر شده نعمتهای زندگیتون رو آشکار نکنید. حالا جدای از بحث چشم زخم و حسرت دیگران و این مسائل، گویا نعمتها، (احتمالا نعمات رحیمیه خدا) از اسرار هستن و باید برای ظهور و بروزشون از فیلتر حجاب و پوشش عبور کنن. احتمالا چشم زخم و اثراتش، واکنش تکوینی نظام هستی به آشکار کردن اسرار توسط صاحبان نعمت باشه. اون بنده های خدا هم که چشم میزنن از یک منظر جنود الهی هستن و خود بی خبر.


فضای مجازی فرهنگ خودش رو میطلبه که به مرور جا می افته. خوبه تمرین کنم برای ظهور با ستر و حجابِ اسراری که باید ظهور بدم. عالم طبیعت، عالم شجر گونه ای هست که مثل شاخه های شجر ، تو در تو و پیچیده هست و این شجر هرگز خالی از تشاجر نمیشه. چون ذات این عالم تقابل و تضاد هست. لذا به اندکی بی احتیاطی بغی و ظلم پیش میاد. اول از همه در حق خودمون. و به تبع اون در حق دیگران.


من از نوشتن این مطالب ابا دارم چون برای کسانی که اهل ورزش فکری نیستن اغلب افتادن در ورطه وسواس و اوهام رو در پی داره. اما نمیشه کلا در رو بست و چیزی هم نگفت. ان شا الله هم ما در بیان تلاش میکنیم تا خوب و با دقت بیان کنیم و هم مخاطب در اندیشه و اخذ و ردِ مطالب عاقلانه عمل میکنه.
من اهل سِر نیستم بلکه مثل هر انسانی اسراری دارم. که باید بعضی هاشون رو ظهور بدم. و نسبت به این ظهورات سعی میکنم عاقلانه عمل کنم.


داشتیم از مجاهدت بعضی مومنان در جهت کمک به انقلاب و اسلام صحبت میکردیم و صحبت از مصائبی که امام در راه پیروزی انقلاب کشید شد که ناگهان با حسرتی ملموس گفت:

میدونی مهندس؟!!! توی مجاهدتهای اجتماعی، واقعا اگر انسان همراه نداشته باشه دست و بالش بسته هست. امام و امثال امام واقعا همسران همراهی داشتن. این خیلی مهمه.

یاد مخالفتهای همسرش با فعالیتهای فرهنگی و ایده هاش افتادم و احساس کردم حس خوبی نداره.

گفتم: خب ما مردها که اینطور بلند پروازانه به مجاهدتهای فرهنگی و اقتصادی فکر میکنیم گاهی اهم و مهم رو با هم قاطی میکنیم. اونقدر ایده هامون غرقمون میکنن که یادمون میره برای همسرمون باید همسری کنیم.

گفت: دیگه چکار کنیم؟. ولله این کارهایی که ما براشون میکنیم خیلی از مومنین برای همسرشون نمی کنن.

گفتم: کار کمّی فایده نداره رفیق. مومن در یک لحظه دو تا کار انجام نمیده.

گفت: یعنی چی؟

گفتم: مثلا با خانمت نشستی پای سفره. تمام هم و غمت بشه اون سفره و غذا و گپ و گفت با خانمت. وقتی حرف میزنه نگاش کن. انگار کار دیگه ای توی این عالم نیست و بزرگترین رسالتت اینه که حرف هاش رو بشنوی. هر چی میگه مهم نیست . مهم اینه که تو ذهنت توی مسئله دیگه ای نباشه. اونها این نبودن ها رو خوب میفهمن.

با لبخند گفت: خب اگر این از نشانه های مومنه باید اعتراف کنم من در جرگه مومنین نیستم.

گفتم: میشناسمت چقدر ذهن پراکنده ای داری. زمانی هم که با هم مباحثه داشتیم بارها بهت گفتم. این پراکندگیت کاملا به خانمت منتقل میشه و ناخودآگاه این حس بهش منتقل میشه که در عین این که تو کنارشی اما نیستی.اما نداردِت

حالا در تایید حرفهام بلند بلند میخندید

گفتم: تو توی زمانی که داری، واقعا با کیفیت براش وقت بذار اون هم نه به این نیت که اون با تو همراه بشه. به این نیت که اون امانت خداست در دست تو. و تو باید امینِ خدا باشی. ولو با افکارت همراه نیست. خوب امانت داری بکن. و ایمان داشته باش که خداست که مقلب القلوبه.

وانگهی باید ما هم بصیرتمون رو در تشخیص رسالتمون ببریم بالا. گاهی روی انجام کارهایی اصرار داریم که واقعا رسالت ما نیست. همسر بیچاره هم که مانع نشه مانع دیگری پیش میاد. مشکل ما اینه که هنوز برای خدا نشدیم اما دلمون میخواد کار خدایی بکنیم. باید این تناقض رو در خودمون حل کنیم.

اون چیزی که رسالت من و شماست در این دنیا. نه همسر میتونه مانع انجام دادنش بشه نه هیچ مخلوقی.

فقط ما برای خدا بشیم!!! گاهی شبیه آدمهایی هستیم که شنا بلد نیستن و بدون قاعده توی آب دست و پا میزنن و به جای اینکه روی اب بمونن، میرن زیر آب.

واقعا به این حرف ایمان دارم که یک پسر و دختر با بالاترین میزان کفویت هم که با هم ازدواج کنن تا من سالاری دارن با هم یکی نمیشن.

گفت: واقعا خیلی جاها حرف منیت نیست. مثلا فرزند آوری. بعد از فرزند اول دیگه زیر بار بچه دار شدن نمیره. چهار سال گذشته الان!!!

گفتم: درسته دغدغه فرزندآوریت بر اساس فرمایش رهبری هست اما سبک زندگیت به گونه ای بوده که نتونستی یکی بشی با همسرت. منم خیلی وقتا اینطوری ام. میبینم مخالفتهای همسرم با بعضی از ایده های بر حق من مانعم میشه. اما میدونم که براش کم گذاشتم. هنوز با هم اونجور که باید یکی نشدیم. لذا اینجاها خوش رو نشون میده. واقعا همراه کردن همسر برای اکثر ماها شدنیه. تن به کار نمیدیم. اهم و مهم رو قاطی کردیم و اینطوری داره خودش رو نشون میده. برای یک اقلیتی هم شدنی نیست. دیگه اینها هم هست. واقعا نمیدونیم در باطن عالم چه خبر هست. اما میدونم اون چیزی که موجب میشه به هر دلیل بیرونی ای خوب نتونیم امانت دار خدا باشیم یک دلیل درونی هست و اون هم فعالیت شیطانه.

پیامبر فرمودن دخترانتون رو به مردان مومن بدهید چون اگر دوستشان بدارن عزیزشان میدارند و اگر دوستشان نداشته باشند آزارشان نمی دهند. (نقل به مضمون)

 چطور میشه مومنی همسرش رو دوست نداشته باشه؟

احتمالا توی مسیر حق نیست همسرش.

چطور زنِ غیر مومنه و غیر الهی  در کنار این مرد مومن آزاری نمی بینه؟

چون شیطان روی مردش تسلط نداره.

البته شک ندارم اون زن در زندگی ازارهای زیادی ببینه اما غالبا منبع و منشاء آزار، از درون خودشه

خواست و تمایلات مذهبی و فرهنگیِ خودمون بیش از خواست خدا اهمیت داره. آدمی رو میشناسم که سطح علمی و معرفتی فوق العاده ای داره اما زندگی داری بلد نیست. همسرداری بلد نیست. منزلش محل "ست و سکینت" برای اهل منزلش نیست. خطر این افراد خیلی برای جامعه زیاده.


اینها گشایش هایی در زمینه های معرفت نظری بر اساس مزاج و تشخصشون براشون ایجاد میشه و فکر میکنن این گشایشها بر اساس ایمان و تقربشون هست.

پناه میبرم به خدا.

واقعا همه ما ممکنه دچار این شطن زدگی بشیم.


تشنگی ام در علوم مختلف مرا به وادی سعی و مطالعه کشانده بود.

از پس سالها مطالعه، دانایی ام در بسیاری از زمینه ها بد نبود. و خوش صحبت هم بودم. طوری که وقتی فرد جدیدی وارد بچه های درس و بحث میشد و خیلی پیشینه مذهبی نداشت آقا مهدی سعی میکرد اون شخص رو با من آشنا کنه. چون مدتی در فلسفه غرب غرق بودم و با ادبیات آنها آشنا بودم. در هنرهای مختلف به لحاظ عملی و نظری چند سالی وقت جدی گذاشته بودم. دانش عمومی ام در مزاج شناسی و مبانی طب سنتی بد نبود، از مبانی و قواعد هیوی و نجوم سر در می آوردم تا حدی. اطلاعات تاریخی ام بد نبود. شبیه عادل فردوسی پور بودم که گاهی در مورد رنگ مورد علاقه فلان بازیکن نیمکت نشین تیم پاختاکور هم اطلاعاتی داشت.

حتی چند ماه پیش وقتی مهمان آقا مهدی شدیم و اولین بار با دامادش (همسر دخترش) آشنا میشدم. مرا اینطور به دامادش معرفی کرد که" آقا رضا توی فلسفه غرب هم مطالعات خوبی داشته و ." متوجه شدم که دامادش درسته که مذهبی هست اما به خاطر شغل و سن اش با فرهنگهای غرب تعاملات زیادی دارد.

دوست نداشتم دوباره با اون اطلاعات معرفی بشوم. دانایی هایی که مصداق "کمثل الحمار یحمل اسفارا" بشود به چه دردم میخورد؟!!! و چیزی که به درد من نخورد، چه دردی از دیگران دوا میکند؟



میدانی؟!!! من از دانایی هایم خاطره خوبی ندارم.

هیچ وقت به رویم نیاوردی اما بعد از یک سااال فهمیدم دانایی هایم و خوش صحبتی هایم در جمعهایی که با هم بودیم موجب تضعیف اعتماد بنفست شد. و برای منی که میفهمم تضعیف اعتماد به نفس حتی به رابطه انسان با خدا هم لطمه میزند دردناک است که ببینم آن خوش صحبتی ها و دانایی های جذابم با اعتماد به نفس عزیزِ درون گرایم چه ها که نکرده!!!

دانایی ای که در فهم این مسائل به کمکم نیامد به چه می ارزد؟!!! چرا بعد از یک سااااال!!! چطور خودم را مصداق "کمثل الحمار یحمل اسفارا" ندانم؟!!!.

من از دانایی هایم دلگیرم. چون به جای اینکه در خدمت تقویت مودت بین ما قرار بگیرد حداقل یک ساااال تمام به مودت بین ما لطمه زد و من هنوز آثارش را میبینم.

اما من می ایستم و تمامش را درست میکنم. خودم را هم ادب خواهم کرد.

به لطف خدا فراموش کاری ام آتشی انداخت به بسیاری از اطلاعاتم و سوزاندشان. الحمدلله سوادم (سیاهی) در حال زوال است و فقط تحلیل و درکم را در اختیار دارم.


حدود یک سال پیش بود که شام مهمانشون بودیم

خورش بسیار خوشمزه ای سر سفره بود. چند قاشق که خوردم از فاطمه خانم تشکر کردم و گفتم بسیار خوشمزه شده.

آقا مهدی با لبخندی گفت: این خوشمزگی ها خودسازی رو برای آدم سخت میکنه دیگه. ببین (اشاره ای به شکمش میکنه که یه خورده افتاده تو آفساید)

من با لبخند میگم، نه، فاطمه خانم بستر خودسازی رو براتون فراهم میکنن

آقا مهدی میگه: البته دست پخت زیور خانم هم خیلی عالیه هاااا.

میگم: شما که هنوز نخوردی دست پختش رو آقا مهدی!!!

(اشاره به شکمم میکنه که مدتیه داره وارد آفساید میشه و چیزی نمونده کمک داور پرچمش رو ببره بالا و میگه) آن را که عیان است په حاجت به بیان است. خانمهامون که با هم صحبت میکردن متوجه صحبت ما میشن و میخندن

من میگم: خب نمیشه همه رو به فاعلیت زیور خانم نسبت بدید، قابلیت من رو هم ببینید. اینها از هم جدا نیستن و میخندم.

آقا مهدی میپرسه چه روغنی استفاده میکنی؟

میگم: چند سالی هست که روغن ارده استفاده میکنم.

میگه: ما دیگه روغن ارده زیاد استفاده نمی کنیم. روغن شحم گاو استفاده میکنیم. روایاتی هم داریم در مورد خواصش. یکی از ویژگی هاش چربی سوز بودنشه. مخصوصا چزبی های دور شکم. من از وقتی روغن شحم گاو استفاده میکنم چربی های دور شکمم داره کمتر میشه. خیلی راحت تر هم هستم.



وقتی روغن شحم گاو استفاده کردم دیدم چقدر غافل بودم. روغن ارده جدای از گرونی اش طبع بسیار گرمی داره. روغن زیتون هم همینه. طبعشون بسیار گرم و خشکه. تابستونیه تابستونی.
لذا از اونجایی که طبع من هم گرم بود اون لذتی که باید از خوردن غذاهای سرخ کردنی میبردم، نمیبردم. مثلا منی که عاشق کتلت و شامی و نیمرو و اینها بودم داشتم از این غذاها زده میشدم.
اما روغن شحم گاو طبعی بهاری و گرم و تر داره. مثل روغن دمبه بو هم نداره. بوش بسیار کم و ناچیزه که اگر کسی اذیت میشه میتونه با قاطی کردن زردچوبه و اینها همونقدر بو رو هم از بین ببره.
از وقتی روغن شحم گاو مصرف میکنم خیلی احساس بهتری دارم و غذاهامون هم خیلی خوشمزه تر میشه.
من با اونکه چند سالی هست که فقط دو وعده صبحانه و شام میخورم اما به خاطر کارم که نشستن دائم روی صندلی هست و تحرکم کمه. داشتم چربی دور شکم پیدا میکردم. توی این چند ماهی که روغن شحم گاو در غذاها برای سرخ کردن استفاده میکنیم برداشت خودم اینه که واقعا اون چربی دور شکم داره سیر مع پیدا میکنه.
توصیه میکنم یه تحقیقی در موردش بکنید و استفاده بکنید
قیمتش هم از روغن های ارده و زیتون پایین تره. البته توی این یکسال افزایش قیمت چشم گیری داشته اما هنوز هم نسبت به روغن ارده و زیتون ارزون تره. توی بعضی از کشورهای اروپایی از این چربی دارو درست میکنن و به خود ما میفروشن. احتمال میدم یکی از دلایل گرونی و کمیاب بودن این روغن توی یکی دو سال اخیر، خروجش از کشور باشه. هیچ بعید نیست!!!


خوبه اشاره کنم روغن شحم گاو، چربی لطیفی هست که از اطراف قلوه گاه گاو میگیرن. غالبا عطاری ها دارن. یه عطاری مطمئن توی شهرتون پیدا کنید. ازش بخرید. چون هر چربی ای که منتسب به جناب گاو باشه همون چربی "شحم گاو" نیست. ضمن اینکه اگه خودتون بخواید مستقیم از قصاب تهیه کنید باید طریقه آماده کردنش رو بلد باشید تمیز کردن داره. ترکیب کردن داره. ممکنه به خاطر سختی های تهیه اش قیدش رو بزنید. ضمن اینکه اون قصاب محترم به هر دلیلی ممکنه چربی دیگری رو به عنوان شحم گاو بهتون بفروشه.
برای شروع، بهترین کار پیدا کردن یه عطاری مطمئنه. 

--: تا کجا باید صبر کرد تا طرف مقابلت به حقیقت و راه درست پی ببره. آخه گاهی پند و نصیحت و حرف زدن نتیجه مع داره.

اصلا منِ مرد کجا باید اعمال ولایت بکنم؟ وقتی میبینم همسرم داره به خطا میره. اما گوش به حرف و نصیحتم نمیده. کجاها باید صبر کرد تا خودش بفهمه و کجاها باید محکم ایستاد و مانع شد ولو به قیمت مشاجره و درگیری؟

++: میبینم که سوالات سخت، سختت رو میاری از من میپرسی!!!


--: نه . جدی میگم. بلاخره من دوست دارم بر اساس حق رفتار کنم. اما واقعا میزان چیه؟

++: راستش من نمیدونم عملکرد تو توی خونه چیه. شاید نصحیت پذیر نبودن همسرت تابعی از رفتار تو باشه. اما از این صرف نظر میکنم و به سوالت یه جواب کلی میدم.

اصل بر اینه که به همسرت کمک کنی شیطانش رو رجم کنه. این رجم کردن ، گاهی با فرصت دادن و صبر کردن اتفاق می افته گاهی هم با محدود کردن و تحکم کردن. منتها تشخیص مصادیق واقعا نیاز به بصیرت داره.

مثلا گاهی برام پیش میاد دوستان دانشگاهی ام که هنوز توی فضای دانشگاه هستن با اون جو دانشکده های هنر. از دغدغه هایی حرف میزنن که کاملا برام روشنه که این دغدغه القاء شده توسط جو دانشگاهیش هست. اوایل خیلی باهاشون بحث میکردم و گاهی هم قانع میشدن. اما دوباره یک ماه بعد همون آش بود و همون کاسه.

اما توی سالهای اخیر دیگه خیلی براشون وقت نمیذارم. بحثی پیش میاد بیشتر شنونده هستم و آخرش میگم ان شا الله زودتر از این محیط بیای بیرون و یه چند وقتی بگذره. اونوقت فرصت بیشتری داری برای حرف زدن با هم.

این اشخاص اگر 20 سال  دیگه توی اون جو نفس بکشن نمی شه امید داشت که متوجه بشن دچار چه شَطَنی شدن. توی زمین شیطان بازی میکنن. مثل این میمونه زنی کشف حجاب بکنه بعد بیاد توی جمع مردها از حقایق دین و قرآن حرف بزنه. و تمام حرفهاش هم صواب باشه.

وقتی میبینم اون دوستام قدرت رجم اون شیطان (جو مسموم روابط بین دوانشجوهای هنر) رو ندارن اگر ولایتی بر اون دوستان داشتم از اون محیط خارجشون میکردم. بعد باهاشون حرف میزدم.

چون وقتی وسع دوستم همینه و قدرت مقابله با اون فضای مسموم رو نداره. حرف زدن من یا صبر کردن من هم دردی رو دوا نمی کنه. اصل بر رجم شیطانه. اصل بر صبر کردن نیست. و حتی اصل بر برخورد قاطع کردن هم نیست.

باید به این تشخیص و بصیرت برسیم که رجم شیطان خودمون و دیگران از چه راهی اتفاق می افته.



بی ارتباط با این مطلب نیست اگر بگم من هر چند ماه یک بار تمام کسانی که دنبال میکنم رو قطع دنبال میزنم. و بعد از چند وقت دوباره دنبال میکنم. لذا دوستان دنبال علت این کارم نباشن، این کارم اصلا متوجه محتوای مطالب شما نیست بلکه به ضعف نفس بنده برمیگرده و نوعی رجم کردن شیطان درونمه.
موید باشید

میگفت: درد و بیماری ای که به واسطه طبیعت ایجاد شود درمانش در خود طبیعت وجود دارد. درمانِ طبیعی دارد

اما درد و بیماری ای که به واسطه صنعت و تکنولوژی دچارش میشویم درمانِ طبیعی ندارد. و بیمار باید روی بیاورد به درمانهای صنعتی و درمان صنعتی هرگز بدون عارضه نخواهد بود.

شاید باید به جای استفاده از کلمه "طب سنتی" و "طب جدید" از کلمه "طب طبیعی" و "طب صنعتی" استفاده کنیم. چون اینطور نیست تمام دانش طب جدید در تعارض با طبیعت باشه و تمام دانش طب سنتی در تعامل با طبیعت باشه.


در علم پزشکی ملاصدرایی نیاز داریم که بین فلسفه و عرفان پیوندی معقول برقرار کرده بود و جلوی بسیاری از انحرافات عرفای نااهل را گرفته بود و جمود فکری بسیاری از متفلسفان را درهم شکسته بود.

به او گفتم علم پزشکی ملاصدرایی میخواد تا چوب طرد و تکفیر و نفی بلد رو بر خودش هموار کنه اما آیندگان رو از انحرافات بسیاری نجات بده.

گفت علم پزشکی جدای از جامعه ی عصر ما نیست. جامعه "علم" باید به خودش بیاد. نه جامعه "علم پرشکی".

کار از ملاصدراها گذشته. 

عصر ما خمینی ها لازم داره. تا شاه رو از مردم نگیره بلکه مردم رو از شاه بگیره.

باید ناس رو از سیطره علوم وهمی نجات داد و به سمت علوم حقیقی منطبق با تکوین برد.

عصر ما خمینی ها لازم داره.


در این مطلب نظرات باز هست، ان شا الله من رو از نظرتون محروم نمی فرمایید. فقط مطلب کمی طولانی شد. به بزرگواری خودتون ببخشید.


زندگی شهری رو دوست ندارم. اصلا روستا زاده رو چه به زندگی شهری؟!!!
از اون آدمهایی نیستم که حسرت گذشته رو بخورم یا برای آینده رویا بافی کنم.
علت مخالفتم با زندگی شهری به این شکلِ رایج، بر اساس سلیقه شخصی نیست. سبک زندگی شهریِ رایج، مساویه با بی برکتی.
مثلا رایج شدن مصرف گرایی در زندگی شهری. مصرف گرا شدن بی برکتی میاره.
با خانمم هم عقیده هستیم که نباید چیزهایی رو که میتونیم خودمون تولید کنیم ، آماده بخریم. لذا اکثر اوقات ماست و پنیر خونه رو خانم درست میکنن. من شیر محلی میخرم ، بیشتر اوقات ایشون ماست و پنیر درست میکنن و گاهی هم من توفیق دارم درست کنم. مثلا من چای "بِه" خیلی دوست دارم. خانمم هم دوست دارن. بیشتر اوقات خودمون بِه میخریم و رنده میکنیم و تفتش میدیم و چای درست میکنیم. گاهی هم که فصل به نیست و یا وقت نکردیم درست کنیم از عطاری میخریم.
چیزهایی که بتونیم خودمون درست کنیم از بیرون نمیخریم. هر دو معتقدیم این که با دست خودمون تولید بشه برکت رو وارد زندگیمون میکنه.
آیا تا حالا به برکت در تمام امور زندگیتون فکر کردید؟
برکت در وقت. 
برکت در مال.
برکت در عمر.
برکت در جهدها و تلاشهای زندگیتون.
برکت در سیر علمی تون.
برکت در رابطه تون با همسر. یا برکت در زندگی مشترک. چون رابطه ی زن و شوهر در ایجاد این برکت خیلی موثر هست اصلا بحث رو میبرم به سمت رابطه. زندگی مشترک یعنی رابطه زن و شوهر. غیر از اینه؟ 


طبیعتا برکت محور بودن سازوکار خودش رو داره. قاعده داره. سبک زندگی داره. همینطوری که نمیشه.
یقینا مهمترین و بنیادی ترین اصلی که موجب برکت میشه خدا محوری هست. اما خب نمی خوام با یک پاسخ کلی این بحث رو مختومه بکنم. خدا محوری یعنی چی؟. در مصادیق باید بحث بشه.
میخوام در مورد "برکت در روابط و تعامل زن و شوهری" بحثی بشه. شاید کلمه نا مفهومی باشه : "برکت در تعاملات زن و شوهر"

هر چیزی نشانه ای داره. یکی از نشانه های برکت در تعاملات زن و شوهری، حس امنیت و آرامش در منزل هست. کی دیگه اش میلِ طرفینی به نشستن در کنار هم و گپ و گفت کردنه. یکی دیگه اش اینه که هر کدوم از زوجین از فشارهایی که در زندگی و اجتماع دچارش میشن به انرژی گرفتن از همدیگه پناه بیارن. (این  پناه آوردن هم باید طرفینی باشه، یک طرفه باشه نمی تونم از اثرات برکت بدونمش. یه طرفه باشه بیشتر یک نیازه. و چون غیر همسر کسی رو نداره به همسر پناه آورده. اگر کسی دیگر رو داشت قطعا به او پناه میبرد). از نشانه های برکت در تعامل زندگی زن و شوهری اینه که اگر یکی دو روز از هم دور بودن دلتنگ هم بشن.


خب رسیدن به این برکت نیاز به سبک زندگی داره. حتما عوامل زیادی در ایجاد این برکت موثر هستن. من یکی از اون عوامل رو نام میبرم. بقیه اش با شما.


من به تجربه و به یقین به یکی از عوامل موثر در مبارک شدن روابط زوجین رسیدم و اون اینکه حق هسمرتون در زندگی مشترک بیش از حق خودتون، براتون مهم باشه و براش دغدغه مند بشید و پا به میدان عمل بذارید. شیطان به ذهن شما وارد نشه که مگه اون چقدر برای من مایه میذاره که من اینقدر براش وقت بذارم و دغدغه داشته باشم. این شیطانه. رجمش کنید.
بدونید برکت از ناحیه خدا به روابط شما نازل میشه نه از جانب همسر شما.
من خیلی اعتقادی ندارم یک مرد بتونه بین حس پدری و همسریش تفکیک کنه. اصلا ضرورتی هم نداره. و همین طور یک زن بین حس مادری و همسریش نباید خیلی تفکیک کنه.
منظورم چیه؟



منِ مرد گاهی باید مثل یک پدر برای همسرم دل بسوزونم. گاهی هم مثل یک همسر.
زن هم همینطوره. باید گاهی مثل یک مادر باشه برای شوهرش. و گاهی مثل یک همسر.
ما دوست داریم فقط همسر باشیم. این خوب نیست. چرا دارید بخشی از نیاز همسرتون رو بدون پاسخ میذارید؟ این تفکر که من فقط همسر اون هستم یک فرهنگ اسلامی نیست. 



یه جایی همسر توی یه کاری، خراب میکنه. اصلا گند میزنه. ممکنه آبروتون هم رفته باشه. اینجا بیایید در مقام پدر یا مادر.

اول بهش امنیت بدید. اول حس امنیت رو در وجوش ایجاد کنید. بذارید حس کنه همسرش، ربش هم هست. انسان وقتی مرتکب گناه میشه امن ترین جایی که میتونه پناه ببره کجاست؟
آغوش رب!!!

رب منزلتون باشید. پدر و مادر، ارباب منزل هستن. برای همسرانمون نقش پدر و مادر هم ایفا کنیم.
اگر مدبر باشیم گاهی لازمه برای خطای همسرمون، ازش دفاع هم کنیم. ممکنه با دفاعمون ، آبرومون هم بره. خب بره!!! نجات همسر مهمتره یا آبرو؟!!! گاهی برای یک اولویت مهمتر، انسان باید شجاعت داشته باشه. مگه رب راه بازگشت رو میبنده؟ باز گذاشتن راه یعنی چی؟!!
نمیدونم. روش فکر کنید.

وقتی برای همسر هم پدر شدم هم همسر. و رسوندن همسرم به حقوقش مهمتر از رسیدن خودم به حقوقم شد یقین بدونید برکت وارد زندگی مون میشه. تعاملات ما مبارک میشه. و ان شا الله لوءلوء و مرجان خروجی اش میشه.
راستی یک نمونه از رفتار مادرانه در مواجهه با همسر رو توی یکی از وبلاگها دیدم که خیلی در ایجاد برکت در روابط زن و شوهری موثر هست.

اینجا بخونید



منتظر نطرات بزرگواران در مورد عوامل ایجاد برکت در تعاملات زن و شوهری هستم برای همین نظرات این مطلب استثنائا باز هست. شاید نظرات شما برای مخاطبان این وبلاگ مفید واقع بشه.

برای گفتن اذان و اقامه ای با شهادتین : "اشهد ان فاطمة بنت رسول الله عصمت الله الکبری و حجةالله علی الحجج" نیاز به چهل، پنجاه روز فاصله گرفتن از اینجا دارم.

نظراتی که بدون پاسخ موندن طی دو سه روز آینده پاسخ داده میشه و بعد از این دو سه روز، نظرات اینجا (تماس با من) بسته میشه تا ان شا الله در همین جا، شروعی دوباره.

التماس دعا



این مطلب طولانی هست و برای اینکه وقت گرامی تون گرفته نشه میتونید چند خط آخر رو که با خط آبی نوشتم بخونید



اصلا دوست ندارم هیچ عالِمی و اساسا هیچ انسانی رو بزرگتر از اونچه که هست جلوه بدم و اساسا اغراق در توصیفات در مورد اشخاص حتی در روایات هم نکوهش شده. اما وجود و کتابهای این عالِم گشایش های بزرگی برای من داشت. منی که دانشجوی هنر بودم و سالها چند ساز موسیقی رو با جدیت و با پشتوانه مطالعاتی و تحقیقاتی دنبال میکردم و برای کسب شناخت بیشتر حتی پای درس برخی اساتید دانشگاه هنر تهران حاضر میشدم و یه جوری خودم رو میرسوندم به کلاس درسشون توی دانشگاهی که دانشجوش نبودم. کتب مرجعی که اجازه نمیدادن از کتابخونه دانشگاه خارج بشه با پیگیری های من سر از خانه دانشجویی من در می آورد. منِ سرگشته وادی علم و دانستن و راه نابلد، پنجه به هر دیواری می ساییدم تا جهالتهایی که آزارم میداد رو برطرف کنم. روزهایی که فلسفه غرب محور مطالعاتم بود. سیگار، رفیق لب هام بود. من هر روز با مطالعاتم بیشتر گم میشدم. و کسی باور نمیکرد به خاطر انسدادهایی که در رسوندن اعتقاداتم به مبداء داشتم در تنهایی خانه دانشجویی ام با صدای بلند گریه کنم. اما این اتفاق چند باری برای من افتاد.

نمازهای یکی در میونم هم به آخر رسیدن و از یه جایی به بعد بریدم. یک سال تمام (87) نه نماز خوندم و نه روزه گرفتم. و این مادر و خواهرم رو نگران کرد.توی همین سال در کنار فلسفه غرب، کتب فلسفی شهید مطهری رو استارت زدم. من بودم و انتشارات صدرا در قم. داشت روزنه هایی باز میشد. اما برای من کافی نبود. هنوز که هنوزه اگر کسی در وادی فلسفه بخواد مطالعاتی رو شروع کنه کتب شهید مطهری رو معرفی میکنم اما برای خودِ من اون نجات بخشی رو نداشت.

تا اینکه در اثر یک خواب، در صبحی دل انگیز با عالِمی روبرو شدم که تا قبل از اون خواب فقط اسمی و عکسی از ایشون دیده بودم. بماند که دیگه زیبا تر از اون خواب ندیدم اما مواجهه اون عالم با من بسیار جلالی و همراه با تشر بود اما با لطفهای فراوان.

بیدار که شدم پیگیر این عالِم شدم. روزنه هایی باز شد و با کتبش آشنا شدم. وادی، وادی دیگری بود. و واکنش من در مقابل بعضی از جملات برخی کتابهاشون فقط بستن کتاب و بعد از اون بستن چشمهام بود. فقط میتونستم از شدت لذت و ابتهاج حاصل از فهمیدن برخی جملاتشون به خواب پناه ببرم. انگار تحمل نداشتم  در عالم هوشیاری و بیداری اون گشایشها رو حمل کنم.

به واسطه خواهرم دوستانی پیدا کردم که کتب این عالِم رو تحت مدیریت استادی مورد تایید خودِ این عالم میخوندن و مباحثاتی داشتن. اونقدر نسبت به حضورم در این جلسات شوق داشتم و اونقدر نور میدیدم در اون جمع که وقتی در شیراز خدمت سربازی بودم جوری مرخصی هام رو می اومدم به شهرم که به جلسات مباحثه برسم و بعدش برمیگشتم شیراز.

یعنی 20 ساعت راه رو طی میکردم که به جلسه ای یک ساعته برسم و برگردم شیراز. اونقدر این مباحثات برام نور داشت که یک سال اول زندگی مشترکم برای ینکه این جلسات رو از دست ندم و در همین شهر خودم بمونم به خاطر مشکل اشتغال از کارگری ساختمانی گرفته تا سبزی فروشی کنار خیابان، رو انجام میدادم تا چرخ زندگی ام بچرخه اما این جلسات رو از دست ندم. تا نهایتا به این نتیجه رسیدم که مهاجرت کنم.



شاید اینها که تا الان نوشتم حرف تازه ای برای مخاطبان قدیمی من نبوده. عذر خواهم. اما حرف اصلی من این مقدمات نبود. اینها رو مقدمه گرفتم تا بگم من قلبا این گشایشهایی که برام اتفاق افتاد رو فقط مدیون اون عالِم نیستم. بعد از خدا و اهل بیت ، در این گشایشها پای دو زن عمیقا در وسط هست. و من اگر نگم بیش از اون عالِم مدیون اونها هستم اما به جرات میتونم بگم کمتر از اون عالِم مدیون اونها نیستم.
اولین زن، مادرِ همین عالم بزرگوار هست. همیشه اندیشیدن در احوالات این زن منقلبم میکنه. مادرِ این عالِم نهایتا 27 یا 28 سال عمر کردن در این دنیا. تصور بکنید!!! تقریبا این عالِم در سن 7 یا 8 سالگی بودن که مادرشون وفات فرمودن. خودِ این عالم در وصف مادرشون میفرمایند: نه از روی تعصب خونی و خانوادگی بلکه از روی صدق محض و عین صواب میگویم که ایشان فانی در ولایت بودند و در جوانی مخاطب به خطاب " یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الا ربک راضیة مرضیه" شدن. و من هر گشایشی که برایم بوده به خاطر شیر پاک و دامن مطهر این مادر بوده. این فرمایش اون عالم یعنی مادر ایشون حداقل از اولیای الهی بودن. چون صاحب "نفس مطمئنه" بودن معانی بلندی داره. من برای اینکه وارد حریم این زن بزرگوار نشم وارد این بحث نمی شم که زنها وقتی به ولایت تکوینی برسن علائم فیزیولوژی هم دارن و اخبار موثق از این مسئله در دست هست اما ضرورتی به بیانش نیست.
خدایا!!!. در سن 27 یا اصلا 30 سالگی وفات فرمودن!!!. ولایت تکوینی؟!!!. اینجور که من مطلعم این زن بزرگوار در زمان تولد این فرزندشون دارای این مقامات بودن. یعنی در حدود 20 سالگی یا کمتر حتی!!!. سبحان الله!!! من کجای کارم؟!!!این مقامات رو به سادگی به هیچ انسانی نمیدن. باید از پس امتحانات عظیمی عبور کنه شخص تا دری باز بشه. اهل تعقل میدونن!!!. وانگهی برای یک خانم اون هم توی اون سنین پایین. دیگه نمی خوام سطح بحث رو تنزل بدم و بگم از اهالی اون روستا که این خانم در اونجا مدفون هستن تا دیگرانی که میشناسن این زن رو با نذوراتی برای این خانم، حاجات خودشون رو میگیرن. اینها حداقل هاست.
 
مزار مادر این عالم بزرگوار
 
دومین زن همسر عظیم الشان این عالمِ بزرگوار هست. من اطلاع زیادی از همسر ایشون ندارم اما اونقدری این زن برای این عالم عزیز و قابل تقدیر بود که وقتی وفات فرمودن این عالِم همسرش رو در حیاط منزل دفن کردن و اتاقی برای مقبره ایشون بنا کردن و اسم اون اتاق رو گذاشتن: "بیت الرحمة". و حتی شنیدم وقتی برای این عالِم از لفظ علامه استفاده میکردن ایشون یکبار اینطور پاسخ دادن که من، علامه نیستم، علامه این خانم بودن من فقط از بستری که ایشون برای من فراهم کردن استفاده کردم. 
درسته از همسرشون چیز زیادی نمیدونم اما مطلعم این عالِم چه شدائدی از سر گذروندن در راه تحصیل علوم مختلف. و به یقین میگم در چند قرن گذشته عالِم دینی ای رو نمی شناسم که به اندازه ایشون مستحق لفظ "علامه" باشن چون هم در زمینه علوم عقلی و عرفانی و تفسیری کتاب و تالیفات دارن هم در علم طب هم در نجوم و هم در هیئت و هم در ریاضیات و هندسه و. و هم در علوم غریبه ورودی عمیق دارن.
در عصر ما کسی که در تمام این علوم تالیفات داشته باشه نداریم. اما ایشون خودشون رو مستحق این لفط نمیدونن و انگشت نشانه رو به سمت همسرشون میگیرن.:
 
مزار همسر این عالِم 
 
 


من در این مطلب قصد معرفی این عالِم رو نداشتم. چون حتی در بین مذهبی های کم اطلاع در مورد ایشون حرف و حدیث زیاده که یکیش اینه که ایشون عزلت گزیدن و وارد عرصه ت نشدن و پاسخگوی نیاز روز جامعه نیستن و .
این حرفهای نخ نما شده ی از روی کم اطلاعی و شتاب زدگی رو باید در مجالی دیگه پاسخ داد و فقط همین اندازه بگم تمام این حرفها در واقع تهمت و افتراء به این انسان الهی هست و باید در پیشگاه الهی پاسخگو باشن. این مسائل باید در مجال خودش پاسخ داده بشه. اگر ایشون اهل عزلت و کناره گیری از مسائل روز بودن امثال عماد مغنیه چندین سال در ایران مقیم نمیشدن برای کسب معارف از محضر این عالم و خیل شاگردان ایشون در جبهه های سوریه و عراق و لبنان به شهادت نمی رسیدند و عقیده به ادب مع ولی فقیه رو بعد از ادب مع الله و ادب مع الرسول و ادب مع الامام جزو عقایدشون نمیدونستن.
میدونید اعتقاد به ولایت ولی فقیه جزو عقاید باشه یعنی چی؟!!! حرف کوچگی نیست!!!
پاسخ به افکار دور از اطلاع در مورد این عالم انشا الله در وقت خودش .


اما هدف از نوشتن این مطلب طولانی حتی معرفی این دو زن هم نبوده.
بلکه خواستم بگم بعضی از مذهبی ها در مجموع از توجه به آیات و روایات و تحلیل هاشون به این نتیجه میرسن جنس زن در مقایسه با مرد، جنس درجه دوم هست. اما من هر چی بیشتر دقت میکنم می یابم زن، چه حقیقت عظیمی هست در خلقت حق متعال.
و شاااااید حق متعال اون "فتبارک الله احسن الخالقین" رو در خلقت زن به خودش گفته و برای ناامید نکردن مردان توسعه در تعبیرشون دادن. و انسان رو دلیل این احسن الخالقین بودنشون معرفی کردن :)
زن ها به خاطر لطافت وجودی شون زودتر گرفتار تعلقات میشن (حکمتی در این مسئله هم نهفته هست. باید باشه این تعلقات) اما اگر جهد کنن و از این تعلقات بگذرن یا دقیقتر بگم: این تعلقات رو مدیریت کنن. باز هم به خاطر لطافت وجودیشون در دریافت نور حقیقت خیلی سریعتر و وسیع تر از مردها عمل میکنن.
 
قدر خویش بشناس و مشمر سرسری
خویش را کز هر چه گویم برتری.
 
میثم مطیعی:
 
 
 

اونقدر از شرایط خوب و گاها بد و همواره سخت کارم  و اهدافی که چند سال دارم براش بال بال میزنم و راه به جایی نمیبرم ، اینجا ننوشتم و مسکوت مونده، حالا که اومدم کمی توضیح بدم دیدم شده مثنوی هفتاد من کاغذ. حدود یک ساعت تایپ کردم پیش نویسش کردم. خدا که خبر داره توی این سالها چی از سر گذروندم. کافیه دیگه!!! هان؟.

خدا میدونه برای چی دارم بال بال میزنم دیگه!!! هان؟

خدا میبینه چطور التماسش میکنم تا اجازه بده من هم در جهت حفظ دینش قدمی بردارم. کافیه دیگه؟. هان؟.

اصلا عکس پروفایلم رو تصویر عبدالله بن امام حسن علیه سلام گذاشتم. کودکی که هنوز شرایط رزم نداره اما تاب دور ماندن از رزم رو هم نداره. و شتابان به سمت ولایت میدوه. تا بگم وجه اشتراکی بین من با اون بزرگوار هست اما وجه اشتراک من با حضرت عبدالله بن الحسن علیه سلام فقط یه اشتراک کلی هست. ایشون شرایط جسمی مبارزه در جبهه حق رو نداشتن و من هنوز اون رشد روحی و بصری برام حاصل نشد. اما مثل ایشون نمی تونم بیرون از میدان رزم نفس بکشم. 

این تصویر:

ولله لا نفارق حسینا!!!

خدا این تنگی نفس رو هم میبینه دیگه؟.هان؟.

الحمدلله که از پس این سالها، داره ابوابی باز میشه. همچنان در تلاشم اما امیدم فقط به خداست.

امسال ماه رمضان سختی از سر گذروندیم برای رسوندن به موقع فرش های حرم امام حسین علیه سلام و حضرت ابوالفضل علیه سلام. هر چند واقعا به عید فطر نرسید. اما وقتی چند روز پیش این عکس ها رو دیدم خیلی خوشحال شدم.

8000 متر فرش بود. و هر قطعه ای سایزش فرق میکرد. خیلی پرکار بود. از اون طرف هم توی این بازار بهم ریخته می بایستی بقیه مشتری ها رو هم راه می انداختیم. اصن یه وضعی بود. اما عکس های بالا واقعا بهمون انرژی داد.اون فرشها که داره پهن میشه کار خودمونه.



دو سال پیش که میخواستم بیام بیرون از شرکت. تمام زمینه چینی ها رو کرده بودم و آخر کار زنگ زدم به آقا مهدی.

نکته ای بهم گفت که نتونستم ازش عبور کنم. گفت: سعی کن با رضایت صاحب کارخانه ات ازش جدا بشی. توی این سالها به گردنت حق پیدا کرده. این حق رو کوچک نشمار. 

توی مذاکره ای که برای جلب رضایت ایشون انجام دادم تقدیرم دوباره به موندن شد. هیچ جوره راضی به رفتنم نشدن. فکر میکنن باید به لحاظ مالی تامینم کنن تا حفظم کنن. نمیدونن این حقوقی که به من میدن و هر سال هم مبلغ قابل توجهی اضافه میکنن اصلا مقصود من نیست. نه مقصود من نه همسرم ما به یک دوم این حقوق هم، همه اموراتمون رو پیش میبریم و راضی هستیم. اصلا براشون شُک بود عزم رفتن من. بندگان خدا تصورشون اینه که من باید تا پایان عمر کاریم پیششون بمونم!!. موندنی که هر چند سختی های زیادی داشت اما ته دلم راضی بود. حاجی ای که وقتی شماره اش روی گوشیم می افتاد استرس به سمتم می اومد چون همیشه تمام استرسش رو به ماها منتقل میکرد و همیشه عجله ای غیر معقول توی تمام خواسته ها و مطالباتش بود. همین حاجی، شبهای قدر بهم زنگ زد. خیلی آروم بود. و البته حتی با صدایی شکسته.

وقتی آروم هست اسم کوچکم رو صدا میزنه.

گفت: آقا رضا این شبها برای ما هم دعا کن. شما خیلی زحمت میکشید. ببخشید اگه اذیت میشید. تمام دغدغه من آدمهایی هستن که خدا من رو واسطه رزق و روزی شون قرار داد. توی این شرایط بازار و کشور، دعا کن جلوی اینها شرمنده نباشیم.

وقتی عید فطر برای رفتن به مشهد رفتم از حاجی خداحافظی کنم، مهمانش رو رها کرد و اومد روبوسی کرد و اصرار میکرد که حتما باید بری اون هتلی که ما توی مشهد برات رزرو میکنیم. ما اونجا یه جای خیلی خوب داریم. قبول نکردم و گفتم حاجی از قبل رزرو کردم.

هم شبهای قدر واقعا دعاش کردم. هم مشهد به یادش بودم. حتی اگه فرصت میکردم به استاد هم میگفتم شرحش رو تا ایشون هم دعایی بفرمایند.



به لطف تمام این سختی ها داره ابوابی باز میشه، اگر به صلاحم هست خدایا محققشون بفرما.
قرار 40 ، 50 روزه رو شکستم. ضرورتی نداشت تا اون موقع.
همین اندازه کافی بود. شروع دوباره ای هم در کار نیست. هستیم مثل سابق. البته ان شا الله تغییر رویه ای هست، منتها.
عطر آن است که ببوید . نه آنکه عطار بگوید.

فرزندم:

نمیدانم به یاد داری این بازی را یا نه:

شبها وقت خواب سریع لامپها را خاموش میکردی و میگفتی : هاپو بازی کنیم!!!. من هاپو بازی دوست دارم!!!

و من با تمام خستگی هر شب حدود ده دقیقه ای با نور گوشی ام و حرکات دستم همچین تصاویری روی دیوار روبروی تشک خوابمون می انداختم و به جای کارکترهایی که درست میکردم دیالوگ میگفتم و یه سینمای خونگی درست میکردم و تو آنقدر با هیجان محو این سینمای خانگی میشدی که یکی از تنبیهاتم برای خرابکاری های تو این بود که تو را شب از این سینمای دو بعدی خانوادگی محروم میکردم. و برای من جذاب تر از خنده ها و ریسه رفتن های تو،  با صدای بلند خندیدن مادرت بود. کمتر پیش می آید مادرت به اتفاقی با صدای بلند بخندد و خندیدنش در این سینمای دو بعدی ای که من شبها راه می انداختم عامل اصلی استمرارم بر این حرکت بود.

جدای از این بازی مهیج، برای اینکه تو بتوانی راحت بازی کنی و در خانه بدوی و چیزی مانع بازی کردنت نشود خانه اجاره ای که ازش راضی بودیم رو عوض کردیم و به جای دیگری رفتیم که زیر زمین باشد و حیاط هم داشته باشد تا تو بتوانی راحت در محیط خانه و حیاط بدوی و بازی کنی. همیشه سعی کردم در بازی هایی که با تو میکردم قوه خیالت را حسابی به بازی بگیرم. 

میدانم با تمام تلاشهایم خیلی برای بازی کردن با تو کم گذاشتم و از این بابت ناراحتم اما هدفی داشتم از اینکه حتی وقت خواب هم باید دور آخر بازی کردن که سینمای دو بعدی خانگی بود رو اجرا میکردم.

چون میدانستم اگر کودک در سنین کودکی به اندازه ای که با طبع و مزاج و تشخصش سازگار است بازی نکند، قوه خیالش به تعادل نمی رسد. عامل اصلی میل به بازی کردن، قوه خیال هر انسان است. قوه خیال وقتی تحت ولایت عقل نباشد بسیار میل به بازیگری و شیطنت دارد. و انسان تا وقتی به سن عقل نرسیده بر عهده والدینش هست تا در بحث بازی، حسابی تخلیه اش کنند. اگر هر انسانی در سنین کودکی اش نتواند مطابق طبع و مزاج و تشخصش بازی کند وقتی به سن عقل رسید، قوه خیال راحتش نمی گذارد. عقل این شخص در عذاب خواهد بود از شیطنتهای قوه خیال.

 

لذا هم خودم حواسم را جمع میکردم و هم به مادرت می گفتم که در باب بازی کردنهایت تا جایی که میتواند حوصله بخرج بدهد. و جز در مواقع خطر منعت نکند. متاسفانه در زندگی شهری تا دلت بخواهد موانع برای آزادی عمل کودکان در بازی کردن زیاد هست و این موجب میشود که این کودکان در بزرگسالی عقلی قوی نداشته باشند و بخشی از روحیه بازی گری خودشان را از سن کودکی به سن بزرگسالی ببرند. و این روحیه به بازی گرفتن همه چیز توسط قوه خیال موجب به زاویه راندن عقل میشود.

بخواهم بازترش کنم و مصداقهایی را برایت بگویم یکی اینکه اگر شخص به بلوغ برسد و نتواند به هر دلیلی ازدواج کند، کنترل قوه شهوت برایش به غایت سخت میشود. و حتی غیر ممکن.

یا اینکه در زندگی اش دچار مقایسات بیجا میشود. نمی تواند نگاه حکمی درستی به وقایع و پدیده ها داشته باشد. نقص بینی و نیمه خالی دیدن در زندگی خودش و جامعه ای که در آن زندگی میکند برایش پر رنگ تر از حسن بینی خواهد بود و به اسم واقع بینی خودش را فریب میدهد.

 

من با تمام سختی ها و خستگی هایم سعی میکردم وقتی به خانه می آیم با تو بازی های مختلفی بکنم چون دوست نداشتم تو در سنِ عقل مقهور قوه خیالت باشی.

حتما کم کاری های من و مادرت هم بوده. اما در حد وسعمان تلاش کردیم.خدا به آنچه از خوبیها که ما به تو رساندیم پاداشت نمی دهد و به آنچه از بدی که ما به تو رساندیم عقابت نمیکند. بلکه به ارزش افزوده ای که تو بر داشته ها و نداشته هایت اضافه کردی پاداش و عقاب میدهد. پس نه به بدی های ژنتیکی ات نا امید شو و نه به خوبی های ژنتیکی ات مغرور شو.

اگر هم به واسطه کم کاری های ما چیزی از بازیگری قوه خیال به بزرگسالی ات بردی ناامید نشو ان شاء الله خدا برای کسی که قلبش با خوبی هاست هیچ بن بستی برای هدایت و اصلاح قرار نمیدهد. و ان شاء الله آنقدر عاقل بشوی که بیابی قوه خیال چه رسالت عظیمی در سیر الیه راجعون هر انسانی دارد و از این خلقت پرشکوه خداوند غرق در ابتهاج شوی.



دو سه روزی هست که توی توئیتر حساب کاربری باز کردم. بنظرم حضور ما در این محیط لازم هست. اما شبکه های اجتماعی و فعالیتهای مجازی باید به شدت برای کاربرش مقید و نظام مند بشن والا واقعا کاربر رو به قهقرا میبرند.

من در محیط وبلاگ خودم رو نظام مند کردم. و بنظرم خیلی لازمه. اگر این نظام مندی نبود یقینا به سمت توئیتر نمی رفتم. البته هنوز در محیط توئیتر غریبی میکنم. یه مقدار زمان میبره تا با محیطش وفق پیدا کنم.

 

واقعا نمی فهمم چرا توئیتر توی کشور ما باید فیلتر باشه و اینستا آزاد باشه. چه منطقی پشتشه؟

بعد حالا فیلتر کردنش یه طرف، شخصیت ی ای توی این مملکت از تمام جناح ها و تفکرات پیدا نمی کنی که توی توئیتر حساب کاربری نداشته باشن (کمی با اغراق).

واقعا که بیشتر شبیه یه جک هست این رفتارهاشون.


به گمانم سه شنبه بود.

در عناوین اصلی اخبار 21 دیدم نماینده رهبر انصار الله یمن به دیدار رهبری آمدن.

نفهمیدم چطور شد اما ناگهان از جام بلند شدم و اومدم جلوی تلوزیون.

انگار میتونستم فرمایشات رهبری رو حدس بزنم. انگار فرمایش آقا مبنی بر پیروزی این مردم مظلوم و مقاوم در آینده دور از انتظار نبود. اما تمام ذهنم درگیر این بود که آیا تلوزیون ما تمام پیام رهبر انصارالله رو هم بازگو میکنه؟. یا اصلا نکات کلیدی اش رو بازگو میکنه؟.

که دیدم این جمله از پیام رهبر انصارالله رو بازگو کردن: ما ولایت شما را امتدادِ ولایت امیرالمومنین میدانیم

با این جمله قند در دلم آب شد و علاقه ام به این مردم نستوه و استوار و مظلووووم چندین برابر شد. میدانستم. اما شنیدن رسمی این عقیده طعم دیگری داشت. بلافاصله بعد از اتمام این بخش خبر اومدم پشت لپ تاپ. همسرم گفت کجا میری؟!!. داشتیم میوه میخوردیماااا

گفتم: نشنیدی چی گفت؟!!! وااای چقدر این یمنی ها دلبرن!!!! باید توئیتش کنم.

گفت: چی اش رو میخوای توئیت کنی؟

گفتم: بشین پیشم ببین چی مینویسم. خودم هم هنوز نمیدنم چطور بنویسم. فقط اون پیام اصلیشون باید توئیت بشه. این یک خبر خیلی مهمی هست.

و این توئیت رو منتشر کردم:

کمی گشتم در توئیتر و دیدم این خبر مهم رو کسی منتشر نکرد. متعجب بودم که چرا شاخک های کسی ت نخورد. این همه مذهبی ولایی در توئیتر هستن. حداقل به عنوان یک خبر باید گسترش پیدا کنه. آیا متوجه اهمیت استراتژیک این خبر نیستن؟!!! این عقیده اونقدر حتی در بین ما ایرانی ها غریب هست که وقتی امثال آقای صدیقی در نماز جمعه اشاره ای بهش بکنن از مذهبی تا لائیک این حرفها رو به سخره میگیرن و مثل منی باید کلی براشون جان به لب بیارم تا بفهمونم آقای مذهبی هیئتی ای که میگی برای ما فقط 14 معصوم ملاک و میزان هستن و جوری این میزان بودن 14 نور مقدس رو نمایش میدی که موجب بی اعتمادی به سلسله ولایت شیعیان راستین میشه. پشتوانه و مبنای فکری تو همون مبنایی هست که دومی به اون مبنا متمسک شد و گفت: " ان الرجل لیهجر.حسبنا کتاب الله"

کمی از مظلومیت این خبر دلگیر شدم اما فرداش وقتی به توئیتر سر زدم دیدم آقای پناهیان این توئیت رو منتشر کردن:

خیلی خوشحال شدم و اومدم به همسر میگم: ببین مشابه همون پیامی که من منتشر کردم رو امروز آقای پناهیان هم منتشر کردن. 

اما دیدم بین مخاطبانشون در نظرات بیشتر درگیر فرع این پیام شدن. "سید خراسانی و یمنی ها و." اغلب به اصل پیام توجه نکردن. البته مهم نیست. مهم نشر این خبر هست. شاید من اگر جای آقای پناهیان بودم در حد اشاره هم به خراسانی بودن رهبری نمی پرداختم. هیچ فرعی نباید اون اصلی که در پیام یمنی ها بود رو تحت الشعاع قرار بده.

شااااید علت مهجور موندن این عقیده شیعه. کار علمی و معرفتی و برهانی درست نکردن توسط کسانی باشه که این عقیده رو دارن. یا شاااااید هم کم بودن این افراد باشه.

و شاااااید هم شیوع ربا در جامعه و کسب های غیر طیب باشه شااااااید



بخاطر دعوت گوارای عزیز بیان به پویش دعا، مطلب روز شنبه ام رو به ایشون اختصاص دادم و این مطلب مهم رو امروز منتشر میکنم تا حق هر دو مطلب ادا بشه. هر چند برای چالشی که این دوست عزیز راه انداختن حرف درخوری ندارم جز روسیاهی. 

اگر این دو مطلب با هم منتشر میشد احتمالا حق یکشون ضایع میشد.


از سال  88 که در جهد مطالعاتی ام به یک گشایش هایی رسیدم و احساس کردم که مسیر درست رو پیدا کردم، هر روز دچار کثرات بیشتری شدم. تا جایی که امروز به خودم که رجوع میکنم گاهی این خطور به ذهنم میاد که آیا خدا داره منو پس میزنه؟!. به ملکوتیان میگه مشغولش کنید تا سمت ما نیاد؟. نمیدونم این امتحان منه، یا ابتلاء من. اما من از سال 88 هر چی جلوتر اومدم جنگیدنم برای بدست آوردن یه زمانی که بشه توش خلوت کرد بیشتر شد و توفیقم در یافتن خلوت کمتر شد. تا جایی که الان حدود 5 سال هست که نتونستم یک درس جدید از سلسله دروسی که میخوندم رو بخونم. یک درس!!! تصور کنید!!!!.

حتی یک درس!!!

من حق ندارم که همچین خطوراتی داشته باشم؟!!! 

نمیدونم.

حالا مثل منی در مورد دعا و ادعیه چه حرف درخوری میتونه داشته باشه؟!!

منی که تا قبل از سال 88 هیچ پیشینه مذهبی ای نداشتم و از سال 88 هم فقط دویدم.

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

یک برهه ی کوتاهی در زمان خدمتم تونستم نگاهی به ادعیه بندازم و اونجا با مناجات مسجد کوفه امیرالمومنین خیلی انس گرفتم و هنوز هم از شنیدن و خوندنش لذت میبرم. و با دعای کمیل ارتباط خیلی محکمی گرفتم و طوری که در زمان خدمتم برخی از فرازهای دعای کمیل ذکر ثابت قنوتم بود.

 

بعد از خدمت سربازی ام زیارت عاشورا خیلی از من دل برد طوری که هنوزم که هنوزه "اللهم جعل محیای محیای محمد وآل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد" از ذکر های ثابت سجده های نمازهام هست.

 

اما معتقدم درک حقیقت ادعیه ای که برای ظهور آخرین منجی دعا میکن و نجوا دارن روح وسیع تری میخواد. تا ادعیه و مناجاتی که بیشتر به نفس انسانی و رابطه انسان با خدا می پردازن. 

اما در کل من شخص مناسبی برای نظر دادن در این زمینه نیستم به همون علتی که در اول مطلب عرض کردم.

بردار گرامی آقای گوارا امیدوارم این چند خط مفید فایده قرار بگیره. و ممنونم بابت یادآوری گنجی مثل ادعیه و مناجات ها و زیارات.

خیلی ممنون. خدا خیرت بده.

اینجا هم خواننده زیادی نداره که دعوت کنم. فکر کنم همشون رو خودت دعوت کردی:)

خونه ات آباد رفیق

 


الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة مولانا امیرالمومنین علی بن ابی طالب و اولاده المعصومین

 

ان شا الله به حرمت این روز مبارک، مصداق معانی زیبای این ابیات بشیم. (بخشی از شعر محمد سهرابی هست)

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله ی کار خویش گیرم

 

ما را دم آفتاب کشتند

پیش رخ آن جناب کشتند

 

بر گریه شدیم، کشته ی مست

ما را وسط شراب کشتند

 

ما را وسط دو دیده خویش

ما بین دو نهر آب کشتند

 

گفتیم کجاست زندگانی

ما را عوض جواب ، کشتند

 

یک روز خود از ثواب مُردیم

یک روز سر ثواب کشتند

 

میکشت به حکم دل بخواهی

ما را نه سر حساب کشتند

 

رفتیم تصادفا به زلفش

ما را سر پیچ و تاب کشتند

 

بر خاک چو شیشه ای پر از عطر

بر مقدم بوتراب کشتند

 

اکنون که ملازمان رویش

دل را پس این حجاب کشتند

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم



این روز مبارک ارزش سنت شکنی من در این وبلاگ رو داره.

بنای من برای انتشار مطلب فقط در روز  شنبه بود.

اما همه چیز رو نباید به خدمت نظم آورد گاهی باید نظم رو به خدمت بعضی نیات آورد تا نظم، نور و برکت پیدا کنه.

*من هم در این مطلب یک نظم رو منتشر کردم :))))*

خدایا شکرت بابت این زبان که جون میده برای ایهامات و صناعات لطیف شاعرانه و خوشمزگی کردن :))) 

عید همگی مبارک



اگر خواستید شعر کامل رو اینجا بشنوید :

محمد سهرابی


فرزندم:

هر هدف و برنامه ای در زندگی را میتوانی زیر سوال ببری و از خودت بپرسی: خب بعدش چی؟

این سوال را در مورد تمام اهداف زندگی ات میتوانی بپرسی.

تنها یک هدف است که این سوال در موردش موضوعیت ندارد.

و آن عشق است.

اگر گفتی میخواهم عاشق شوم و کسی از تو پرسید خب بعدش چی؟. بدان عقل محکمی ندارد و با او مدارا کن.

عاشق شدنِ ما غایت خلقت ماست و آغاز راه بندگی. و آغاز ماجراها. 

هر برنامه ای غیر از عاشق شدن عبد زمان و مکان است. اما برنامه ی عاشقی را باید در اکنون بجویی.

آنان که در بستر زمان در پی عاشق شدن هستند اگر صادق باشند جستجویشان سعی ایست بین صفا و مروه. تا ان شا الله بیابند بزرگترین مانع عاشق شدنشان عبد زمان بودنشان بوده. زمان همان سرابی بوده که در پی آن می دویدند به امید رسیدن به آب.

و اگر مرد راه نباشند هرگز هشیار نخواهند شد.

فرزندم:

برای هر برنامه ای غیر از عشق زمان را در نظر داشته باش. مدیریت زمان داشته باش. جز عشق.

عشق را در اکنونت جستجو کن. اگر اکنون را یافتی زمان هم به تو اقتدا میکند. و اگر نیافتی هرگز از اسارت زمان رهایی نخواهی یافت.

ادامه مطلب


فرزندم:

امروز میخواهم تو را از مسئله ای مهم آگاه کنم که در مسیر بندگیِ حق متعال بسیار حیاتی است. 

"فهم" انسان از حقایق شبیه نوریست که پایداری ندارد. بیشتر شبیه یک جرقه است که یک روشنایی ایجاد میکند اما یک روشنایی پایدار نیست.

"چشیدن و ذوق کردن و درک" حقایق شبیه نوریست که پایداری دارد. البته این نور شدت ضعف دارد و شدت و ضعفش هم به وسعت وجودی خود ما بستگی دارد. منتها حتی اگر به اندازه کورسوی شمعی باشد پایداری دارد.

جایگاه فهم و مفهوم، ذهن انسان است. یا به اصطلاح علمی تر باید گفت جایگاه مفهوم در عقلِ تنزل یافته است. اما جایگاه درک و چشیدن در عقل ترفع یافته است.

این نامه را مینویسم تا به تو بگویم که بین فهمِ ذهنی و مفهومی از حقیقت، و درک مستقیم و چشیدنی از حقیقت یک حلقه مفقوده ای وجود دارد که تمام کسانی که نمی توانند از وادی مفهوم به وادی چشیدن همان مفهوم وارد بشوند متوجه این حلقه مفقوده نمی شوند. و تلاش بیهوده میکنند.

برخی از اینها هر روز بیشتر در مفهوم غرق میشوند و غور میکنند به این تصور که با تلاش ذهنی بیشتر می توانند مفاهیم ذهنی را برای خودشان عینی کنند یا آن جرقه را تبدیل به نوری پایدار کنند. اینها سعی میکنند اما اگر خدا به آنها عنایت کند نهایت رهاورد سعی شان متنبه شدن نسبت به همین حلقه مفقوده است.

فرزندم:

شاید در نامه های قبل اشاره کرده باشم که که قیام و قیامت نفس انسانی در جزئیاتی است که در زندگی برایش پیش می آید. نفس انسانی به درک مستقیم و عینی و چشیدن حقایق نائل نمی شود مگر اینکه از درون برانگیخته شود و قیامتش برپا شود.

نفس ناطقه انسانی فقط در جزئیات قیام میکند.

عزیزم در جزئیات زندگی ات هشیار باش. این جزئیات رسالتی بر دوش دارند. بگذار کارشان را بکنند. وقتی داستان زندگی سید هاشم حداد را می خواندم که مادر زنی بسیار بد اخلاق و بد دهان داشت به این نتیجه رسیدم که سید هاشم فهمیده بود این جزئیات (مادر زنی بسیار بد اخلاق) همان جزئیاتی است که موجب قیام کردن نفسش میشود. لذا صبر کرد.

این داستان زندگی تمام بنی آدم است. رنج هایی در زندگی همه ما وجود دارد. اگر نسبت به آن رنج ها هشیار نباشیم ممکن است هرگز به قیامت نفس انسانی مان در این دنیا نرسیم. یعنی ممکن است هرگز به "موتوا قبل ان تموتوا" نرسیم. نمی گویم هر ناموزونی ای در زندگی را باید تحمل کرد. نه.

میگویم نسبت به رنج ها و لذت های زندگی ات هشیار باش. انسانی رفتار کن.

حیوانات در لذت ها غرق میشوند و از رنج ها گریزانند. اگر ما اینگونه بشویم چه حسرت ها که باید در قیامت داشته باشیم. نسبت به رنج ها و لذت هایت "هشیار" باش.

جزئیات زندگی تو یک نسخه ایست که از ازل تا ابد دیگر برای احدی تکرار نخواهد شد. این جزئیات برای این است که تو را از درک مفهومی به سمت درکی عینی و شهودی برساند.

با جزئیات زندگی ات ارتباط برقرار کن. این همان حلقه مفقوده بین درک مفهومی و ذهنی با درک عینی و شهودی است. اگر زیبایی مفاهیمی که در ذهنت ادراک میکنی تو را نسبت به جزئیات و واقعیات زندگی ات بد بین یا بی میل کرده بدان دچار "شیطان" شدی. به همین خاطر است که داشتن استادِ راه در این مسیر بسیار مهم است.



با خدا یک رابطه جزئی و شخصی داشته باش. با خدایت حرف بزن. داستان موسی کلیم الله در قرآن اسرار زیادی دارد. موسی علیه سلام هم شرح وجودیِ حقیقت انسانی ما است. با خدا تکلم کردن به صورت جزئی و شخصی، گره ها باز خواهد کرد. شاید اینکه به ما فرمودن حتی نمک سفره تان را هم از ما اهل بیت بخواهید منظورشان این بود که در جزئی ترین مسائل زندگی تان با ما ارتباط برقرار کنید. یا به تعبیری دقیق تر:

با ما رابطه ای جزئی تر و شخصی تری برقرار کنید. تا گشوده شوید

 

 


حدود یه ماهی هست که میخوام یه مطلبی رو بنویسم اما بیان متناسبی پیدا نمی کنم.

دیشب خانمم میگفت امیرعلی خیلی اذیت میکنه. امیرعباس هم خیلی شیر میخوره و رسیدگی میخواد. من نمی تونم یکسره در خدمت اینها باشم!!!

دقیقا از چیزی می نالید که من حدود یک ماهه فهمیدم که این مدل ناله رو سالها با خودم داشتم. بهش گفتم یه چیزی میخوام بگم. اما این حرفم یه نصیحت نیست. خودم بهش مبتلا شدم. و بعد از سالها هدر دادن عمرم به نتیجه رسیدم. حرفم، حرف یک آدم درد نکشیده نیست.

منتظر موند تا ادامه بدم. گفتم:

حضرت آقا ( مقام معظم رهبری) یه زمانی فرموده بودن که من خودم رو آماده کرده بودم بعد از ریاست جمهوری ام اگر امام به من بفرمایند برو توی یه پادگانی دور افتاده در لب مرز مسئول عقیدتی ی اون پادگان شو (یک سِمَتِ بسیار کوچک) با تمام وجودم برم. این آدم واقعا خودش رو برای این حد از اطاعت پدیری آماده کرده بود.توان مدیریتی ای که میتونست یک کشور رو اداره کنه خودش رو آماده کرده بود حتی اگر یک محیط بسیار کوچکی مثل پادگانی در منطقه محروم بهش دادن هم با تمام وجودش بره اونجا. نتیجه این حد از تسلیم در مقابل ولایت، این شد که بشه رهبر تمام شیعیان جهان و بلکه تمام مستضعفان جهان و بلکه نایب عام امام زمان.

من مدتیه متوجه شدم توجه من به توانمندی هام موجب شده حال رو از دست بدم و دچار تسویف (آینده ای که معلوم نیست کی بیاد) بشم. و در روایات اومده در جهنم سوک ترین خاطره برای جهنمی ها خاطره تسویف هست. یعنی با حال ارتباط برقرار نکردن و دائم وعده آینده به خود دادن.

من توی این پنج شش سال دائم به خودم میگفتم توی این شرکت از 10 در صد توانمندی من داره استفاده میشه و شرایط به گونه ای هست که من نمی تونم از 90 درصد دیگه اش استفاده کنم. یعنی عملا دارم اینجا تباه میشم. تمام برنامه ام رو هم ریخته بودم تا همین یکی دو ماه آینده دفتری بیرون از شرکت بزنم و فعالیتی شخصی رو آغاز کنم.

شش سال عمرم رو با این تفکرات هدر دادم. الان مدتیه تمام تمرکزم توی شرکت به همون کارهایی هست که باید انجام بدم. اتفاقا کارهایی که توی شرکت باید انجام بدم خیلی به تخصص من نیازی نداره. تخصص من طراحی هست و من ده درصد از این تخصص استفاده میکنم. و هر بار از تخصص من استفاده کردن فروش بسیار خوبی روی اون محصول داشتن. (و به خاطر همین بازدهی، دوستانِ تخصصی ام میگفتن داری وقتت رو اونجا هدر میدی) اما اونها تخصص من رو از جای دیگه هم میتونن تامین کنن منتها نیازی که به مدیریت من دارن رو براش جایگزینی ندارن. حداقل فعلا.

گفت : یعنی نمی خوای دفتر بزنی؟

گفتم: اگر ذره ای به مدیریتم و تمرکز مدیریتی ام توی شرکت ضربه بزنه نه. دفتر نمی زنم. و میدونم حجم کار شرکت به خاطر پویایی بیش از حدش اونقدر زیاد هست که نمی تونم هم شرکت رو اداره کنم و هم دفتر رو. اونوقت مجبور میشم از وقتی که باید برای شما بذارم بزنم.

من مدتیه خیلی دارم روی مدیریتی جهادی و دقیق توی اون شرکت تمرکز میکنم و تصمیماتم رو حتی به صاحبان شرکت هم می قبولونم. یعنی برای خودم تعریف کردم که کاری جز این مدیریت نداری؟!!!

حتی اون ده درصد تخصصم رو هم دارم به نیروهام یاد میدم تا خودم بیشتر وقتم رو توی مدیریت مجموعه بذارم. مدیریت اونجا  کاری بود که  پنج سال دست و پا میزدم تا تن ندم بهش. به حاجی هم این مسئله رو گفتم. و اون هم استقبال کرد.

من توی این شرکت بنا بود قدرت مدیریتی ام افزایش پیدا کنه اما من گیر داده بودم به تخصص خودم. من شش سال "اکنون" رو از دست دادم.



برای تو هم همینه. علت اینکه میگی رسیدگی به اینها وقتی از من میگیره که دوست ندارم این اندازه وقت بذارم همینه. ما  دنبال این نیستیم که ببینیم از نظر خدا مهم ترین کاری که باید انجام بدیم چیه. بلکه دائم دنبال این هستیم که ببینیم خودمون به چه کاری تمایل داریم.

میدونم این کار خیلی خسته ات میکنه. خب خسته بشو. میدونی حق جسم ما اینه که در راه خدا خسته اش کنیم؟.

الان مرکز فعالیت تو باید این بچه ها باشن. همه چی در خدمت اینها. حتی مطالعه اگر میکنی. وقتی که من برای شما میذارم. همه اینها باید به تو انرژی بده تا دوباره با اون انرژی به میدان این وظیفه ات برگردی. اگر انگیزه و انرژی ات رو از دست بدی عنان کار از دستت خارج میشه. خیلی از انگیزه و انرژی ات حفاظت و حراست کن. من توی این مسیر هر کمکی که از دستم بر بیاد انجام میدم.

میبینی که. دیگه توی خونه کار طراحی نمی کنم. تا وقتی میام بیشتر در کنار شما باشم.



از اینکه چند سال براتون می نوشتم اما خودم توی یک همچین مسئله ای اینقدر غفلت داشتم از شما هم خجالت میکشم.

من اونجا مدیریت هم میکردم. خسته هم میشدم. اما تمام دلم رو نیاورده بودم پای کار

این بزرگترین غفلت من بود

و شاید علت جا موندن امسالم از اربعین.

گول تخصص و مهارتم رو خوردم. به همین سادگی.

:(


نرفتن امسالم به اربعین قطعی شد.

من نرفتم؟ یا راهم ندادن؟

این سوال بیشترین آزار این روزهای من شده.

امسال اهم و مهمی پیش اومد که به تشخیص من اهم ، نرفتن بود و مهم، رفتن.

من به تشخیصم عمل کردم.

اما نمی تونم به این سلب توفیق امسالم بی تفاوت باشم.

همچنان سوالم، تلخ هست.



برای تسکین یا فراموشی خودم بحث رو عوض میکنم.

 

 

از سالن تولید زنگ زد که مهندس زودی بیا سالن.

گفتم چه خبره؟

گفت فیلمبرداریه. تو هم باید باشی.

وقت این جنگولک بازی ها رو نداشتم. فیلمبرداری؟!!. برای چی؟!!. با خودم گفتم فعلا کارهام واجب تره.

نیم ساعت بعد رفتم.

یکی از مهندس های تولید داشت مصاحبه میداد.

پرسیدم داستان چیه؟

گفت: برنامه بارکد. از شبکه ایران کالا.

با خودم گفتم: شبکه ایران کالا هم مگه داریم؟.

گفتم: قراره پخش بشه؟

گفت: آره.

گفتم: من این وسط چکاره ام؟

گفت: به عنوان یکی از سرپرستها و مدیران شرکت باید توضیحاتی در مورد این تولید ملی بدی.

خلاصه که رسانه ای شدیم رفت.

فقط دوست دارم یه بخش از حرفهام رو پخش کنن. بقیه اش خیلی برام مهم نیست.

گفتم:

ما برای فروش بهتر محصولاتمون باید برای تامین سلیقه ی زیبایی شناسی بازارهای داخل کشور و کشورهای حاشیه خلیج و کشور های شرق آسیا و اروپا و امریکا تدبیر و تحقیقی کنیم و علم داشته باشیم. دقیق ترین و ظریف ترین بازاری که برای تامین سلیقه زیبایی شناسی شون وقت و انرژی میذاریم. بازار داخل ایران هست. چون مردم ما با این طرح و نقش ها قرنها و هزاره ها آشنا هستن و زیبایی شناسی شون شکل گرفته هست و به سادگی نمیشه هر طرح و رنگی رو بهشون فروخت. اما بقیه دنیا به این دشواری نیست. راحت میتونیم به زیبایی شناسی شون جهت بدیم.



 

بعدا نوشت:

اینها بخش های از مصاحبه ای هست که از من شد 

مصاحبه اول
حجم: 26.8 مگابایت
مدت زمان: 2 دقیقه 16 ثانیه

 

 

مصاحبه دوم
حجم: 21.8 مگابایت
مدت زمان: 1 دقیقه 49 ثانیه

 


شاید یه سالی هست که همکاریم.

و اغلب با من بحث های اعتقادی میکنه. از اونهایی که ابن عربی رو نه تنها سنی بلکه ناصبی میدونه.

مولوی رو سنی و بد دین میدونه. دید خوبی به بسیاری از عرفا نداره. همیچنین فلسفه و فیلسوفان.

در تحلیل های ی هم که انصافا ضعیف.

 

یکی از اعترافاتش توی این یک سال در مورد من این بود: گاهی اونقدر صبر و مدارا داری که حرص منو در میاری.

و این سریع تصمیم نگرفتنم موجب میشه فکر کنن من خیلی تمدارم. و با شوخی همیشه به من میگن: پدرِ ت. یا حتی گاهی میکن چرچیل و میخندن.

 

این همکارم الان به شدت از متنفره. اما سال 96 به رای داده بود.

یه روز از من پرسیده بود: مهندس چکار کنم توی تحلیل هام دچار خطا نشم؟

گفتم: خیلی مراقب همنشین هات باش. یکی از قوی ترین رسانه های که روی انسان اثر میذاره همنشین انسانه. گفتم کلا ماها توی عصری هستیم که خیلی از نگاه ها و تحلیل هامون تحت تاثیر رسانه شکل گرفته. و باید هشیار باشیم که سیطره رسانه ها ما رو از خودمون بیگانه نکنه. باید رسانه ها رو بشناسیم تا از آسیب هاش در امان باشیم.

یکی از قوی ترین رسانه ها همنشین هست. و چون اثر رسانه بسیار قوی هست احادیث و روایات در این باب هم کم نداریم.

این حرفم خیلی به دلش نشست.

تا اینکه چند روز پیش از من میپرسید: مهندس یه دوست خوب باید چه ویژگی هایی داشته باشه. آخه من خیلی دوست محورم. اما احساس میکنم باید روی دوستایی که دارم دقت بیشتری بخرج بدم.

و تا دیشب که با هم تنها بودیم. از من خیلی جدی خواست تا نصیحتش کنم. خواستم بحث رو منحرف کنم چون من خیلی نصیحت کردن بلد نیستم. اما اصرار داشت و میگفت من به هر کسی نمیگم نصیحتم کنه. چون قبولت دارم و میدونم اهل هوچی گری و افراط و تفریط نیستی ازت میخوام.



خدایا

کار دنیات چجوره؟.

منی که جلوی این بنده خدا بر اساس مصلحت ها تا 50 درصد عقایدم رو تقیه میکردم. و هنوز هم همینه. از من میخواد دوستش بشم. دوستی واقعی. چون حدودا هشت سالی هم ازش بزرگترم.

واقعا متوجه میشم که دوست داره دوستی محکم تری با من برقرار کنه.

و میدونم رفتارهای من و تصمیمات من و واکنش های من روش اثر داره و دقت میکنه روی رفتارهام.

اما فکر نمیکردم تا این حد از اعتماد برسه. البته من هیچ وقت نخواستم اعتمادش رو جلب کنم. همیشه کاری که فکر کردم مصلحت هست رو انجام دادم.

خدایا یک نور بصری به ما عطا کن. 

خودت میدونی من این پذیرفته شدنها رو کلا به دید امتحان میبینم.

خودت کمکم کن که چه تصمیمی باید بگیرم. چون این بنده خدا نسیت به پیزهایی گاردی جدی داره که من حبِ اونها در دلم هست.


فرزندم:

خوبی ها و خوبی کردن و در راه خوبی ها گام برداشتن برای اکثر انسانهای زمین خاکی ما خوشایند است. اما خدا دوست ندارد هر کسی دینش را یاری کنند. خدا در بدترین شرایط ظلم و ستم هم اجازه نمی دهد هر کسی دینش را یاری کند.

مثلا خدا دوست ندارد انسانهای خوب ، بر اساس جوزدگی دینش را یاری کنند.

دوست ندارد بر اساس ترحم به خدا و اولیایش دینش را یاری کنند.

دوست ندارد بر اساس هیجانِ صرف، یاری شود.

برای همین خیلی هنرمندانه اول از هوای نفس تخلیه مان میکند بعد اگر هنوز خدایی مانده بود میفرمایند حالا بسم الله. و گاهی این بسم الله گفتن حق متعال ممکن است در 60 سالگی ما اتفاق بیفتد.

مثلا در خودت استعدادی علمی کشف میکنی و دوست داری تمام استعداد و توان علمی ات رو در راه ولایت هزینه کنی. بعد میبینی شرایط زندگی ات وفق نمی دهد. می نشینی به تدبیر. مینشینی به ایجاد این وفق.

گاهی ممکن است رسیدن به این وفق، سالها به طول بیانجامد. و گاهی خودِ خدا میخواهد این سالها بگذرد تا هیجانات کاذب و جوزدگی های احتمالی ات تخلیه شود. اگر همچنان بی قرار یاری اش بودی. لبیکت را بپذیرد.

میگویند شرابی که چندین سال بماند اثر بسیار بیشتری در مست کنندگی دارد. گاهی حق متعال میخواهد از ما شراب های سالخورده ای بسازد تا به واسطه ما جمعی را مست خودش کند.

خلاصه باید بدانی همراهی کردن ولایت، منت گذاشتن بر سر ولایت نیست. بلکه باید منت ها بکشی تا راهت بدهند. باید برای اثبات صدق خودت سالها در پیچ و خم زندگی ات امتحان شوی.

این را وقتی بهتر فهمیدم که در محیط کارم نیروهایی دیدم که تخصص شان خیلی خوب بود اما برای اینکه تعهدشان را محک بزنم اغلب کاری بسیار پیش پا افتاده و به ظاهر کم ارزش و غیر تخصصی را به آنها میدادم تا ببینم تعهدشان چگونه است. اگر در امتحان تعهد سربلند بیرون می آمدن خیلی برایم عصا و تکیه گاه میشدند. 

گاهی ما تخصصی را که لازمم هست را کسب میکنیم. و گله مندیم که چرا موانع اجازه نمیدهند تخصص و توانمندی مان را در راه دین و ولایت صرف کنیم. غافل از اینکه حق متعال انسان متخصص میخواهد نه حیوان ناطقی متخصص. برای حق متعال فقط ببین چه میگوید مهم نیست. ببین چه کسی میگوید هم مهم است.

اما خوشا روزی که خدا برای نصرت دینش تو را انتخاب کرده باشد. ولو پیرمردی هشتاد ساله شده باشی به واسطه تو حکومتی ظالم را نابود میکند و حکومتی برپا میکند که زمینه ساز ظهور حضرت م ح م د عج الله شود.  

پس برای خدا باش و یقین داشته باش خدا انتخابت خواهد کرد ولو 80 سالت شده باشد.

باید برایت نامه ای دیگر در مورد صبر بنویسم. در راه نصرت دین خدا اگر صبور نباشی هرگز ناصر خوبی نخواهی بود. و وقتی حق متعال فرمود "کان الانسان عجولا" اون "کان" و اون "ال" یعنی اوضاع انسان در عجله کردن خیلی ریشه دار هست. لذا ملبس شدن به لباس صبر، قصه ها دارد. و جز صابرین را در همراهی کردن ولایت راهی نیست.

 


خانمم این فیلم رو توی سروش برام میفرسته:

مادری اولوالعزم

و میگه این خانمه متولد 64 هست اما هفت تا فرزند داره و هشتمی رو هم بارداره. تازه یه دوقلو هم به دنیا آورده اما فوت کردن.

میگه ببین فیلم رو!!!

حدود ده دقیقه ای هست. گوش میدم به صحبت هاش. تموم که میشه میگم: خیلی خوب بود.

میگه: اونقدر خاص و عجیب هست که آدم باورش نمیشه. واقعا توی نسل ماها همچین آدمایی هم هستن؟

 

میگم: این خانم عزم والایی داره. و عزمش رو آورده در خدمت ولایت. و خدا بهش نورانیت میده و داده. اصلا بعید نیست این خانم به ولایت تکوینی هم برسه. حالا ایشون شرایطی داشتن که می تونستن توی جهاد فرزند آوری شرکت کنن و عزمشون رو آوردن در این راه. ممکنه کسانی باشن که شرایط ایشون رو نداشته باشن و وارد فرزند زیاد آوردن نشن. مثل خانمِ فلانی. اما عزم میکنن و خودشون رو میسازن. خانم فلانی رو میشناسیم. خانواده اش رو هم میشناسیم. پدر و مادرش. برادر و خواهرش. همچین نیست که ایشون از همه جهت راه براشون هموار بوده باشه. ایشون هم مشکلات ژنتیکی رو داشتن. مشکلات تربیت در محیط رو داشتن. یه برهه ای مشکلات وفق دادن خودشون با همسر و فرزندانشون رو داشتن. اما با همتی که داشتن همه رو آوردن در خدمت خدا.

اما صاحب عزم بودن. صاحب همت بودن.

شدن یک ولی خدا. ولی خدایی که جمعی دارن از علم و معرفتشون ارتزاق میکنن.

امروز شاید فرزند خونی و جسمی شون سه چهار تا بیشتر نباشه اما فرزندان معنوی شون چطور؟!!!

فقط هفتاد هشتاد نفرشون رو ما میشناسیم.

و نظرشون هم بر اینه که ملکات ژنتیکی رو هم میتونید تغییر بدید فقط همت کنید.

یک انسان اگر صاحب عزم باشه و اهل توکل و توسل. کل بشریت رو تغییر میده.

توصیه میکنم فیلم رو ببینید.



این توئیت امروزم رو خیلی دوست داشتم.

خوبیه توئیتر اینه که باید کوتاه بنویسی و این برای امثال من خیلی خوبه. اصلا ادبمون میکنه.



زیاد نوشتن این روزهام عامدانه هست. اگر ملال میاره براتون عذرخواهم.


وقتی میبینم چراغ وبلاگتان روشن شده و چند روز بعد وبلاگتان را باز میکنم.

وقتی دلتنگتان هم که بشوم میل سخنوری ندارم.

وقتی نظراتتان را میخوانم و.

 

.

.

دیر جواب میدهم.

.

.

وقتی تقریبا توی این چند سال این حالات به این شدت نبود.

یعنی در یک دوره گذار هستم.

و محتاج دعا


+ راستش خیلی اصرار دارن امسال من باهاشون برم اربعین. تا حالا چند بار زنگ زدن. سالهای قبل همش میگفتم خوبه یه بار با اینها برم اربعین. بلکه از فضای معنوی اونجا کمک بگیرم و حداقل متقاعدشون کنم واجبات رو توی زندگیشون انجام بدن. اهل نماز و خمس بشن.

 

- خودت میدونی. اما امسال جمع ما با استاد داریم میریم برای اربعین. حدود 60 الی 70 نفری هستیم. احتمالا به خاطر وضعیت جسمی استاد، امسال آخرین سالی باشه که میریم. سال قبل تو هم بودی؟

 

+ سال قبل بودم اما چون دیر متوجه شدیم و حرکت کردیم به جمع نرسیدیم.

 

- اگر از من میپرسی اگر امسال خودت رو به جمع ما برسونی بهتره. اما باز جزئیات زندگی خودته. یه وقت میبینی صلاح اینه که با اونها بری. خودت باید شرایط رو بسنجی. برای تاثیر گذاری و این حرفها هم بنظرم اول خودمون باید چشمه بشیم. این سفرها گاهی به اندازه یک سال مباحثه برای آدم درک و فهم میاره.



خانمم میگه: آخه امسال که من نمی تونم به خاطر امیرعباس باهات بیام. اگر تو بری من باید یا خونه پدرت باشم یا خونه پدرم. یه هفته، ده روز. خودت شرایط اونجا رو میدونی. تو قبول میکنی؟. من نمی تونم. مخصوصا خونه پدر خودم. با اون خلقیات. با اون لقمه ها.

یا امسال نرو. یا ما رو هم با خودت ببر.

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

در مجموع تصمیمم به نرفتن میشه. امسال نمی رم. و توی راه قم زنگ میزنم به میثم که بگم شما امسال خودتون برید. من نمی تونم با شما بیام.

 

میثم اصرار میکنه.

.

.

التماس میکنه!!!.

.

.

با اونکه چند سال از من بزرگتره. با اونکه باجناق بزرگه هست. اما التماس میکنه و میگه رضا!!! ما همه مون بار اولمونه داریم میریم کربلا و عتبات. اولا تو بلد راه ما هستی.

ثانیا من با هیچ کدوم اونها راحت نیستم. اگر تو نیای من هم نمیرم. (همه، باجناق ها و برادر خانمم هستن)

امسال به دلم افتاد برم زیارت. رضا اگه تو نیای منم نمیرم.

هر مشکلی داری بگو برات حل کنم. فقط بیا.

(میثم ابایی نداره از ربا خوردن. برای همین وقتی گاهی مجبور میشیم به خاطر فامیل نزدیک بودن به خونه اش بریم چهار ستون بدنمون میلرزه. ، مادرش از اعضای سابق سازمان منافقین بوده. از اونها که توبه کرده. اما. میثم گاهی که پاش بیفته شراب هم ممکنه بخوره.)

میثم فقط اصرار نمیکنه. التماس میکنه که من باهاشون برم.

یک نه گفتن محکم، بعد از این همه التماس و اصرار هر چند سخته اما غیر ممکن نیست. اما تکلیف چیه؟.

یا حضرت معصومه. اون جمع نورانی رو ول کنم؟!!! با این جمع برم زیارت؟!!!

دلم آروم نمیگیره و میگم حالا صبر کن بذار من هم شرایطم رو ببینم.

خانمم میگه میخوای چکار کنی؟. میدونم دلت با جمع خودمون هست. و با اینها زیارت رفتن بهت خوش نمیگذره.

میگم: دل رو ولش کن. الان برام مهترین مسئله تصمیم درست گرفتنه. نمیدونم باید باهاشون برم یا نه.

میگه: خب زنگ بزن بپرس. زنگ بزن به آقا مهدی.

میگم: اینجا، جایی هست که باید خودم تشخیص بدم و تصمیم بگیرم. اینجا جای انتخاب کردنِ من هست. دوست ندارم اشتباه انتخاب کنم.

میگه : نباید اینقدر اصرار کنن!!!

میگم: باید یه خلوتی داشته باشم. نمیدونم درست چیه!!!. غلط چیه!!!. سال قبل نرسیدیم به بچه ها. امسال هم اینجوری. نمیدونم چه حکمتی داره.



میرسیم به حرم حضرت معصومه. آقای ماندگاری سخنرانی میکنه. میگه در ابتلائات باید از صبر و نماز کمک گرفت. " استعینوا بالصبر والصلاة"

تاکید میکنه منظور از نماز، نماز واجب نیست. بلکه نمازهای مستحبی هست.

ذهنم میره به مطلب قبلی خودم. نماز خواندن بر اساس حب.

یاد ابن سینا می افتم که هر گاه مسئله ای علمی براش پیش می اومد که قابل حل نبود. به نماز پناه میبرد.

به فکر فرو میرم.



ان شا الله ادامه داشته باشه. دوست دارم و نیت کردم حتی توی سفر هم این مجموعه نوشتن ها ادامه داشته باشه. اما نمیدونم توفیقش رو دارم یا نه.

هنوز نتونستم به نظرات پاسخ بدم. احساس میکنم هنوز شرایط پاسخ گویی ندارم.



بمیرم اونقدر سختی کشیدی

که این دنیا به ما آسون بگیره

 

واقعا از شعر این قطعه خوشم میاد. واقعا همینه. امام حسین با به دوش کشیدن اون مصیبت بزرگ، بار اهل ولایت رو برای مصیبت کشیدن آسون و سبک کرد. چون : البلاء للولاء

 

 

 


نمیدونم از کجا متوجه شده بود که حکم آقای مکارم شیرازی در گفتنِ اشهد ان علی ولی الله در اذان و اقامه بر مستحب بودنِ این شهادتین هست و واجب نیست. با حالتی توامان با عصبانیت و اعتراض و انزجار گفت: آخه اینام دیگه شورش رو در اوردن مهندس. به بهونه وحدت بین شیعه و سنی تمام اعتقادات شیعه رو دارن بر باد میدن. خدا لعنت کنه آیت الله منتظری رو که اولین بار ایشون حرف از وحدت شیعه و سنی زدن. اینا شیعه نیستن. من به اینها میگم: شُسنی (شیعه سنی)

گفتم: حکم بقیه مراجع رو هم در این باره میدونی؟

یه سرچی کرد و گفت: ایناهاش. رهبری هم میگه شهادتین امیرالمومنین مستحبه!!!. داریم به کجا میریم مهندس؟!!!

گفتم: مرجع خودت چی؟ حکم ایشون چیه؟

گفت نمیدونم بذار ببینم.

بعد چند دقیقه میگه: واااای خدایا. ایشون هم قائل به مستحب بودن این شهادتین هستن. اصلا فکرش رو نمیکردم. یعنی واقعا اینی که توی سایتشون زده واقعیت داره؟. نظر خودشونه؟

با حالتی شاکی گونه میگه: آخه تو رو سر پیری چه به سایت داشتن. واقعا انتظارش رو نداشتم.

میگم: فکر کنم حتی آیت الله بروجردی هم در این مسئله قائل به استحباب بودن. اون موقع که مسئله وحدت شیعه و سنی مطرح نبود؟



چند روز پیش توی توئیتر دیدم کسی توئیت زده که دو سال هست پیاده روی اربعین شرکت میکنم. دیگه بسه. تا نفهمم چرا دارم این کار رو میکنم دیگه شرکت نمی کنم. و میخواست بهش کتابی معرفی بشه.

بلافاصله یاد این حدیث از امام حسن عسگری علیه سلام افتادم که علامات مومن پنج تاست: 1_زیارت اربعین 2_ بلند گفتن بسم الله در نماز 3_ انگشتر عقیق در دست راست داشتن* 4_ در سجده پیشانی را بر خاک گذاشتن و.

با خودم گفتم چه جالب که هیچ کدوم از علامات مومن جزو واجباب شرعی و فقهی نیست. و جزو مستحبات هست.

گویا در دایره اسلام باید مقید به واجب و حرام باشی. اما اگر خواستی فراتر از اسلام بری و وارد وادی ایمان و ایقان بشی باید در وادی مستحبات قرار بگیری.



واقع اینه که سوال بدی نبود.

چرا میریم زیارت اربعین. با اینکه اگر نریم هم تکلیف شرعی بر دوشمان نیست. یا چرا در اذان و اقامه مون شهادتین امیر المومنین رو میگیم؟. یا حتی برخی بزرگواران شهادتین حضرت فاطمه سلام الله رو هم میگن. در حالی که اگر نگن هم نمازشون درسته.

اصلا چرا این "نشانه های ایمانی" هیچ کدومشون واجب نیستن؟

بنظرم باید روی کلمه مستحب بیشتر تعمق کنیم.

مستحب. معناش چیه؟

مستحق: کسی که باید حق را به او بدهند. حق از جانب غیر به او داده میشود.

مستضعف: کسی که ضعف را به او دادند. یا تحمیل کردند. ضعف از بیرون به او تحمیل شد.

مستحب: کسی که حب را در دلش قرار میدهند. به او هبه میکنند. حب از ناحیه ارباب به او داده میشود.

به خودی خود، عاشق نشده. عاشقش کردن.

بعد امیر المومنین میفرمایند: قلب ها را اقبال و ادباریست. وقتی ادبار دارد فقط واجبات را انجام بده. وقتی اقبال دارد به سمت مستحبات هم برو.

 

ببینید. تمام بحث علمی مطلبم همین است بقیه اش ناله دلم است:

حب و عشق را کنار اقبالِ قلب بگدارید. و بگذارید کنار ایمان.

نمیدانم.

اگر برایت حل نشود نمیروی؟.

اشتباه گفتی بزرگوار. مسئله حل شدن یا نشدن نیست. 

اگر اقبال قلب نداشتی نرو. اما اگر اقبال داشتی و نبردنت. جوری خواهی سوخت.

اگر اقبال داشتی و بردنت. جوری دیگر.


 


اما سوال من چیز دیگریست:

چکار کنم که عاشقم کنید؟!!!

چکار کنم که با اقبال قلبم اهل مستحبات باشم؟!!!

میدانم که عاشقی سوختن دارد. اما هر سوختنی را دوست ندارم.

سوختن عاشق سوختنی هست که نور در پی دارد.

نارِ عشق نور ایجاد میکند.

خوشا سوختن.

 

کاش اهل مستحبات شویم. کاش مومن شویم.

آخرِ عاشقیست که تمام علامات مومن از علائمی هست که هیچ بایدی در آن نیست.

عاشقت که بشود. میگوید عزیزم مبادا بروی به جایی که برایت مزاحمت ایجاد کنند؟!!. ظلم از اقتضائات دار تزاحم است. بروی، ظالم میشوی.

عاشقش که بشوی. میگویی میروم به دار تزاحم. میروم در بین ظالمین. میروم تا همه را عاشقت کنم. حتی ظالمین را. میروم. تو شایسته دیده شدن هستی. میروم تا آنچنان که شایسته اش هستی دیده شوی.

میروم تا از منظری علوی خودت را ببینی.

میروم تا از منظری حسینی خودت را ببینی.

میروم تا از منظری مهدوی خودت را ببینی.

عاشقت که بشود برای حقیقتت دوستت دارد.

عاشقش که بشوی برای حقیقتش دوست داری.

عاشقت که یشود میگوید نرو. بلا میبینی. ظلم میبینی.

عاشقش که بشوی میگویی میروم. بلا میبینم. ظلم میبینم.

درست مثل امام حسین و یارانش در شب عاشورا.

 

عاشق یارانش شد. فرمود بروید. و هر کدامتان دست یکی از اعضای خانواده مرا هم بگیرید و ببرید.

یاران هم عاشقش بودند. عرض کردند: نمیرویم. می مانیم. تا پیش مرگت شویم.

 

نمیدانم. شاید عشق به امام بود که آرزو میکردند کاش هزار بار زنده شوند و باز هم پیش مرگ امام شوند.

آخر میدانید!!!؟

بعد از شهادت آخرین یار (حضرت عباس علیه سلام) امام تنها شد.

تصور این تنهایی امام برایشان زهرآگین بود.

 

عاشقمان کنید.


 


حلالم کنید.

چه تا اربعین باز هم بنویسم. یا ننویسم.

چه من را به زیارت اربعین و پیاده روی ببرند. یا نبرند.



* نام ما را بنویسید به ایوان نجف

نشد از نام سگ کهف کتاب آلوده

 

زیر سنگ است به عشق تو علی جان دستم

تا عقیق یمنی شد به رکاب آلوده


میگه: دیشب خوابِ وحشتناکی دیدم

میگم : ان شا الله خیره.

میگه : خواب دبدم تو و امیر علی و امیرعباس توی یه جایی شبیه حسینیه یا مسجد یا هیئت بودین. یه دفعه اونجا رو منفجر کردن و هر سه تا تون. :(

 

نگاش میکنم و چیزی نمی گم.

کاملا چهره اش غمگین میشه و میگه: خیلی غصه خوردم اما آخر خوابم چیزی گفتم که هنوز ذهنم درگیرشه.

میگم: چی؟

میگه: با خودم زمزمه میکردم که اینها رو خدا به من داده بود و از من گرفت.امانت هایی بودن که برگشتن پیش خدا. این خواب چه معنایی داره؟

میگم: خودت چی فکر میکنی؟

میگه: نمیدونم ولی دوست ندارم شما رو از دست بدم.

با لبخندی شیطنت امیز میگم: خب کاری بکن که از دست ندی دیگه :)))



دلم میخواد بگم ماها برات حجاب نشیم. تعلق نشیم. اگر داشته باشی و رها باشی دلیلی نداره ازت گرفته بشه.

میبینم این حرف دلِ خودمه. و اثرش کمه. چون تعلقاتش به من، دست و پام رو بسته دارم این حرف رو میزنم. باید حرفی رو بزنم که اثرش بیشتر باشه.به خاطر منافع خودم نباید حرف بزنم. 

بحث عوض میشه. تا فردا دوباره یاد خوابش می افتم. و نکته ای به ذهنم میرسه که به نظرم پیام فوق العاده ای برای خودش داره. براش ذوق میکنم و .

میگم: تو از این مدل خوابها که یا من یا بچه رو گم میکنی. یا از دست میدی. یا ما میمیریم. تا حالا کم ندیدی. یادته؟. تا حالا چند بار از این خوابهات رو برام تعریف کردی.

با حالتی متفکر میگه: آره.

میگم: من هم مثل تو خیلی تعلقات دارم. اما اینکه تو همچین خوابهایی میبینی معناش اینه که تو میتونی به مقامات خیلی بالاتری در همین دنیا برسی اما تعلقاتت مانعت میشن.

قوه خیال هر شخصی ماموره حقایق بالا رو به اون شخص منتقل کنه. وقتی به تو این پیامها داده میشه یعنی تو میتونی خیلی نورانی تر از اینی که هستی بشی. فقط باید به خودت بیای.

میگه: یعنی اگه من به شماها تعلق داشته باشم از دستتون میدم؟

صداقتش خیلی عریانه و من لبخندی پدرانه میزنم و میگم: نه عزیزم. فقط نمی تونی اون لذت رو از داشته های زندگیت ببری. و خب تمام حسرت انسانها در روز قیامت اینه که چرا در دنیا لذت بیشتری نبردیم. خدا به ما نعمتهایی داد که باهاش لذت ببریم اما ما بلد نبودیم لذت ببریم. و این حس خسران، انسان رو میسوزونه. مثل این میمونه یه سنگ قیمتی. خیلی قیمتی بدن دستم. بعد من این سنگ رو چون خیلی قیمتی هست همیشه مخفی اش کنم و خودم هم نه خونه داشته باشم نه ماشین و نه رفاه درست حسابی. بعد بفهمم من اگر این سنگ رو میفروختم با پولش چه کارها که نمی تونستم بکنم. و چه ارزش افزوده هایی که تولید نمیشد!!! ولی من فقط توی صندوقچه خونه نگهداریش کردم. و یک عمر از بهره اش بی نصیب بودم. این حس خسران هست دیگه.

میگه: ولی خدا یه جایی از آدم میگیردشون.

میگم: آره. ممکن هم هست بگیره. اما یا از انسانهای خیلی والا میگیره. یا اونهایی که خیلی بد میشن. اغلب با ماها که نه خیلی موحد هستیم و نه خیلی خباثت داریم این رفتار رو نمیکنه.

خلاصه من این خواب دیدن هات رو نشانه خوبی می دونم. من که از اسرار درونت آگاه نیستم. خودت هم خبر نداری. اما وقتی قوه خیالت اینطوری برات خبر رسانی میکنه یعنی تو اگر در این سطح از سعه وجودی بمونی در قیامت بسیار حسرت میخوری. چون قابلیت بهتر شدن و نورانی تر شدن رو داشتی.

و وقتی برای انسان قیامتی بر پا میشه میفهمه چقدر ارزون قابلیت های نورانی اش رو به چه چیزهای ارزونی فروخت.

آخه توی اون قیام نفست تازه میفهمی شوهرت هم همچین تحفه ای نبود و چه کلاه گشادی خودت سر خودت گذاشتی و میخندم. و میگی من اون همه نوری که میتونستم کسب کنم رو به این فروختم و از دست دادم؟. این سوز داره.



میبینم امید در نگاهش جوانه زد. و میگه: تو هم میتونی خیلی نورانی تر از اینی که هستی بشی.

سری ت میدم و میگم: ان شا الله.



وقتی خوابش رو برام تعریف کرد معنایی جز تعلق بیش از حد اعتدال به داشته هاش در ذهنم نیومد. اما چون منیت توش بود سکوت کردم. اما بعد متوجه شدم چقدر این خوابها پیامهای امیدوار کننده ای دارن و برای خودش خوشحال شدم و بهش گفتم. 

چقدر امید بستن به خلق به انتظار خلق نشستن روح رو تیره میکنه و درک و فهم رو پایین میاره. و چقدر بر عکسش نور به همراه داره. برکات داره.



احتمالا یه سری بگن چقدر این ن. .ا از خود راضی و خود بزرگ پنداره. 

اینطور نیست که فکر میکنید.


وقتی برای زردی اش توی بیمارستان بستری شد. ازش آزمایش گرفتن و دکترش به ما گفت امیر عباس فاویسم داره (حساسیت به باقالی و.) یه کاغذی هم داد دستمون که یه تعدادی مواد غذایی و دارو توش نوشته بود که هیچ وقت نباید از این مواد استفاده کنه.

اولش پذیرشش برام سخت بود.

از دکتر پرسیدم: آخه چرا؟!!! چجوری؟!!! به چه علت اینطور شد؟

گفت: ژنتیک. مطمئنید امیر علی (فرزند اولمون) نداره؟

گفتم: ازمایش که ندادم براش ولی اون تا حالا باقالا هم خورده. چیزیش نشد.

گفت بعد بیارش یه آزمایش براش بنویسم.

گفتم: ولی نه من فاویسم دارم نه خانمم. چطور ممکنه؟!!!

گفت: ژنه عزیزم. توی پدارن و مادرانتون بوده حتما.

بعد بررسی کردم دیدم توی اقوام مادریِ من چند تا از بچه ها فاویسم دارن.



خانمم بعد از چند روز پرسید:

مگه همیشه نمیگفتی اگر نقصی به نوزاد وارد باشه تقصیر از والدین هست و خواست خدا نیست؟ الان یعنی ما کوتاهی کردیم؟

خودت گفتی خدا ناقص خلق نمیکنه. اگر نقصی هست از جانب ما هست.

سوالش خیلی درگیرم کرد.

اون لحظه برای تسکینش گفتم: همکار من در کودکی فاویسم شدیدی داشت اما الان میگه هم باقالا میخوره و هم باقالای سبز پاک میکنه و هیچ مشکلی نداره. نگران نباش. ان شا الله برطرف میشه.

چند روز بعد بهش گفتم: آره. اگر نقصی هست از جانب ما هست. و اگر خیر و صلاحی هست از جانب خداست. تا ما نقص ببینیم یا خیر و صلاح.

وقتی حضرت خضر قایق رو سوراخ میکرد. حضرت موسی نقصان و شر میدید و اعتراض میکرد. اما حضرت خضر بر اساس خیر و صلاح داشت اون کار رو انجام میداد. حتما خیری در این اتفاق هست. شک نکن. وقتی ما به صورت مستقیم در این بیماری دخیل نبودیم و فقط یک ژن خفته از اجدادمون در این فرزند بیدار شده. شک نکن حکمتی توش هست. و خیر هست. 

به نظر من اگر این نقصان نمی بود دچار نقص بزرگتری میشدیم. من تردید ندارم خدا با این بیماری، شری بزرگ رو از ما دفع کرد. الحمدلله.

خدا همیشه حواسش به ما هست.



و یاد این فرمایش استاد می افتم که می فرمودن ما از اجداد و نیاکانمون جدا نیستیم. برای امواتمون خیرات بدیم و فراموششون نکنیم. وقتی برای گذشتگانمون گشایشی ایجاد کنیم یعنی در نسل های اینده مون هم گشایش ایجاد کردیم.

میبینی دوست من!

از یک منظر من فرزند اجدادم هستم. و از منظری دیگر میتوانم والد آنها باشم.

وقتی به خودت آمدی دیگر فرزند اجدادت نیستی. بلکه والدشان میشوی.

و والد شدن همیشه پر است از مسئولیت ها.



دستم به دست دوست ماند.

پایم به پای راه رفت.

.

.

این عاشقانه ی مردیست که بی تو.

نمی تواند.

آری.

نمی تواند.


فرزندم:

 

راست میگویند که اگر همسری انتخاب کنی که زیبایی اش به دلت ننشیند ممکن است دچار مقایسه شوی بین زیبایی همسرت با ن و دختران دیگر. و این شیطان است.از شیطان بر حذر باش.

راست میگویند که اگر همسری انتخاب کنی که آداب معاشرت و اجتماعی اش به دلت ننشیند ممکن است دچار مقایسه همسرت با دیگران شوی.

از شیطان بر حذر باش. 

راست میگویند که اگر همسری انتخاب کنی که اخلاقش به دلت ننشیند ممکن است دچار مقایسه شوی.

از شیطان بر حذر باش.

راست میگویند که اگر همسری انتخاب کنی که همت و عزمی در خور نداشته باشد ممکن است دچار مقایسه شوی.

از شیطان بر حذر باش.

راست میگویند که اگر همسری انتخاب کنی که درکش به سطح تو نرسد ممکن است.

از شیطان بر حذر باش.

راست میگویند که اگر همسری انتخاب کنی که ویژگی های جنسیتی اش .

از شیطان بر حذر باش.



 

 

اما فرزندم: یک حرف راست را هم من میخواهم به تو بگویم. باید این حرف راستِ من را با حرفهای راست دیگران جمع کنی و به آن بیاندیشی.

اگر همسرت تمام محاسنی که در بالا ذکر شد را هم داشته باشد باز هم هیچ تضمینی وجود ندارد که دچار مقایسه همسرت با دیگران نشوی.

 

با جمع کردن این حرف راست من با حرف راست دیگران به چه نتیجه ای میرسی؟!!!

اینکه فرع و جزئیات را بدون مبانی و اصول به تو بگویند خودش شیطانی است.

برای اینکه از این مقایسات شیطانی در امان بمانی باید نور عقل و ایمانت قوی شود. باید متوجه حکمت کمبود ها بشوی.

برای اینکه متوجه حکمت کمبود ها و حتی نعمت ها شوی باید خودت را بیابی. تا خودت را نیابی هیچ کتابی و هیچ تئوری نجات بخشی برایت وجود ندارد.

حتی اگر تمام حسن ها را یکجا در وجود همسرت بگذارند مانع از وسوسه شیطان و مقایسات باطل در وجود تو نمیشود.

 

 

مثلا برای بهره ی احسن جنسی زوجین کلی دستورات جزئی به طرفین میدهند که مرد فلان مراقبت های فیزیکی را داشته باشد. زن فلان مراقبت های فیزیکی را داشته باشد و.

همه هم درست است.

اما تا وقتی اصل را به تو نگویند. تمام این حرف های درست عین شیطنت است.

اصل در بهره احسن جنسی بردنِ مرد، کنترل نگاهش در مقابل زنهای دیگر است. غضِ بصر است. برای زن هم همین قاعده وجود دارد. 

کسی که این اصل را به تو نفهماند و بر رعایت مسائل ظاهری و فیزیکی تاکید کند (که درست هم هست) شیطان وجود تو را رجم نکرده. در زمین شیطان بازی میکند.

 

فرزندم در این مسائل تا نور عقل و ایمان پا به میدان نگذارد، هر کاری کنی بازیچه دست شیطان هستی.

مادرم همیشه تکه کلام حکیمانه ای دارد و میگوید:

یا مرد باش یا در رکاب مرد باش.

ساده ترش میشود یا عاقل باش یا در معیت یک عاقل باش.

یا ولی الله شو یا در معیت یک ولی الله قرار بگیر.

برای رجم ظلمت نیاز به نور داریم.

نور را جستجو کن تا از شیطان بر حذر باشی

 


میگفت: مهندس ما امتی هستیم که مورد رحمت واقع میشیم. همین که حب اهل بیت توی دلمون باشه و نسبت به دشمنانشون بغض داشته باشیم در نهایت مورد رحمت واقع میشیم. اون حب تمام گناهان رو تحت الشعاع قرار میده.

میگم: میدونستی اگر به بعضی از جهنمی ها بگی عذاب رو ازت برمیداریم. بیا برو توی بهشت. ناراحت میشن؟!!!. دیدن بهشتی ها براشون عذاب بیشتری داره. به اون عذاب نار و جهنم راضی هستن.

میگه: آره.

میگم: این یعنی یه سری ها در این دنیا طلب درونی شون جهنم و نار هست.

یه سری ها هم طلب شون بهشت هست. اینها هم اگر به جهنم برن عذاب الیمی رو متحمل میشن.

انسانها در جایی باشن که طلبشون درونی شون نباشه خیلی عذاب میشن.

کسی که واقعا محب و شیعه اهل بیت هست اگر بهش بگن گناهان زیادی داشتی اما در برزخ باهات تسویه شده. حالا بیا برو توی بهشت.

اما چون با گناهانت استعدادهات رو سوزوندی معیت با اهل بیت رو از دست دادی. با همین بهشت مشغول باش. (با رشحه ای از تجلیات اهل بیت مشغول باش)

میدونی این از دست دادن معیت اهل بیت چه حس خسران عظیمی برای دوستدار اهل بیت داره؟

مگه خودِ حضرت امیر علیه سلام نمی فرمایند: صبرت علی عذابک. فکیف اصبر علی فراقک؟!!

به حق متعال عرض میکنن: نسبت به عذابت صبر میکنم. اما چگونه نسبت به فراق تو صبر پیشه کنم؟



یه عالِم دینی میگفت یه روز صبح توی حرم حضرت معصومه سلام الله علیه دیدم آیت الله مرعشی به شدت گریه میکنن و دارن داستانی رو نقل میکنن. میگفتن خواب دیدن حضرت امیر در بالا چهار پنج پلکانی ایستاده هستن و جامی در دستشون هست و میفرمایند شهاب بیا بالا تا از این جام به تو بنوشانم.

آقای مرعشی خیلی جهد کردن و خیلی با زحمت تونستن یه پله رو بالا برن. حضرت دوباره فرمودن شهاب بیا بالاتر. میگفتن دوباره با جهدی مضاعف و تمام توانشون یک پله دیگه هم تونستن بالا برن. و دیگه توان بالاتر رفتن نداشتن. حضرت امیر بقیه پله ها رو خودشون پایین اومدن و خم شدن و جام رو به دهان آقای مرعشی رسوندن و فرمودن بنوش.

تمام گریه آقای مرعشی به این خاطر بود که من چرا قابلیت این رو نداشتم که بالاتر برم و حضرت رو مجبور کردم خودشون رو تنزل بدن.

این حس خسران رو شاید الان نفهمیم.

اما هر چی عاقل تر بشیم. بیشتر میفهمیم.

برای اینکه دچار این خسران نشیم باید بر اساس ادب در پیشگاه الهی و اهل بیت زندگی کنیم. نه اینکه مراقبه از نفس و نفسانیات رو کنار بذاریم به امید اینکه ما در نهایت امت مرحومه هستیم. 

 


من هیچ وقت از موسیقی ها شاد خوشم نیومد. مخصوصا موسیقی هایی که کلام دارن.

از کودکی تا حالا.

البته موسیقی هایی هم هستن که شاد هستن و من واقعا از شنیدنشون لذت میبرم مثل این:

حشمت سنجری

اما کلام ندارن.

موسیقی های عاشقانه رو بیشتر دوست دارم مثل این:

هابیل علی اف

عاشقانه های کلام دار رو گوش میدم اما خیلی سخت با شعرهایی که انتخاب میکنن ارتباط برقرار میکنم.

یکی از اخلاق های من اینه که این قابلیت رو دارم یه موسیقی ای که آهنگسازی و تنظیم خوبی داره رو چندین سال گوش بدم اما حتی یه مصرع از شعرش رو حفط نشم.

دوستام این رو نمی دونن. و گاهی تعجب میکنن که من یه قطعه از فلان خواننده رو گوش میدم. 

میگن: تو هم اره؟

میگم: چیزی که من گوش میدم با چیزی که تو گوش میدی فرق داره.

به قول میرفندرسکی: 

صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی.

غم و شادی. عشق و تنفر. خشم و ارامش.

حقیقتی دارن که هنرمند باید قدرت صورتگری درست اونها رو داشته باشه.

مثلا ببینید بتهوون چقدر خوب حس خشم رو در اصوات بی کلام موسیقی اش تجلی داد:

موومان سوم سونات مهتاب

 

من هم دوران کودکی رو گذروندم و هم دوران نوجوانی رو و هم دوران جوانی رو در حال سپری کردن هستم البته آمارها میکن ماها الان میانسال هستیم.

توی هر دوره ای عشق یه معنایی داشت 

توی این سن برای من عشق ورای آدمها تعریف میشه. البته انسان موجودی عجیبیه هرگز نمیشه توی هیچ مسئله ای دور انسان رو خط کشید چون کامل هر چیزی از فضیلت و رذیلت رو بخوای ببینی باید در وجود انسانها جستجو کنی.

اما برای من توی این سن عشق یعنی جاودانگی.

هر کسی من رو به اون جاودانگی ام ارتباط بده. باهاش ارتباط قلبی پیدا میکنم.

بیانش سخته.

گاهی میخوام برای فرزندم از عشق بنویسم. نمی دونم چطور باید وارد موضوع بشم.

برای من عشق به یک دختر یا پسر شبیه همون آهنگ فلان خواننده هست که من اصلا به کلمات  اون خواننده گوش نمیدم. در واقع اون پسر یا دختر همون کلمات شعری هستن که روی یک موسیقی خیلی خوب دارن اجرا میشن. دارم به روحی که اون اصوات دارن گوش میدم.

اون شخص داره یه دختر یا پسر با فلان ویژگی ها میبینه. اما من دارم حقیقت عشقی که در وجودش فعال شده رو میبینم.

اون حقیقت الان براش در وجود اون دختر یا پسر عینیت پیدا کرده.

اصلا بذارید خیالتون رو راحت کنم. آدما تا به یک بلوغ عقلی نرسن در مسئله عشق دائم در ناآرامی هستن.

عین انسان مستی هستن که نمی تونه درست راه بره. ممکنه یه دفعه بخوره توی دیوار. یا بیفته توی یه جوی اب.

بقیه اش باشه برای بعد.

 

 


میگفت: مهندس ما امتی هستیم که مورد رحمت واقع میشیم. همین که حب اهل بیت توی دلمون باشه و نسبت به دشمنانشون بغض داشته باشیم در نهایت مورد رحمت واقع میشیم. اون حب تمام گناهان رو تحت الشعاع قرار میده.

میگم: میدونستی اگر به بعضی از جهنمی ها بگی عذاب رو ازت برمیداریم. بیا برو توی بهشت. ناراحت میشن؟!!!. دیدن بهشتی ها براشون عذاب بیشتری داره. به اون عذاب نار و جهنم راضی هستن.

میگه: آره.

میگم: این یعنی یه سری ها در این دنیا طلب درونی شون جهنم و نار هست.

یه سری ها هم طلب شون بهشت هست. اینها هم اگر به جهنم برن عذاب الیمی رو متحمل میشن.

انسانها در جایی باشن که طلب درونی شون نباشه خیلی عذاب میشن.

کسی که واقعا محب و شیعه اهل بیت هست اگر بهش بگن گناهان زیادی داشتی اما در برزخ باهات تسویه شده. حالا بیا برو توی بهشت. اما چون با گناهانت استعدادهات رو سوزوندی معیت با اهل بیت رو از دست دادی. با همین بهشت مشغول باش. (با رشحه ای از تجلیات اهل بیت مشغول باش)

میدونی این از دست دادن معیت اهل بیت چه حس خسران عظیمی برای دوستدار اهل بیت داره؟

مگه خودِ حضرت امیر علیه سلام نمی فرمایند: صبرت علی عذابک. فکیف اصبر علی فراقک؟!!

به حق متعال عرض میکنن: نسبت به عذابت صبر میکنم. اما چگونه نسبت به فراق تو صبر پیشه کنم؟



یه عالِم دینی میگفت یه روز صبح توی حرم حضرت معصومه سلام الله علیه دیدم آیت الله مرعشی به شدت گریه میکنن و دارن داستانی رو نقل میکنن. میگفتن خواب دیدن حضرت امیر در بالا چهار پنج پلکانی ایستاده هستن و جامی در دستشون هست و میفرمایند شهاب بیا بالا تا از این جام به تو بنوشانم.

آقای مرعشی خیلی جهد کردن و خیلی با زحمت تونستن یه پله رو بالا برن. حضرت دوباره فرمودن شهاب بیا بالاتر. میگفتن دوباره با جهدی مضاعف و تمام توانشون یک پله دیگه هم تونستن بالا برن. و دیگه توان بالاتر رفتن نداشتن. حضرت امیر بقیه پله ها رو خودشون پایین اومدن و خم شدن و جام رو به دهان آقای مرعشی رسوندن و فرمودن بنوش.

تمام گریه آقای مرعشی به این خاطر بود که من چرا قابلیت این رو نداشتم که بالاتر برم و حضرت رو مجبور کردم خودشون رو تنزل بدن.

این حس خسران رو شاید الان نفهمیم.

اما هر چی عاقل تر بشیم. بیشتر میفهمیم.

برای اینکه دچار این خسران نشیم باید بر اساس ادب در پیشگاه الهی و اهل بیت زندگی کنیم. نه اینکه مراقبه از نفس و نفسانیات رو کنار بذاریم به امید اینکه ما در نهایت امت مرحومه هستیم. 



اهل بیت پدران و مادران حقیقی ما هستن.

من به عنوان یک پدر وقتی رفتار اشتباهی در فرزندم میبینم. با خودم میگم اگر با این اخلاق یا رفتار مثلا بره توی مهد کودک. اونجا ممکنه در مواجهه با این رفتارش صبر کافی به خرج ندن و رفتاری تند باهاش بکنن.

بعد اون رفتار تند فلان اثر رو روش داره.

بعد فلان اثر موجب شکل گیری یک شخصیت نادرست در فرزندم میشه. بعد شخصیت نادرست موجب کج بار اومدن میشه. بعد برای اینکه کجی رو درست کنن باید. بدون عذاب نمیشه. و من دوست ندارم این همه ناآرامی و عذاب رو برای فرزندم.

بعد هی با اشتباهات فرزندم باید وارد این پروسه بشم که مثلا خانم مربی مهد، شما صبر پیشه کن. این اصلاح میشه. لطف کنید و جلوی جمع مثلا باهاش رفتار تندی نداشته باشید (مثال عرض میکنم). یعنی با اشتباهات فرزندم ، هی من باید سپر بشم تا تبعات اشتباهاتش کمتر بشه.

میبینید برای منِ پدر نگرانی هام چگونه هست؟

اونها از سخت تر شدن شرایط برای ما نگرانن. و خیلی از جاها خودشون رو سپر ما میکنن. مگر غیر از اینه که اگر توی جنگ ها یک شیعه در نسل اون شخص میدیدن ، نمی کشتنش؟!!! حتی اگر به قیمت آسیب دیدن و زمین گیر شدن خودشون تمام میشد!!! ما اینها رو درک نمی کنیم.

فقط الان همین قدر رو میفهمم که زیاد از غمها و غصه ها و گرفتاریام پیششون نمیگم. خیلی وقتا سرخوشی هام و موفقیت هام رو با شادی پیششون میگم. خیلی از شادی های واقعی ما لذت میبرن.

اونها ناظر به همه چیز هستن. غمها رو هم دارن میبینن. چه ضرورتی هست که دائم غمها رو پیششون ببریم.

نمیدونم جای گفتن این حرف هست یا نه. اما اوایل جوانی ام توی یک تصادف خواهرم جلوی چشمهام از دنیا رفتن. من امید داشتم که خواهرم زنده بمونن و به شدت به حضرت عباس استغاثه کردم که خواهرم زنده بمونه. با حالی عجیب و مستاصل و ملتمسانه.

چندین سال هست هر باری که به اون استغاثه ام فکر میکنم ناراحت میشم. میگم عمر خواهرم به دنیا نبود و من با اون حال و اون استمرار و تضرع از حضرت چیزی رو میخواستم که قرار نبود اجابت بشه.

و وقتی خودم رو جای حضرت میذارم میبینم چقدر ایشون از التماسهای من اذیت شدن.

و همیشه بابت اون قضیه دلم شرمنده حضرت عباس هست. سالهاست این غم از غم از دست دادن خواهرم برام سنگین تره.

ولش کنید. ان شا الله مادر و پدری دلسوز بشیم تا حال اهل بیت رو یه کمی درک کنیم.

اینطوری با زیاده گویی فقط از مقصود دور میشیم.


فرزندم:

انسانهای ذهن گرا ، در زندگیشان شکست را زیاد تجربه میکنند. و ذهنشان همان قبری است که در آن دچار فشار قبر هستند اما تا رها شدن از این فشار باید مقدماتی را فراهم کنند.

انسانهای ذهن گرا کسانی هستند که دنیای ذهنی ای برای خودشان می سازند اما این دنیا با عالم واقعیت خیلی فاصله دارد. به مرور در هر سنی با تناقضات این دو دنیا (دنیای ذهن و دنیای عین) مواجه میشوند و هر بار به گونه ای شکست را تجربه می کنند.

من هم در برهه ای دچار این ذهن گرایی بودم و یقینا هنوز هم کامل از آن رها نشدم. سالهاست متوجه این قضیه شدم و در تمام این سالها تلاشم بر رهایی از این ذهن گرایی بود. قدرت اندیشه انسان اگر به سمت ایده آل سازی غیر حقیقی و غیر حِکمی برود یقینا انسان را دچار خسران یکند.

بزرگترین ضربه ای که میزند این است که عمر انسان را هدر میدهد. مثلا تصمیمی که می توانست در  18 سالگی بگیرد ممکن است در 30 سالگی بگیرد. لذتی که میتوانست در 20 سالگی ببرد در 35 سالگی میبرد.

من با مطالعات فلسفی ام متوجه ذهن گرایی ام شدم. دقیقا فلسفه غرب برای من نماد فیلسوفانی ذهن گراست و فلسفه و حکمت اسلامی برایم نماد عینیت گرایی است.

ذهن گرایی ابتلائی است که اکثریت غریب به اتفاق انسانها دچارش میشوند. و واقعا احتیاط کردم و نگفتم تمام انسانهای غیر معصوم از جهنم ذهن گرایی باید عبور کنند. یعنی عقیده خودم این است که انسان غیر معصومی نیست مگر اینکه از این کُتَل عبور میکند. البته اگر همت داشته باشد عبور میکند. اکثر انسانها دچارش میمانند.

برای مثال چند نمونه از انسانهای ذهن گرا نام میبرم تا بدانی اغلب مردم ذهن گرا هستند.

انسانهایی که از ترس تامین نکردن معیشت خانواده ازدواج نمی کنند دهن گرا هستند

انسانهایی که از ترس تامین نکردن معیشت فرزند ، کم فرزند آوری می کنند ذهن گرا هستند.

انسانهایی که از ترس از دست دادن و روی زمین ماندن اهدافشان ازدواجشان را به تاخیر می اندازند ذهن گرا هستند.

انسانهایی که دنبال همسری ایده آل بدون در نظر گرفتن تشخص خود، هستند ذهن گرا هستند. اساسا انسانهایی که مقوله ازدواج خیییلی برایشان برجسته است ذهن گرا هستند.

و حتی انسانهایی که دونِ شان خودشان ازدواج میکنند دچار ذهن گرایی شدند.

انسانهایی که حسادت میکنند ذهن گرا هستند.

انسانهایی که بخل میورزند ذهن گرا هستند.

انسانهایی که وسواس (در انواع مختلفش) دارند ذهن گرا هستند.

 

 

میبینی؟!!!

گویا انسانی باقی نمی ماند مگر اینکه ذهن گرا است.

 

فرزندم انسانهای ذهن گرا مدیر اسلامی خوبی نمی شوند. شاید مدیر منظمی بشوند. و نظم را در زیر مجموعه شان حاکم کنند اما مدیر اسلامی خوبی نمی شوند. مدیر اسلامی فقط به دنبال اداره آن مسئولیتی که به دوشش میگذارند نیست. علاوه بر آن باید انسانهای تحت نظر خودش را هم اداره کند.

اداره انسانها به مراتب سخت تر و پیچیده تر از اداره یک کار است. مخصوصا که نگاه اسلام به انسان ، نگاه بسیار والایی ست.

برای اینکه از ذهن گرایی رها شوی تلاش بکن تا لحظه هایت را دریابی.

واجبِ هر لحظه ات رو تشخیص بده و با تمام قلبت انجامش بده. اگر واجبِ لحظه ات بازی کردن با کودکت است جوری با کودکت بازی کن که انگار کار دیگری در دنیا وجود ندارد.

اگر واجب لحظه ات غذا خوردن است. جوری مشغولش شو که انگار مسئله دیگری در جهان وجود ندارد.

خلاصه اینکه به واجباتی که در عالم واقع با آن مواجه میشوی ارتباط برقرار کن.

وقتی حقیقتا با عالم واقع ارتباط عقلانی برقرار کنیم ، حق متعال را با اسم الظاهرش ملاقات خواهیم کرد.



در اولین فرصت نظرات قبلی پاسخ داده خواهند شد


توی طب سنتی میخوندم که رسالت اصلی طبیب حفظ صحت و سلامتی جامعه هست. و درمان رسالت دوم و بعدی و فرعی اش هست.

حق متعال و به تبع صاحبان عصمت و اولیای الهی طبیبان جامعه هستن.

آیا میدانیم اگر به وقت صحت و سلامتی به این طبیبان رجوع کنیم آنها رضایت بیشتری دارند؟

البته به وقت بیماری هم پناهی جز همین طبیبان نداریم.

اما تنها کسانی از این طبیبان دلبری میکنند که در وقت صحت بیشترین رجوع را به این طبیبان دارند.

و بدیهی است که اینها کمتر هم دچار بیماری میشوند.

قصه خلقت ما چیز دیگریست. بنا به عاشقی کردن است. با این راه و روش که نمیشود عاشقی کرد. (صرفا رجوع به وقت درد و بیماری)

آن یکی پرسید اشتر را که هی

از کجا می‌آیی ای اقبال پی

گفت از حمام گرم کوی تو

گفت خود پیداست در زانوی تو

این مطلب خطاب به خودم بود. خیلی نقصان دارم.

 

 

 


آقا چه وضعشه!!!

اونوقت هی میگن خانما مهجور واقع شدن و حق خانما داره خورده میشه. 

یه سری از خانمها هم میگن آقا ما دیگه پذیرفتیم جنس درجه دوم هستیم و . (اینو دیگه کجای دلمون بذاریم)

 

ما که هر وقت رفتیم با استاد بزرگواری سر بحثی رو باز کنیم قبلش از حال خانمم پرسید و از نگرانی هاش در مورد خانمم و از اینکه ایشون اونجا تنهاست. و من باید خیلی بیشتر حواسم بهش باشه و از رضایت خانمم از شرایط می پرسن و از دل نگرانی هاشون برای سختی های خانمم و.

 

اصلا به جان خودم حرف های خودم که کلا یادم میره

بعدش  هی فکر میکنم اولویتها رو دارم اشتباه تشخیص میدم.

الان این دفعه سومه که همه چیز به کام خانمم تموم میشه.

 

این که نشد زندگی که.



اما جدای از شوخی.

این منش رو می پسندم.

ما مردا درسته که نیاز به راهنمایی و ارشاد و کمک داریم. اما خیلی پوست کلفت تر از این حرفاییم.

تگران ما نباشید.

آقایون شما هم خیلی نگران خودتون نباشید. پذیرفتن یه مقدار تبعیض هم برای کمال انسان بد نیست.

:)

کلا چقدر خوبه ما مردا از این سوسول بازیا بلد نیستیم. مثلا من از اینکه برام جشن تولد بگیرن خوشم نمیاد. برام هم جشنی بگیرن از باب ادب، تشکر میکنم اما اصلا دوست ندارم این سوسول بازیا رو برای مرد.

 

مرد خوبه اینطوری باشه.والاع.

 


از اون عیداهرایی هاست.

از اونهایی که از اول محرم تا هشتم ربیع ریش هاشون رو کوتاه نمی کنن. و لباس مشکی رو از تن شون بیرون نمیارن.

و روز نهم ربیع ریش ها رو تیغ میندازن و میرن به جشن و پایکوبی و .

میگن رفع القلم هست.

توی این مدت آشنایی تقریبا یک ساله مون. خیلی از تعصباتی که که داشت شکسته. گاردهایی که داشت تعدیل شد. اما هنوز هم این باورهای ناموزونش خیلیه.

دیروز بحث مدیریت و اهمیت درک مدیریتی رو میکردیم. 

گفت مگه فلان سِمَت انتصابی نیست؟. قحط الرجال بوده؟. چرا فلانی ده سال بر کرسی بوده؟.

گفتم: من که از تمام جزئیات خبر ندارم. اما وقتی مدیریت خدا رو میبینم میفهمم یک مدیرِ مدبر ااما نباید در هر بخشی سرپرستهای صرفا صالح بگماره. بلکه باید سرپرستی بگماره که کارها قفل نشه.

بنا نیست یک مدیر اسلامی فقط کارها رو درست پیش ببره. بناست آدمهای اون مجموعه هم رشد کنن. وقتی بناست تو رشد کنی. همه جا بلا رو از تو دفع نمی کنه. یه جاهایی باید دادت در بیاد. باید فریاد زدن یاد بگیری.

گفتم وقتی یکی خیلی کم صبر هست خدا ممکنه همسری کم صبر هم بهش بده. . چرا؟.

تا قبح کم صبری رو ببینه و اصلاحش کنه.

اگر در حدی کم صبر باشه که همسر کم صبر رو هم تحمل نمی کنه و بلافاصله طلاق میده. همسر کم صبر بهش نمیده. اما ممکنه فرزندی بهش بده که توی کم صبری دست خودش رو از پشت ببنده.

اینم مدیریت خداست. انتصابی هم هست :)



خودش به شدت کم صبره. غمگین شد و گفت:

مهندس چطور میشه اخلاق های بد درون رو درست کرد؟.

کلی بحث کردیم و آخرش گفتم: عزیزم یه مشکلی داری. بنظرم بنیادیه. این رو حلش کن:

گفت : چیه؟

گفتم: یه بی اعتمادی ای نسبت به تمام غیر معصومین در وجودت هست. این هیچ مبنای اعتقادی نداره. خطرناک هم هست.

این رو برطرفش کن.

من حتی میترسم اعتمادت به صاحبات عصمت هم یک اعتماد صرفا ذهنی باشه.

نمیگم ساده لوح باش و به همه خوش بین شو. میگم شروری که در خلق میبینی موجب نشه نسبت به همه بی اعتماد بشی.

هستن کسانی که میشه تماما بهشون اعتماد کرد.

این حد از اعتماد به غیر معصوم باید در اعتقاداتت جایگاه داشته باشه. مبنای روایی هم داره.



به فکر فرو رفت. گارد نگرفت.

همین برام کافی بود.

البته سوالاتی هم پرسید اما حالت تفکرش همچنان ادامه دار بود.



حرف در خوری ندارم. برای شاد کردنتون. آخه ایام شادمانی هست.

اما این کلیپ آقای همساده رو ببینید. من خیلی از دیدنش لذت بردم:

 

 

 

 

 

 


فرزندم:

از یک جایی به بعد سعی کردم درک مدیریتی ام را افزایش بدهم.

فقط میتوانم بگویم آنقدر یافته هایم شگفت انگیز شد که از شدت حرفهایی که در این زمینه دارم ، به بی حرفی افتاده ام و نمی توانم چیزی برایت بنویسم.

امروز تصمیم گرفتم اهمیتِ بصیرت و نشانه شناسی در مدیریت و درک مدیریتی را برایت باز کنم. البته به اجمال.

یک زمانی مقام معظم رهبری میفرمودن: اوایل که تصمیم گرفتیم کشور را هسته ای کنیم حتی دانشمندان هسته ای کشور با نامه و حتی حضورا به من میگفتند این کار شدنی نیست. 

ایشان میفرمودند: من اما ناامید نبودم. خوش بین بودم.

برای یک مدیر مطلع شدن از ظرفیت ها خیلی اهمیت دارد. و این اطلاع را هم از راه خبرهایی که از راه های مختلف میگیرد کسب میکند.

چطور مدیری مثل مقام معظم رهبری ، در شرایطی که متخصصان امر، خبر میدهند نمی شود. تحلیلش این است که : میشود. چطور؟

اصلا درست نیست در این شرایط بگوییم ایشان علم غیبی داشتند. نه.

 

ایشان یک مدیر بودند و آن متخصصان از مدیریت چیزی نمی فهمیدند. تحلیلهای رهبری از اخباری که بدست می اوردند بسیار جامع تر از تحلیل های متخصصین و دانشمندانی بود که در دل کار بودند.

حتما رهبری هم در همان مقطع ناتوانی را دیدند. همان چیزی که دانشمندان میگفتند. اما شاید ناامیدی را در دل و رفتار برخی محققین و جوانانِ متخصص ندیدند. این نشانه کافی بود تا ایشان یقین داشته باشند که میشود.

تحلیل جامع چگونه اتفاق می افتد؟

به این سوال بیاندیش عزیزم.

 

خبرهای واقعی از جامعه، بخشی از تحلیل یک مدیر را تامین میکند. بخش اعظمش نشانه هایی است که یک مدیر در دل همین خبرها میبیند اما دیگرانی که درک مدیریتی ندارند نمی بینند.حتی نشانه شناس شدن خبرهای غیر واقعی یا اغراق آمیز را خیلی راحت برایت رسوا میکند.

 

نشانه شناسی ، معرفتی است که هر مدیری باید کسب کند. بلکه هر انسانی باید کسب کند.

مثلا یک مدیر ، اگر بخواهد اشخاصی را برای تبلیغ دین انتخاب کند. ممکن است به تَنبل نبودن آن مُبَلِغ بیش از فن بیان و تسلط علمی اش بها بدهد. معنای این حرف این است که ممکن است کسی که فن بیان فوق العاده ای دارد و تسلط علمی جامعی دارد و در مسیر درست هم گام برمیدارد اما تنبل است را از حق تبلیغ محروم کند.

خطر انسان تنبل برای تبلیغ قابل چشم پوشی نیست. این را علمِ نشانه ها به او میگوید.

 

فرزندم:

نشانه ها را بشناس.

کسی که بدون نشانه شناسی به ظاهر واقعییات اکتفاء کند مدیر خوبی نمی شود. و این را یک انسان غیر دیندار اما مدیر هم درک میکند.

وقتی درک مدیریتی پیدا کردی. آنوقت میفهمی رذایلت ممکن است تو را از چه چیزهایی محروم کند.

اصلا دیگر نمی توانی رذایلت را تحمل کنی. مثلا وقتی مقایسات نابجا داری میفهمی که در دولت امام زمان هرگز فلان خدمات را نمی توانی انجام دهی.

وقتی اخلاقت به گونه ای است که نیمه خالی لیوان را بیشتر می بینی هرگز مسئولیت به تو نمی دهند یا هرگز در امور مهم از تو نظر خواهی نخواهند کرد و تو را مشارکت نمی دهند.

یا ترس از ملکاتت باشد، هرگز در بسیاری از وادی های اجتماعی راهت نمی دهند.

یا اگر تکبر داشته باشی.

اگر حسادت بورزی.

اگر.

فرزندم درک مدیریتی ات را افزایش بده تا بتوانی هدفمند تر خودسازی کنی.

تا امام زمانت بتواند روی تو حساب کند.

 


یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود

غیر از خدای مهربون

هیچکی نبود.

توی یه جنگل سبز.

پشت یک کوه بلند.

توی یک مزرعه سبز و قشنگ.

که یک رودخونه زلال و پر آب، خیلی آروم از کنارش رد میشد

 

 

فرزندم :

این شروع تمام قصه هایی بود که هر شب برایت میگفتم. تا تصویری از بهشت را در دلت بیندازم و تو را نسبت به آن متمایل کنم.

و در بیش از نود درصد قصه هایم اگر برادری محور قصه بود اسم شخصیت ها حسن و حسین بود. یا حسین و عباس بود.

مثلا میگفتم:

"حسین همینطور که بازی میکرد افتاد توی یک چاله ی کوچولو. و پاش گیر کرد. و داد میزد یکی بیاد کمکم کنه.

کسی نیست که کمکم کنه؟

بعد داداش کوچولوش عباس صداش رو شنید و بدو بدو بدو رفت پیش داداش حسینش گفت چی شده داداشی!!!. چی شده داداش حسینم!!!. الان کمکت میکنم."

یا اگر بحث معلم و شاگرد بود اسم شخصیت های من محمد و علی بود. یا اگر بحث خواهر و برادری بود اسم شخصیت های حسین و زینب بود. یا عباس و زینب بود.

اگر موضوع قصه ام پدر و فرزندی بود اسم شخصیت های من رضا و جواد بود. یا علی و زینب بود.

اگر موضوع قصه های من دوری مادر و فرزندی بود اسم شخصیت های داستانم فاطمه و مهدی بود.

 

فرزندم من برایت قصه ای نگفتم که شخصیت های داستان چند انسان باشند و من نخواسته باشم به صورت غیر مستقیم حب اهل بیت را در دلت نهادینه کنم.

و الان بعد از چندین ماه که برایت قصه میگویم تا شروع میکنم به:

یکی بود یکی نبود.

آنقدر ابتهاج در چهره ات نمایان میشود که انگار خواب از چشمانت میپرد.

وقتی به ترسیم بهشت میپردازم: توی یک جنگل سبز.

خودت هم با من تکرارش میکنی و حتی اگر نگویم این توصیف را انگار قصه ای برایت نگفتم.

.

.

میگویند حق متعال انسان را با آرزوهایش امتحان میکند.

از خدا میخواهم هیچ وقت اینطوری امتحان نشوم که فرزندانم در مسیری غیر از مسیر اهل بیت گام بردارند.


فرزندم :

انسانها یک وجه اشتراک انکار نشدنی دارند

و یک وجه تفاوت برجسته.

اشتراکشان این است که هیچ انسانی هرگز میل به عاشق شدن رهایش نمی کند.

و افتراقشان به این است که عده زیادی از انسانها این توانمندی را دارند که خودشان را فریب بدهند که همچین میلی ندارند و عده کمتری شجاعت این را دارند که با این میلشان روبرو میشوند.

از این عده ی کمتر، عده قلیلی هم این میل را بدرستی میشناسند و میتوانند این میل را مدیریت کنند.

اینها غریب میشوند.

اما.

نه تنها در صراط هستند.

بلکه عینِ صراط میشوند.


فرزندم:

وقتی برادر کوچکت بدنیا آمد نیاز تو به توجهِ ما برایت پررنگ تر شد.

شاید احساس میکردی در گرفتن توجه ما برایت رقیب پیدا شده. خیلی فکر کردم که چه چیزی را برایت نماد توجه کردن قرار بدهم.

میتوانستم نوازش کردن و بازی کردن با تو را نماد توجه کردن قرار بدهم. میتوانستم خرید اسباب بازی یا خوراکی هایی که دوست داشتی را نماد توجه کردن به تو قرار بدهم.

من همه این کارها را میکردم اما جوری انجامشان میدادم که برایت خاص نشود. یعنی بازی کردن من و تو خیلی برایت شگفت انگیز نباشد. بلکه یک اتفاق طبیعی بود که تقریبا هر روز اتفاق می افتاد.

 

من با یک جهان بینی، سعی کردم در یک رفتار خاص و هدفمند از خودم، برایت نوعی از توجه کردن را نشان بدهم که هم برایت جذاب باشد هم اوج توجه کردن باشد. و این کار را هر روز انجام نمیدادم. تا برایت خاص باشد. و با بقیه توجهات فرق کند.

هفته ای چند بار انجام میدادم. اما خدا را شاکرم که این رفتار برایت خاص شد.

 

و اما آن رفتار:

میگفتم: باباجون بیا با هم حرف بزنیم. میای؟. دوست داری با هم حرف بزنیم؟

و بدون استثناء قبول میکردی و با تمام شیطنتی که داشتی می آمدی مینشستی کنارم تا با هم حرف بزنیم.

حرفهایم چیز خاصی نبود. گاهی تکرار قصه هایی بود که برایت میگفتم. گاهی برنامه ریزی برای بازی کردن هامون بود.

اما حرف زدن با من برایت خاص بود.

تا جایی که وقتی امروز مادرت نتوانست داخل مهد تو را راضی کند که بروی بین بچه ها. و فقط فریاد میزدی که: "من مهد کودک رو دوست ندارم."

حتی اجازه حرف زدن به ما نمیدادی. و فقط میگفتی دوست نداری مهد را.

وقتی گفتم: "باشه بابا. اگه دوست نداری نمیخواد اینجا بمونی. اصلا بیا با هم حرف بزنیم. مهدکودک رو ولش کن."

آمدی کنارم نشستی و گفتی : حرف بزنیم.

چند دقیقه حرف زدیم و گفتم: اصلا مامان و امیرعباس برن اون تو با بچه ها بازی کنن. تو پیش من بمون. خوبه؟

مامانی، تو و امیرعباس برین تو. امیرعلی نمیاد.

بعد نظرت عوض شد و گفتی :منم میخوام برم. و رفتی وارد جمع شدی.



به این خاطر حرف زدن را برایت خاص کردم که

.

که.

.

خیلی برای این کارم دلیل داشتم. یک جهان بینی پشت این کارم بود.

باید به من فرصت بدهی تا به مرور برایت بگویم.

شاید هم از خدا بخواهم خودش هر طور صلاح میداند به وقتش برایت بگوید.


باید شجاع باشم و اعلام کنم که این وبلاگ دیگه ارزش خوندن نداره.

یعنی من جای شما بودم دیگه اینجا رو نمی خوندم.

چند باری تصمیم گرفتم تموم کنم وب نویسی رو اما به خاطر خودم این کار رو نکردم.

راستش خوبی این وبلاگ این بود که تقریبا بیش از 95 درصد مطالب توی خونه نوشته شد. همین درصد نظرات توی خونه جواب داده شد. و غالبا هم یا صبح بعد از نماز این اتفاق افتاد یا شبها.

یعنی در محیطی آرام این نوشتنها اتفاق افتاده. و برای همین برام دلنشین بوده. 

اما رسما اعلام میکنم نوشتن اینجا برای کنترل نفسم هست. مخصوصا توی چند ماه اخیر.

و اخیرا هم با اومدن امیر عباس که وقتهای خلوتم کمتر شده تقریبا از کیفیت مطالبم هم خیلی کم شده.

نوشتن اینجا ادامه پیدا میکنه چون فعلا با توجه به شرایطم بهش نیاز دارم. اما شما خیلی جدی با این وب مواجه نشید.

روزی هم که بنا باشه دیگه اینجا ننویسم فقط پوشه نامه ها باقی میمونن و بقیه مطالب عدم نمایش میخورن.



من انسان جان سختی هستم. تا زنده ام میجنگم. ولو اینکه هر روز ضعیف تر بشم.

چون معتقدم همین جنگیدنه هست که منو عزتمند نگه میداره.

خیلی حرفها هست که میشه گفت. و من هم اهل گفتنم. اما اینجا جای گفتن نیست.



این مطلب برای مدتی مطلب ثابت اینجاست


کاری ندارم متاهل هستین یا مجرد.

تصور کنید:

همسرتون ازتون بخواد یه استکان چای براش بیارید.

1_بعد چای هم آماده باشه. فقط باید برید تو آشپزخونه و چای بریزید.

میرید؟.

2_ حالا فرض کنید چای آماده نیست. باید سماور رو روشن کنید و الی آخر.

انجام میدید؟

3_حالا فرض کنید خونه تون چای ندارید. باید برید بخرید و بیارید دم کنید.

انجام میدید؟

4_حالا فرض کنید توی شهرتون هم چای پیدا نمیشه. باید همسرتون رو ببرید 500 کیلومتر اون طرف تر از شهرتون و براش چای تهیه کنید. همونجا بخوره.

انجام میدید؟



الان فکر میکنم که اگر خواستید نیازی از همسرتون برطرف کنید سعی کنید با خدا معامله کنید که براتون رشد بیاره. والا تهیه یه چای در 500 کیلومتر اونطرف تر قدری محاسبات رو بهم میریزه.

این سوال برای آدم پیش میاد:

می ارزه؟

نمی ارزه؟

حالا یه دمنوش دیگه بخوره.

ها؟!!

 

جدی میگم.

خودتون رو تو شرایط فرض کنید.


این مطلب موقت رو برای این منتشر میکنم که یک بار برای همیشه این مسئله رو برای همه توضیح بدم. برداشتم اینه که قضاوتهایی میشم که میشه با یک توضیح ازش پیشگیری کرد.

 

من توی محیط وب برای این نیستم که از نوشته های همسایگان چیزی یاد بگیرم یعنی دغدغه ام آموزش و فراگیری و افزایش دانش و اطلاعات نیست. هر چند گاها به مطالبی هم برخوردم که یاد گرفتم. اما هدفم از دنبال کردنها یادگیری و افزایش اطلاعات نیست.

 

لذا هیچ وبلاگی برام ارزش معرفت افزایی نداره. (باز اینطور برداشت نشه که خودم رو از بقیه با معرفت تر میدونم. نه. به جان خودم دارم صادقانه حرف میزنم. من فقط دغدغه های معرفتی ام رو جاهای دیگه دنبال میکنم. همین)

 

حتی برای شناخت دیدگاههای مختلف و عقاید متفاوت هم کسی رو دنبال نمی کنم. چون معتقدم شناخت عقاید مخالف یا متفاوت خیلی ساده تر از این حرفاست. نیازی به این همه زحمت و وقت گذاشتن نداره.

فقط کافیه نشانه شناسی مون قوی بشه. چند باری توی نظرات و مطالب بهش اشاره کردم.



خب پس من برای چی دنبال میکنم؟

از نویسنده هایی که دنبالشون میکنم انرژی مثبت میگیرم. همین. نوشته هاشون بهم انرژی میده. گاهی حتی مایوسانه مینویسن اما چون درکشون میکنم. تاثیری در انرژی گرفتن من نداره. گاهی هم یاس و نوشته های پر تشویش اونها رو به خاطر خوبی خودشون نه تنها تحمل میکنم بلکه اگر کاری از دستم بربیاد برای بهتر کردن حالشون انجام میدم.

 

من از کسانی که انرژی مثبت میگیرم گاهی دنبالشون میکنم و گاهی هم دنبالشون نمی کنم.

یعنی اینطور نیست که هر کسی رو که دنبال نمی کنم ازش انرژی مثبت نمیگیرم.

اینکه چرا بعضی ها رو دنبال نمی کنم اما میخونمشون هم علت مهمی نداره. دوست دارم هر وقت حال و حوصله اش رو داشتم بخونمشون. نه هر وقت آپدیت کردن.

یه سری هم هستن که کم هم نیستن ، خییییلی عالی ان اما یا نمی نویسن یا خیلی دیر به دیر مینویسن. اونها رو هم دنبال نمی کنم. 

هر از گاهی هم همه رو قطع دنبال میزنم. چون انرژی خودم تقلیل پیدا کرده و نیاز دارم محیط مدیریتم (پنل مدیریت) خلوت باشه.

من وقتی کم انرژی هستم توی دنیای واقعی، محیط کار یا اتاق یا خونه ام رو تمیز میکنم. خلوت میکنم. خلوتی و نظم بهم انرژی میده.

وقتی هم قطع دنبال میزنم به خاطر فراموش کاری ام خیلی هاشون رو یادم میره بعدش دوباره دنبال کنم. به مرور اضافه میشن.

در کل خیلی این مقوله دنبال کردن من رو جدی نگیرید.



در مورد نظر گذاشتن توی وبلاگها هم چند روز پیشا اومدم یه آمار از دو ماه اخیر نظراتی که توی وبها گذاشتم گرفتم. برای خودم خیلی جالب بود. شاید یه روزی این آمار رو منتشر کنم و نکاتی رو پاش بگم.


فرزندم 

این چهلمین نامه و آخرین نامه ای است که برایت مینویسم.

انسان ذاتا به دنبال امنیت روح و روانش است. لذا همیشه برای تامین این امنیت دغدغه مند است. جهل داشتن در مورد مسائلی که به دانستنش نیاز دارد حس امنیتش را خدشه دار میکند. لذا همیشه به دنبال مطمئن ترین راه برای رفع جهلش میگردد.

 

و فقط انسانهای بلند قامت و بلند همت می یابند مطمئن ترین راه برای تامین امنیت روح و روانشان، حق متعال است لذا در صدد ارتباط با مبدا هستی بر می آیند.

و اینها حجت های خدا میشوند.

اینها مظهر اسم " یا دلیل المتحیرین" و اسم "البرهان" حق متعال میشوند.

اینها خودِ دلیل و برهان میشوند.

و عده کثیری از مردم  بر این باورند که خودِ دلیل و برهانِ نظری به تنهایی میتواند چراغ راه باشد برای تشخیص حق از باطل. این طیف از افراد اجتماع بسیار فراوانند. و بسیار هم دم از عقل و عقلانیت میزنند.

مبادا فریب اینها را بخوری و مانند اینها غرق در موهومات شوی و اینگونه بیاندیشی که براهین و استدلالات منطقی میتواند به تو فرقان بدهد.

اینگونه نیست، حقیقت این است که خودِ شخص باید دلیل و برهان شود. فرقان شود. و این قابلیت در انسان به ودیعه گذاشته شده است. پس بکوش تا به دلیل و برهان حقیقی متمسک شوی نه دلیل و برهان نظری.

برهان نظری اگر نوری دارد رشحه ای از نور اسم " البرهان" حق متعال است.

 

و یقین داشته باش علم و شناخت از سوی حق متعال " من حیث لا یحتسب" است. اما برای کسی که به غیر حق امید نبسته یک رزق قطعیست.

این "لا یحتسب" بودنش موجب میشود اکثر مردم به سمتی بروند که خودشان بتوانند حساب کنند تا حس امنیت شان تامین شود. فلذا اکثر مردم به پوسته و ظاهر دلیل و برهان روی می آورند، نه حقیقتِ دلیل و برهان. هر دو دسته در تلاش هستند اما جهت تلاشهایشان و وجه دلهایشان در دو مسیر متفاوت حرکت میکند.

 

بکوشیم تا از مومنین به رزق "من حیث لا یحتسب" باشیم.



این آخرین مطلب من در محیط وبلاگ بوده.میخواستم بدون خداحافظی برم اما دیدم انصاف نیست.

حلال کنید انصافا. میدونم افراط و تفریطهایی داشتم تلخی های داشتم.

بضاعتم همینقدر بود. بابت بضاعت اندکم عذر میخوام. من توی این محیط دیگه کاری ندارم. و کسی هم با من کاری نداره. فقط مونده یه سری تعلقاتی که هر روز داره فهم و درکم رو پایین تر میاره. ان شا الله این تعلقات هم به حال زار ما رحم می کنن و میرن همونجایی که باید برن.

نظراتِ مطالب بسته هستند و فقط دو پوشه از مطالب باقی میمونن. چون هنوز دوست دارم  گهگاهی در برخی وبلاگها نظر بذارم لذا انصاف رو رعایت میکنم و تمام راههای ارتباطی با وبلاگم رو نمیبندم. تا زمانی که تصمیم بگیرم در وبلاگ دیگران هم نظری نذارم اون موقع تمام راهای ارتباطیم در محیط وب بسته میشه.


این روزها فقط خانمم حال و روزم رو میدونه.

پدرم درد داره و یک عمل سنگین و پر ریسک در پیش. تا اینجا با سه تا جراح م کردیم.

ریسک عمل بالاست. ممکنه فلج بشه یا.

حال روحی پدرم خوب نیست و این بیش از همه چیز آزارم میده. یه پام تو ساریه. یه پام تهران و یه پام کاشان.

توی همین ناراحتی ها بودم که دیروز صبح با پییام دوستم مبنی بر شهادت حاج قاسم بیدار شدم.

بعد از اون پیامکها و تماس های دوستانم بود که وجه مشترک همه شون خالی شدن ته دلشون بود.

نگران بودن. نگران آینده.

و من که حال دلم برای از دست دادن سردارمون اصلا خوب نبود مونده بودم باید چه جوری با اینها صحبت کرد.

راستش دیروز تا آخرش هم حالم خوب نشد. من که این روزها به خاطر ناراحتی های پدرم ناراحت بودم اما خیلی ابراز نمیکردم. دیروز با کوچکترین تصاویر اشکم سرازیر میشد.

اما حال دل من حکایت دیگری داشت. ناامید نبودم. اصلا.

 

اومدم دیدم توی وبلاگ هم این فضای خالی شدن برخی دلها مشخصه.

توی توئیتر هم میدیدم.

 

حالتون خوبه رفقا؟!!!

چه تون شده؟!!

این رسمش نیست!!!

اعتقادات ما اینها نیستااا

نتونستم ننویسم براتون.

کسی که عمرش رو برای خدا گذاشته خونش بی ثمر میمونه؟!!!

وااای که چقدر ابومهدی انسان دوست داشتنی ای بود. 

من نمیدونم شما چی فکر میکنید اما اعتقادات من میگه خون حاج قاسم وابو مهدی و بقیه بزرگواران از وجود فیزیکیشون هم بیشتر اثر خواهد داشت.

این اعتقاد منه.

خودتون رو برای اتفاقات بزرگ آماده کنید. صبور باشیم.

چهل سال دوم چهل سالی خواهد بود که ثمرات و برکاتش به مراااااتب بیش از چهل سال اول هست.

کاش اونقدر لایق بشیم که مثل حاج قاسم و ابو مهدی و بقیه دوستانشون برای دین خدا و در راه ولایت هزینه بشیم.

دعا کنیم برای هم

 


من اعتراف ستاد کل رو می پذیرم مبنی بر خطای انسانی.

یاد یه چیزی می افتم:

استاد میفرمودن مسیر توحید مسیر پر تلاطم هست. مانند دریایی مواج هست که وقتی با مصیبت ده قدم جلو رفتی ناگهان موجی از راه میرسد و تو را از جایگاه اولت هم عقب تر میراند.

برای همین ابن سینا میفرماید در هر عصری اوحدی (تک تک مردان) از انسانها موحد میشوند. 

یا حافظ میفرمایند:

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل

کجا دانند حال ما سبک باران ساحل ها.

 

دوستان خوبم و مخاطبان بزرگوارم.

من نمی تونم ذهن شما رو به مسیری که خودم اعتقاد دارم و فکر میکنم هدایت کنم. اما معتقدم حکمتی در این خطای انسانی نهفته هست.

عملیات عین الاسد فوق العاده عالی انجام شد.

عااااالی بود.

اونقدر دقیق و مهلک بود که کسانی که یه نیمچه اطلاعات نظامی دارن غرق در سرور بودن. جوری بزنی که یک پایگاه بزرگ موشکی ابر قدرت نظامی دنیا در آماده باش کامل نتونه حتی یه موشکت رو هم ردگیری کنه و تازه در حمله سایبری هم مغلوبت بشه و رعب و وحشت همه هیمنه پوشالی اش رو بگیره.

یاد قضا شدن نماز صبح هایی افتادم که تا روز قبلش نماز شب هام رو هم میخوندم.

حکمت این خطای انسانی بسیار شبیه به حکمت قضا شدن نماز صبح هام اون هم برای چند وقت پی در پی بعد از ابتهاج از خواندن چند شب نماز شب هام هست.

مسیر توحید این فراز و فرودها رو داره.

فقط یک کلمه:

به نیروهای امنیتی کون بی اعتماد نشید.

این خیلی مهمه



بعدا نوشت:

توصیه میکنم مصاحبه سردار حاجی زاده رو هم گوش بدید، من تمام فرمایشاتشون رو باور کردم

 


یه زمانی مقام معظم رهبری فرمودن: من رزق سال کشور را در شبهای فاطمیه میگیرم.

و من به فاطمیه امسال نگاه میکنم که چه امتحانات خاصی از سر میگذرانیم.

در حادثه ای عزیزی به موت احمر از این نشئه میرود و در حادثه ای دیگر عزیزانی به موت اسود در این نشئه میمانند.

عزیزانمان به گونه ای رخت میبندند که نمیدانیم چگونه بگرییم که دشمن شاد نشویم.

از طرفی خیل کثیری از هموطنان ما در سیل و آب گرفتارند. آن هم در سرمای شدید زمستان

 

یاد زمانی افتادم که به شدت ذهنم درگیر چگونگی انتخاب ولی فقیه در قانون کشور بود

هر گونه محاسبه میکردم میدیدم در این قانون میتواند کسی مثل منتظری هم ولی فقیه شود. کما اینکه منتظری ساده لوح تا یکی قدمی رهبر شدن هم رفته بود. 

ازطرفی قانون جایگزینی که ضمانت اجرایی و مصلحت ی و اجنماعی در آن باشد هم به ذهنم نمیرسید.

اما برایم عجیب بود که چه دستی فوق قانون عمل کرد و خطر رهبر شدن منتطری را از سرمان عبور داد.

همان منتظری که ساده لوح بود. همان که امام به او توصیه کرده بود توبه کن تا از قعر جهنم نجات پیدا کنی.

همان که به خاطر رفتار و اعمالش امام آرزوی مرگ میکرد.

اما چند روز قبل از رحلت پیر جماران این خطر از سر کشور رفع شد.

این قانون کشور نبود که این خطر را رفع کرده بود.

میدانید کدام دست این خطر را رفع کرده بود؟

دست استحقاق کشور به خاطر عملکرد مومنین زیر سایه ولایت. و دست عنایت و فضل اهل بیت علیهم السلام

ای هم وطن. بدان دست استحقاق یک ملت بالاتر از دست قانون در آن کشور عمل خواهد کرد.

 

رزق سال کشور در ایام فاطمیه در قانون کشور ما ثبت نشده

این رزق را بر اساس استحقاق ملت خواهند داد

کاش مستحق بهترین تقدیرات الهی باشیم.



کنترل و امداد در قضیه سیل در استان سیستان یقینا از عهده دولت و سازمانها و نیروهای مسلح خارج است.

باید مردم وارد عمل شوند هر کس در حد توانش.

کاش متوجه عمق حادثه باشیم.



دلبرانه:

از خانه بیرون میرود و بعد از چند دقیقه برمیگردد و میگوید:

بارون میباره. اومدم چترم رو بردارم.

وقتی خارج میشود میگوید:

خدایا شکرت که چتر دارم

میرود و دل من را هم با خودش میبرد. چقدر از او عقب ماندم


خب حالا که انتخابات تموم شده و فراق بیشتری دارم بذارید در تکمله مطلب قبل چند تایی از حرف دلم رو بگم:

داشتم توی وبلاگ مرتضی و عمو حسن و چند تا وبلاگ دیگه نظرات و مطالب کسانی رو میخوندم که حرفشون این بود باید به افراد کارآمد رای داد و لیستی رای دادن پسندیده نیست و.

خیلی هاشون هم استدلالهاشون حرف دل من بود. احسنت و دمتون گرم.

اما هیچ کسی رو ندیدم به اصل اشاره کنه.

اصل چیه؟

 

چرا جبهه انقلاب و چهره های انقلابی یه تشکیلات قوی ندارن؟!!!!

که امروز مجبور باشن برن زیر بیرق پایداری و اصوالگرا.

که حالا یه سری ها فریاد بزنن که ما برخی اعضای لیست رو قبول نداریم؟!!!

چرا؟!!!

جبهه پایداری نقاط قوت خوبی داره. منکر محاسنش نیستم. اما تعارف رو بذارم کنار این جبهه یک جبهه تراز انقلابی نیست.

نیست.

خوبه ولی تراز نیست. وقتی تراز نیست نتیجه میشه این همه اختلاف در بین انقلابی ها.

تعارف که نداریم.

چرا چهره های انقلابی یک تشکیلات قوی ندارن؟!!!

دیگه نگید مردم باید در مدت زمان شش هفت روز توی تهران بین چند صد نماینده تحقیق کنن و به 30 نفر اصلح برسن.

باشه. ممکنه چند نفر همچین کاری بکنن.

اما همه تهران رو ببینید.

بنا نیست قضیه اینقدر سخت باشه. تشکیلات برای همچین مواقعی هست. تشکیلات وقتی مقبولیت داشته باشه افرادی رو معرفی میکنه وقتی هم افرادش کارآمد نباشن باید پاسخ گو باشه. خیلی هم دینیه. اتفاقا نبودش یه مقداری مشکوکه.

چرا جبهه انقلاب تشکیلات نداره؟!!! چرا اتحاد ندارن؟

میخواید از بین کسانی که اغلب شما انقلابی میدونیدشون 5 نفر نام ببرم که موافق لیستی رای دادن بودن. 5 نفر هم نام ببرم که مخالف لیستی رای دادن بودن؟!!!

این همه اختلاف برای چیه؟!!!

آیا تشکیلات داشتن اهمین نداره؟

رهبری چی فرمودن؟

ایشون پای صندوق رای دو نکته فرمودن که بسیار جای تامل داره.

1 فرمودن به اشخاصی که بهش رسیدید رای بدید (اصلح)

2_ به سی نفر رای بدید که موجب میشه مجلسی قوی داشته باشیم.

سوال:

من اگر به 25 نفر رای بدم مجلسی قوی روی کار نمیاد؟!!!

ربط 30 نفر با مجلس قوی با اشخاصی که بهش رسیدید چیه؟

من برداشتم رو بگم؟

چرا تاکید به 30 نفر کردن؟

معناش این بود که حواستون به رقابت ها و مهندسی های طبیعی هم باشه!!!!

به صرف اینکه دو نفر رو اصلح تشخیص دادید حجت رو برخودتون تموم نکنید.

ببینید با توجه به مهندسی های طبیعی آیا اون اصلح میتونه وارد مجلس بشه یا نه؟.

بناست مجلس قوی داشته باشید نه صرفا به اشخاص قوی رای داده باشید.

معناش اینه که کمی هم فضای رقابت رو مدنظر داشته باشید.

واقعیات کف میدون رو هم ببینید.



این وقت شب پر حرفی نکنم:

تا انقلابی ها یه تشکیلات قوی نداشته باشن (حداقل توی تهران) حال روز جبهه انقلاب همینقدر خرابه.

(یه خبر خوب): فریدون عباسی از کازرون نماینده مجلس یازدهم شد. آدم خوبیه. دوستش دارم :)

اگر دلمون برای انقلاب میسوزه باید به فکر یک تشکیلات انقلابی باشیم.

یک تشکیلاتی که بدنه مردمی اش محسوس باشه.

احزاب و تشکیلاتی مثل اصولگرا و اصلاح طلب و حتی پایداری، الان دیگه پایه مردمی سابق رو ندارن.

اما هنوز یه تشکیلاتن. سازمان دارن. وجود تشکیلات در مقابل افرادی منفک و غیر متحد، یعنی قدرت.

باید به این شکاف توجه کنیم. نداشتن تشکیلات یه رذیله هست برای جبهه انقلاب.

میدونید نداشتن تشکیلات معناش چیه؟

معناش اینه که هیچ کدوم همدیگه رو قبول نداریم.

این رذیله نیست؟.



لذا همه این نقدهایی که دارید رو برید از خود کاندیداهای انقلابی تون بپرسید که چرا نمی تونید همدیگه رو تحمل کنید؟!!!

اونوقت شماها با هم برید مجلس میتونید با هم کار کنید؟

باور کنیم؟!!!

قسم حضرت عباستون رو باور کنیم یا دم خروس رو؟ (یه ضرب المثله. بزنید تو گوگل احتمالا وجه تسمیه اش میاد)

لذا عزیزانم بحث سر این نیست که چشم بسته رای دادیم یا تحقیق کردیم.

به لیست رای دادیم یا به اصلح.

بحث سر اینه که تشکیلات و حزب، یه قدرته.

یه قدرت مشروع و لازم.

مردم به صورت تک تک بخوان برای رای دادن به یک جمع سی نفره تصمیم بگیرن هرگز بر قدرت احزاب و تشکیلات پیروز نخواهند شد.

ممکن هست یکی دو نفر بیرون از لیست وارد مجلس بشن. اما آیا مشکل شما سر همین یکی دو نفر بود؟!!!

پس به جای اینکه بیایم قدرت تشکیلات رو انکار کنیم و تک تک و بدون اتحاد به مبارزه با جمعی متحد بریم صورت مسئله رو پیدا کنیم.

اگر توصیه به رای لیستی کردم برای این بود که بگم باید به سمت تشکیلات بریم.

تشکیلاتی عمل کردن یعنی یدالله مع الجماعة.

انقلابی ها تشکیلات نداشتن. باید بین بد و بدتر ، بد رو انتخاب میکردن.

اگر دوست ندارید تشکیلاتی غیر مردمی برای شما کاندیدا تعیین کنه راهش اینه که به فکر تشکیلاتی انقلابی باشیم.

نه اینکه هر کدوم جدا، راه بیافتیم به تشخیص های خودمون عمل کنیم.



من توصیه به کورکورانه رای دادن نکردم. روی حرفم فکر کنید.

تا انقلابی ها تشکیلاتی قوی نداشته باشن چاره ای ندارن جز اینکه زیر بیرق این و اون سینه بزنن.

من هیچ کدومتون رو بی بصیرت نمیدونم. با وجود اینکه نظرم به رای لیستی بود اما رفتم زیر توئیت حمید رسایی که یه سری هی بهش میگفتن تو نفوذی هستی و تو وحدت شکن هستی و. قدرت طلبی و.

رفتم و از حمید رسایی دفاع کردم.

به بی بصیرتی باشه من اعتراف میکنم من امام بی بصیرت هام. بس که اشتباه دارم.

مسئله سر اینه که باید بگردیم ببینیم چالش اصلی کجاست.

حلال کنید.

یا علی


این روزها هم دلم برای طهرانی های عزیز میسوزه. هم بهشون غبطه میخورم.

هر چی به ماهیتی که وضع انتخابات و لیست ها پیدا کرده بیشتر فکر میکنم میبینم این عزیزان، مخصوصا عزیزانی که دل در گروه انقلاب و شعارهاش دارن توی شرایط انتخابی و تصمیم گیری خاصی قرار گرفتن.

اسمش رو چیزی جز امتحان و محک، نمیشه گذاشت.

امتحانات الهی برای رسوا کردن نیست. برای مچ گیری نیست.

اگر عاقل باشیم میفهمیم امتحان الهی برای مشخص کردن عیار خودمون هست. خدا باید ما رو به خودمون نشون بده. والا روز قیامت از خودش گله میکنیم. میگیم خدایا من نمیدونستم این چیزها رو در وجودم دارم. چرا نشونم ندادی تا درستش کنم؟.

نفس عجیبه. لایه های پنهانی زیادی داره. خیلی تو در تو.

بیخود نیست خودسازی جهاد اکبره.

برخی کاندیداهای انقلابی دارن توی این انتخابات اشتباه میکنن. حداقل با اصولی که من دارم برداشتم اینه که دارن اشتباه میکنن. خدا میدونه چقدر براشون ناراحتم. ناراحت از چی؟

آخه زمان مشخص میکنه اشتباهات رو. ناراحت اینم که وقتی متوجه اشتباهش بشه چه حالی خواهد داشت!!!. برای اون حالش از همین الان ناراحتم. چون دوستش دارم.

اما خب. اینکه برخی از کاندیداهای انقلابی به این تشخیص (به برداشت من تشخیص اشتباه) رسیدن رو نباید بی حکمت هم بدونیم.

تشخیص اونها موجب میشه برخی مردم دوست دار انقلاب هم در این بوته امتحان قرار بگیرن.

خیلی باید لایق شده باشیم که خدا همچین امتحانی ازمون بگیره. برای همین میگم به طهرانی های عزیز غبطه میخورم.

واقعیت اینه که یه لیستی در طهران به اسم لیست ایران سربلند با سر لیستی آقای قالیباف ارائه شده که از قضا برخی از نفراتی که در این لیست هستن کانامه چندان مثبتی ندارن. و منتقدانشون هم حق دارن که وجود این اشخاص رو در لیست برنتابن.

از طرفی برخی از چهره های کارآمد و مثبت انقلابی در این لیست قرار نگرفتن که خب انسان حیفش میاد. حق این بود که باشن.

در هر حال الان در لیست قرار ندارن.

بگو مگو هایی که در بین دوستداران انقلاب در طهران بر سر این لیست و افراد کارآمد بیرون این لیست هست و اینکه چگونه رای بدن. بسیار داغ هست.

عده ای میگن باید به لیست کامل رای داد تا سران لیست رقیب امکان رای اوریشون پایین بیاد. چون گزینشی رای دادن به لیست موجب میشه نفرات برجسته در لیست رقیب رای بیارن و وارد مجلس بشن.

برخی هم میگن نه. طهرانی ها در دوره گذشته هم لیستی رای نمیدادن. و راست هم میگن (خیلی ها توی لیست گزینشی رای میدن) پس شهروندان به اختیار خودشون ناکارآمد های لیست رو حذف کنن و به کارآمدهای بیرون لیست رای بدن.

 

این دوگانه ی پیش روی مردم طهران و برخی کاندیداها هست.

این یک امتحان هست به نطرم.

کاش بتونیم زمین بازی رو درست ببینیم.

امتحانی که در سال 98 دارن ازمون میگیرن از امتحان سال 94 سنگین تره.

این یعنی رشدی بوده. و الحمدلله.

من چون توی طهران رای نمیدم عرض میکنم اینکه عده قابل توجه و موثری از مردم طهران (طرفداران جبهه انقلاب) در انتخابات گذشته لیستی رای نمیدادن پس.

استدلال بجایی نیست.

الان سال 98 هست و این امتحانی دیگر است.

من معتقدم از امام صادق علیه سلام به بعد رفته رفته فشارهای حکومت بر ائمه بیشتر شد. طوری که امام حسن عسکری علیه سلام کلا در پادگان نطامی زندگی میکردن.

و فرزندشون حضرت م ح م د به غیبت رفتن.

درسته در ظاهر مردم همینطور هی محروم تر میشدن. اما عقیده ام این هست که مردم (مومنین) زمان امام حسن عسکری علیه سلام از مومنین زمان امام رضا علیه سلام سعه بیشتری پیدا کرده بودن.

چرا؟

چون امتحانشون سنگین تر بوده.

حکایت الان ما هم همینه. 

من نمیگم تصمیم درست از نظر خودم چیه. هر چند اشاراتی داشتم.

اما برای همه ایرانی ها و علی خصوص طهرانی های عزیز دعا میکنم تا به بهترین وجه با این واقعه و امتحان روبرو بشن.

برای این حقیر هم دعا بفرمایید.

گوش دادن به این صوت دو سه دقیقه ای هم خالی از لطف نیست.

 

 



ممکنه نتونم به نطرات پاسخ بدم.

 

بعدا نوشت:

این مطلب رو هم بخونید. منم تا دیروز بر همین عقیده ایشون بودم. اما الان نظرم همینه که توی مطلب نوشتم.

گذشت زمان خیلی چیزا رو روشن میکنه. ممکنه من اشتباه کنم. ممکن هم هست ایشون در اشتباه باشن.

ادعایی ندارم. باید منتظر موند.

 


راستش هنوز حال روحی ام متعادل نشده.

هنوز وقتی روزهای اخر عمر پدرم از ذهنم میگذره حال غیر قابل وصفی دارم.

پدری جلالی که در نهایت ضعف از ما خواهش میکرد که تنهاش نذاریم. اما دو روز اخر بردنش توی icu  کرونایی ها و دیگه دو روز آخر هیچ آشنایی ندید و از دنیا رفت.

عجیبش این بود که تست کرونای پدرم منفی بود.

بابام کرونا نداشت.

خدایا. من میدونم تمام این اتفاقات حکمتی داشت. زنگ زده بودیم به استاد. میفرمودن دارن تطهییر میشن.

نمی خوام این غم ها رو مرور کنم. دقیقا نمیدونم چند روز هم گذشته ولی فکر میکنم بیش از ده روز باشه. شایدم دو هفته باشه که دیگه پدرم بین ما نیست.

اما این مطلب برای این نوشته نشده.



دوستان و بزرگواران از اینکه کرونا در کشور ما هست قضیه جدیه اما ترس کاذب ندارم. من خودم حدود یه هفته توی بیمارستانی بودم که کرونای ها رو می اوردن اونجا. 

اما باید قضیه رو جدی گرفت.

شاید حالم بده و دارم احساسی برخورد میکنم اما این روزها خیلی اوقات سر نماز اشک میریختم که این بلا از سر تمام مردم جهان علی الخصوص ایرانی ها رفع بشه.

من تحمل غصه دار شدن حتی یه نفر از شماها رو ندارم.

ما بعد از فرمایش رهبری دعای هفتم صحیفه رو چهله گرفتیم.

و چند روزی هست که استاد صمدی آملی هم دستوری دادن و اون دستور رو اجرا میکنیم.

اون دستور عبارتند از اینه:

اون 19 تا بسم الله رو روی کاغذی بدون خط با مداد بنویسید به همون ترتیبی که نوشته شده.

فرمودن بسم الله رو به نیت بسم الله سوره حمد بنویسید چون بسم الله هر سوره با سوره دیگه فرق داره. توی تفسیر مجمع البیان به گمانم اشاره ای شده.

وقتی نوشتید. اون کاغذ همه جا همرهتون باشه. و البته فرمودن مسائل بهداشتی هم رعایت بشه.

ان شاالله در امان باشید.

گویا این بیماری تا 20 فروردین اوج میگیره و بعد از اون دو ماهی طول میکشه تا قضیه در کشور عادی بشه.

خواهش میکنم مواظب خودتون و بچه هاتون باشید.

 

برای من هم خیلی دعا کنید.

واقعا این روزها حالم رو نمی فهمم.

خیلی به دعا نیاز دارم.


پسر بزرگ من وقتی غرق بازی میشه همه نیازهاش رو به حاشیه میبره.

حتی دستشویی رفتن رو.

میبینیم به خودش میپیچه اما نمیره اجابت مزاج کنه.

بهش میگم بابا مریض میشی ، کلیه هات درد میگیره بعد باید بری دکتر داروهای تلخ بخوری

میگه: نه بذار این بازی ام تموم بشه!!!(و هیچ وقت هم تموم نمیشه)

اکثر مواقع ازش سلب اختیار میکنم و تهدیدش میکنم که بازی رو ول کنه بره دستشویی.

تهدیدم هم اینطوریه:

تا سه میشمارم. اگر رفتی که رفتی . نرفتی من از جام پا میشم بعد دیگه خدا به دادت برسه.

یک دو.

پا میشه غرن میره سمت دستشویی.



وقتی به کارش فکر میکنم میبینم ماها هم همین هستیم. به خودآزاری عادت کردیم.

مثلا خواب صبح موجب میشه فیض نماز صبح اول وقت یا لذت سحر رو از دست میدیم.

این خیلی خود آزاری بزرگیه.

یا خودمون رو غرق میکنیم در اهداف و دغدغه هامون. فرصت خلوت کردن با خدا و حرف زدن با خدا رو از دست میدیم.

اینم خیلی خود آزاری بزرگیه.

ماها خیلی اوقات خود آزاری میکنیم. دقیقا مثل امیرعلی من.

یک دغدغه خیالی ما رو از حقایق فطریمون دور میکنه. و هر روز روحمون ضعیف تر میشه.

و به واسطه ضعف روحمون هر روز بیشتر آزار میبینیم.

چون آزار میبینیم ، آزار هم میدیم.

گاهی بزرگترامون میبینن خیلی داریم به خودمون لطمه میزنیم. با تهدید و اجبار ما رو به سمت صلاح میبرن.

اما این تهدیدات و ابتلائات همه مقطعیه.

وقتی روی روال می افتیم که خودمون با پای خودمون به سمت لذت های پایدار بریم.

اما نمیریم.

همه دغدغه ی حضرت ولی عصر برای خلایق اینه که چرا به سمت لذت های پایدار نمیرید.

چرا بلد نیستید عشقبازی کنید؟!!!

و میبینن ما هر روز بیشتر به سمت مسائلی میریم که خودآزاری بیشتری رو به خودمون تحمیل میکنیم.

 

میدونید چرا؟

چون لذت های پایدار مستقیما وارد لذت نمیشن. از یه تلخی های اندکی باید عبور کرد.

اون تلخی هاش هم به واقعیت بیرون برنمیگرده. به حصارهای خودساخته ذهن ما برمیگرده.



من به عنوان پدر نمی تونم اجازه بدم بچه ام کلیه هاش آسیب ببینه تا بفهمه باید به وقتش از بازی دست بکشه بره به نیازهای دیگه اش برسه.

لذا عرصه رو بر بچه ام تنگ میکنم.

اگر امروز عرصه بر ماها تنگ شده یکی از اصلی ترین دلایلش اینه که افتادیم به جان خودمون.

و فکر میکنیم که طبیعیه.

بیاییم لذت بردن رو یاد بگیریم.

خیلی چیزها عوض میشه.

خیلی چیزها.

راستی تا حالا لذتِ دلواپس بودن برای مردم کوچه و بازار، مسلمون و مسیحی و . زن و مرد و پیر و جوون رو چشیدید؟

لذتِ التماس کردن به خدا برای سخت نگرفتن به این مردم رو چشیدیم؟.

خیلی لذتها هست که اصلا ماها حتی یکبار هم تجربه اش نکردیم.

 

بریم به سمت لذت های پایدار.

 


یه مثال عینی میزنم تا بعدش یه نکته عرض کنم خدمتتون.

پدرم یه روز قبل از رفتن به icu  و اینکه دیگه نتونه کسی رو ببینه هی مادرم رو صدا میکرد.

ما هم چون مادرمون دیابتی بود و محیط اون بیمارستان آلوده به کرونا بود نمی بردیمش بیمارستان. تا مبادا مریض بشه.

جام رو با برادرم عوض کردم و رفتم خونه. همین طور ناخودآگاه پیش مادرم از زبونم پرید که بابا همش تو رو صدا میزنه.

مادرم قربون صدقه اش رفت و زد زیر گریه که باید منو ببرید پیشش.

من دیدم خواهرزاده ام اونجا نشسته و من نمی تونم جلوی اشکم رو بگیرم. جواب مادرم رو ندادم و رفتم خونه خودمون.

اما غروبش مادرم رو بردیم پیشش.اون غروب تا صبح حال پدرم خوب بود. پدری که چند روز هیچی نخورده بود. هی میگفت بهم غذا بدید. حال روحیش خیلی بهتر شده بود.

حتی ساعت نه صبح به من گفت منو رو به قبله کن. شهادتین برام بخون. مادرم بهش گفت تو که خودت بلدی. چرا رضا بخونه؟

خودش خوند. و گفت یه کاری کنید تموم کنم. بسه دیگه.

ما که از پیشش رفتیم و برادرم اومد پیشش رفت توی icu  و دیگه ندیدیمش. 

مادرم وقتی اومد خونه، یه روز بعدش دعا کرد اگر عمرش به دنیا نیست بیشتر زجر نکشه. و فرداش پدرم از دنیا رفت.



گاهی تعلقات اطرافیانمون به ما، موجب میشه از ما سلب توفیق بشه. یا ما رها نشیم.

یاد شهید چمران افتادم. که وقتی به شهادت رسیدن که رضایت همسرشون رو برای شهادت گرفتن. بعد از خونه بیرون رفتن و دیگه برنگشتن.

مادرم که از پدرم دل کند. پدرم رها شد. پدرم روزهای آخر هی به ما میگفت من خدا رو توی این اتاق میبینم. بعد به ما میگفت دستم رو داشته باشید.

اگر دوست داریم به درجه ای از رهایی برسیم که خوبان عالم خریدار ما بشن. نه تنها باید خودمون خالص بشیم بلکه در مقابل تعلقات دیگران هم مسئولیم.

یعنی باید جوری رفتار کنیم که روح اونها هم بزرگ بشه.

توی این عالم، به تک خورها محلی داده نمیشه. رشد به تنهایی پسندیده نیست.

اگر دلت شهادت میخواد. اگر دلت خدمت به مولات رو میخواد. جوری وجودت رو وسیع کن که وسعتت اطرافیانت رو هم تحت الشعاع قرار بده.

میشه جوری خوب بود که هر روز بهت وابسته تر بشن.

میشه هم جوری خوب بود که از خوبی تو هر روز رهاتر بشن.

این دومی مورد توجه امام زمانه.

 

بیاییم جوری خوب باشیم که اطرافیانمون هر روز وسیع تر و رهاتر بشن.



وضعیت امروز کشور ما کمی به ما چشوند ناامنی ای که یمنی ها دارن میچشن چجوریه.

باید در یک مطلب مجزا بنویسم که جامعه امام زمانی انقلاب ما هر روز داره وارد کلاس های بالاتری میشه.

خدا کاری به مردودی ها نداره. هر بار سطح کلاس رو افزایش میده. و تکلیف مردودی ها هم به گردن اونهاست که کلاس قبلی رو قبول شدن.

خدا میگه من به شما توفیق قبولی دادم. شما هم موظفید دست مردودی ها رو بگیرید.

این وضعیت نیاز به نوشتن مطلبی مجزا داره.

باید مردممون رو از تفرقه جدا کنیم باید امت واحده بشیم.

و این شدنیه.

ببینید کسی که توی مسائل ی گاهی به من تند میشد و ازم گله میکرد. توی این روزها پیگیر حالم شد.

معنای این چیه؟

یعنی ماها دچار سوء تفاهمات هستیم. و قلبهامون از هم ادبار نداره. پس تلاش کنیم به سمت هم بیاییم.

ان شا الله در این مورد مجزا مینویسم.


یه مطلب نوشتم.

کمی طولانی شد اما انصافا تا حالا طولانی تر از این هم زیاد نوشتم.

نمیدونم چرا بیان منتشرش نمیکنه. هر هشدار میده "خطای داخلی سرویس دهنده"

همون مطلب رو به 4 مطلب تقسیمش میکنم منتشر میکنه.

کسی نمیدونه چرا اینطوریه؟

حتی به سه قسمت هم تقسیمش میکنم منتشر نمیکنه.

نمیدونم بیان بهم ریخته.

علائم نگارشی ای تایپ کردم که این هشدار رو میده.

نمیدونم.

 


مطالعه کتابی که چند سالی هست در ابتدای راهش منقطع شد رو شروع کردم. از ابتدا.

از اونجایی که این کتاب فلسفی عرفانی هست و نیاز به اندیشیدن و بحث داره. من برای رفع نیاز به بحث این محیط رو انتخاب کردم.

منتها نکاتی داره.

1_ این سلسله مباحث رو که مطالعه میکنم نکاتی رو اینجا مینویسم که هم منعی نداشته باشه و هم از تحلیل های خودم از متن هست. لذا به پای نویسنده کتاب نذارید.

2_ شیوه اندیشیدن و تحلیل های من فلسفی و کمی خشک هست. لذا این سلسله مباحث که با عنوان "فکر و ذکر" نوشته میشه بیشتر متناسب آقایون هست. نمیگم خانمها نخونن اما به نظرم خودشون رو خسته نکنن. من در این سلسله مباحث هیچ تلاشی نمی کنم تا بیانم رو به گونه ای کنم که دایره مخاطبانم گسترده بشه. و مثلا خانمها هم بتونن ارتباط برقرار کنن. لازم هست کمی بیشتر، خودم باشم.

3_ خود این نوشتن برای من در حکم بحث هست. لذا اگر دوستانی که اینجا دارم مشارکتی داشتن که منت گذاشتند و اگر هم تمایل و فرصت نداشتن هم باز عزیز ما هستن. انصافا انتظاری نیست.

4_ مطالب بنا به مصلحت هایی رمزدار نوشته میشه و رمز به هرکسی که بخواهد داده میشود

5_ هیچ ترتیبی در نوشتن این مطالب در پیش ندارم. و کاملا به وقت و حال و نیاز و شرایطم بستگی داره.

6_ این مطلب رو هم برای اینکه بگم حال و هوای بحث چگونه هست بدون رمز مینویسم تا مخاطبان متوجه منظورم از خشک بودن مطلب بشن.



موضوع محوری این کتاب "معرفت نفس" هست و با کلمه "هو" شروع شده.در جلسه اول شارح به ارتباط کلمه "هو" با نفس ناطقه انسانی پرداخت. و به اجمال نکاتی را بیان فرمودن.

مثلا فرمودن که تمام اسمای الهی به یک اسم برمیگردن و در یک اسم مجتمع هستن و اون اسم "الله" هست. و اسم الله نیز به اسم شریف "هو" برمیگردد. و میفرماین در مقام عبودیت تنها پیامبر به مقام عبده (عبد هو) و رسوله (رسول هو) رسیده. و همه انسانها و حتی تمام انبیای الهی گذشته به سمت رب مطلق پیامبر در حرکتند.

وقتی همه ما به سمت این رب مطلق (هو) در حرکتیم یعنی جان ما با این "هو" سنخیت هایی داره.

بحث من و تحلیل من برای بیان در این محیط اینه که ما نهایت سیر عروجی نفس ناطقه انسان رو تا کجا تعریف کردیم؟

چرا دانستن این مسئله باید برامون مهم باشه؟

واقعا علت اهمیت دانستن این مسئله چیه؟. همه ما میدونیم اکثر ماها به اون رب مطلق پیامبر یا مقام "هو" هرگز نمی رسیم و خیلی که بهمون عنایت کنن همون توی بهشت متعارف مشغول بشیم و کلاهمون رو هم میندازیم هوا.

لذا دانستن این مسئله که نهایت سیر عروجی نفس انسانی تا کجا میتونه باشه چه اهمیتی داره؟

شاید به لحاظ خودسازی هیچ وقت اونقدر انگیزه نداشته باشیم که به سمت دانستن این غایت بریم. اما به لحاظ اجتماعی و ی دانستن این مسئله بسیار حیاتی هست. لذا من اگر در مقام یک هنرمند بودم. حتما جوری اهمیت این مسئله رو بیان میکردم که همه مردم متوجه چنین ضرورتی بشن.

 

و اما اهمیتش:

امروز در سطح اجتماع میبینیم حتی در بین مذهبی ها و هیئتی ها هم این ذهنیت وجود داره که هیچ غیر معصومی رو نباید در حدی بالا برد که این تصور پیش بیاد اینها خطایی نمیکنن.

لذا غیر معصوم بودن رو مساوی با خطاپذیر بودن میدونن.

این یک استدلال عامیانه هست.

عصمت رو مساوی با بی خطایی میدونن. و غیر معصوم رو مساوی با خطاگر بودن.

و احتمالا راه برای عصمتِ غیر معصوم رو هم بسته میدونن.

اینکه میگم غایت سیر عروجی انسان تا کجاست ، به این مسائل ربط پیدا میکنه

فردا اگر عالمی اثبات کرد غیر معصوم هم میتونه به مقام بی خطایی برسه شنونده براش شبهه پیش نیاد که اگر آیت الله فلانی یا حاج آقا فلانی از دایره خطا خارج شد پس فرقش با صاحب عصمت چیه؟.

چون ما اعتقاد داریم که احدی رو نباید با آل محمد (ص) قیاس کرد. این اعتقاد ماست. اگر هر دو (هم امام معصوم و هم غیر معصومی که روی خودش کار کرد) خطا نمیکنن و فرق بین اونها چیه؟

تازه فرق در حدی هم هست که قیاس بین این دو قیاس بین نور و ظلمت هست سبحان الله!!!

هر دو مبرای از خطا هستن اما اگر بین سلمان فارسی و امام علی علیه سلام قیاس کردی در واقع قیاس بین نور(امام معصوم) و ظلمت(سلمان فارسی منا اهل البیت) کردی.

پس ببینید شناخت نفس و اینکه غایت عروج نفس انسانی تا کجا میتونه باشه چقدر اهمیت داره و ما رو از چه شبهاتی میتونه نجات بده

راستش خودم هم نمیدونم مقام عبد هو چه مقامی هست. اما این رو میفهمم که دانستن این مسئله چقدر در عبودیت ما موثر هست.

حتی اگر بحث رو به امروز محدود نکنیم. ما در زمان ظهور هم به دانستن این مسائل نیازمندیم.

فردا ممکنه کارگزاران امام در منطقه ای تصمیمی بگیرن که مردم اون منطقه هر چی دو دوتا چهار تا بکنن ببینن اون تصمیم منطقی نیست.

سوال اصلی اینه:

اصلا غیر معصوم تا کجا میتونه قابل اعتماد باشه؟.

ریشه این سوال اینه: اصلا غیر معصوم تا کجا میتونه عروج پیدا کنه؟!!.

دانستن اینکه چرا مولف این کتاب غایت نفس ناطقه انسانی را رسیدن به اسم شریف "هو" که غیبی ترین حقیقت حق متعال هست دانستن، از این جهت اجتماعی و ی هم اهمیت داره. که شاید کمتر بهش توجه بشه.

مطالب بعدی با این عنوان رمزدار میشه. این رو بدون رمز نوشتم تا برای مخاطب روشن بشه از اینکه گفتم این نوع بیان و تحلیل بیشتر مناسب آقایون هست منظورم چیه. اما با این همه اگر خانمی فکر میکنه خوندن این نوشته ها میتونه برای ایشون هم فایده ای داشته باشه منعی نداره.


راستش تا تعداد نظرات خصوصی انتقادی علیه مطلب قبل دو سه تا بود به خود اون شخص پاسخ میدادم و تمام.

اما تعداد که بیشتر شد به نظرم باید یه توضیحی عمومی بدم.

من توی مطلب قبل گفتم مطالب تحت عنوان "فکر و ذکر" کمی خشک و فلسفی" هست و بیشتر متناسب آقایونه . و خانمها با توجه به روحیاتشون نخونن بهتره.

خیلی ها اینطور برداشت کردن که منظور من این بود که خانمها متون سخت و سنگین فلسفی رو نمی فهمن و بهتره نخونن.

آخه چرا اینقدر سرسری و بدون دقت میخونید؟!!! (این اعتراض رو نمیکردم بهتون میترکیدم)

 

عرض من در متن اصلا ربطی به سخت فهم بودن مطالب فلسفی نداشت بلکه اشاره به خشکی متون داشت. تازه اینی که به عنوان نمونه نوشتم چون هنوز از مقدمه کتابه و وارد بحث اصلی نشده خیلی خشک و فلسفی نیست.

 

منطور از متن خشک و فلسفی یه چیزی هست شبیه این: "با اجازه از آقا دکتر مهربان_ داداش کپی کردم از وبلاگت، راضی باش :) "

 

و پیر راه طریقت، محی الدین، چنین گفت که وجودِ چیزهای افریده شده و عدمِ وجودِ آن ها یک چیز است. و اگر چنین نبود، بالضروره حدوث، امر جدیدی در وحدت حق که پیش از آن لازم می آمد، و این خود نقصی است، و وحدت او منزه از چنین نقصی است.

 

بیشتر کسانی که خداوند را می‌شناسند،  زوال وجود (فنا) و زوالِ آن زوال (بقا) را شرط وصول به معرفت حق می‌دانند و این، خطا و سهو فاحشی است. چه، معرفت حق مستم فرض زوال هستی یا زوال آن زوال نیست. زیرا که اشیاء هستی ندارند و آنچه که هستی ندارد نمی تواند از هست بودن زوال پیدا کند. چه زوال مستم اثبات هستی است، و این شرک است. پس اگر خود را بی هستی یا منقطع از بودن بدانی، آنگاه خداوند را شناخته ای و اگرنه، نه.

 

خانمهایی که اعتراض میکردید یا اعتراض و انتقاد دارید.( البته دو تا آقا هم اعتراض داشتن) انصافا با همچین ادبیاتی بخوان خدا رو به شما بشناسونن لذت میبرید؟

آیا این تنها راه علمی شناخت خداست که این خطور براتون پیش میاد که اگر بگید ما با این ادبیات ارتباط برقرار نمی کنیم معناش اینه که با ادبیات علم بیگانه ایم؟ جنس زن تحقیر شد و از این حرفها؟!!

 

بنده بیشترین شناختم در علوم معقول و شناخت علمی خودم رو توسط یک استادِ خانم بدست آوردم.

خانم و خواهرم هم شاگردان این استاد هستن. خانمهای دوستانم هم شاگرد همین خانم هستن. در بین شاگردان این استاد (منظورم خانمهایی هستن که شاگرد ایشونن) هستن خانمهایی که امثال بنده برای اینکه به درک و تشخیص اینها برسم حالا حالاها باید روی خودم کار کنم.

اما همین استاد وقتی متون فلسفی رو میخوان برای این خانمها تدریس کنن اصلا با ادبیات مرسوم فلسفی تدریس نمیکنن. و گاهی وقتی مکتوب جلسات تدریس ایشون به دستم میرسه و با متن اصلی تطابق میدم میبینم چقدر ایشون توانمند هستن و به میزان بالایی کلا ادبیات بحث رو دگرگون کردن اما همون مطلب علمی رو جا انداختن.

این معناش اینه که جنسیت ها با هم متفاوتن. روحیات با هم متفاوتن. روحیات و تشخص ها چه ربطی به فهم و درک داره آخه؟

چون خانمها روحیاتشون با ادبیات فلسفی کمتر ارتباط برقرار میکنه پس معناش اینه که فهمشون پایین تره؟!!!!

تو رو خدا با طمانینه بیشتر بخونید متن رو.



و اما اشتباه من:

دلیلی که برای نخواندن خانمها آوردم دلیل بی راهی نبود. اما حرف دلم رو نگفته بودم

چون نمی خواستم حال پریشانم رو بروز بدم.

اما حالا میبینم اشتباه کردم که همون اول حرف دلم رو نگفتم.

 

به لحاظ روحی نیاز به یه محیط مردونه تر دارم. دوست دارم فقط آقایونی که علاقه مند هستن در اون مطالب مشارکت کنن.

من توی مطالب عمومی وبلاگم ملاحظات و مراعاتهایی رو همیشه به رسم ادب دارم. الان یه سری از اون آداب برام بند هست. اذیتم میکنه.

برای همین بهتره صریح بگم که مطالب با عنوان "فکر و ذکر" رو دوست دارم فقط آقایونی که علاقه مند هستن مشارکت داشته باشن.

البته این بین مطالب عمومی هم نوشته خواهد شد. که خب همه مخاطبان می تونن منت بذارن و مشارکت کنن.

 

حلال کنید بابت اشتباهی که کردم

یا علی.


صباح الخیر زد بلبل، کجایی ساقیا برخیز

که غوغا میکند در سر، خیال خواب دوشینم



یکی از سِیرهای شخصی ام اینه که خیلی به خواب های خوشی که میبینم اعتنایی نمیکنم.

و غالبا شتر ندیدی ندیدی باهاشون برخورد میکنم.

اغلب شخصی هستن و به شخص خودم ربط پیدا میکنن. لذا برای خودم هم خیلی تکرار نمی کنم. (امان از ظرفیت پایین)

اما خواب امروز صبحم رو خیلی دلم میخواد ریشه در واقعیت داشته باشه.

فرد معتمدی از انسانی الهی برام نقل کرد که رئیس جمهور سال 1400 ایران فردی بسیییار صالح خواهد شد و تحولی شگفت در کشور رقم خواهد زد.

 

ای خدا!!!

یعنی میشه؟!!!

میشه بهمون عنایت کنید؟!!

و اون رئیس جمهور خییلی صالح همون رئیس جمهور انتصابی امام زمان باشه در عصر ظهور؟!!!

الهی آمین



نمیدونم. شاید در عصر ظهور هم انتخابات باشه :)))

مهم حضور حضرته. بقیه اش : 

لطف آنچه تو اندیشی. حکم آنچه تو فرمایی.

 

 


صباح الخیر زد بلبل، کجایی ساقیا برخیز

که غوغا میکند در سر، خیال خواب دوشینم



یکی از سِیرهای شخصی ام اینه که خیلی به خواب های خوشی که میبینم اعتنایی نمیکنم.

و غالبا شتر ندیدی ندیدی باهاشون برخورد میکنم.

اغلب شخصی هستن و به شخص خودم ربط پیدا میکنن. لذا برای خودم هم خیلی تکرار نمی کنم. (امان از ظرفیت پایین)

اما خواب امروز صبحم رو خیلی دلم میخواد ریشه در واقعیت داشته باشه.

فرد معتمدی از انسانی الهی برام نقل کرد که رئیس جمهور سال بعدی ایران فردی بسیییار صالح خواهد شد و تحولی شگفت در کشور رقم خواهد زد.

 

ای خدا!!!

یعنی میشه؟!!!

میشه بهمون عنایت کنید؟!!

و اون رئیس جمهور خییلی صالح همون رئیس جمهور انتصابی امام زمان باشه در عصر ظهور؟!!!

الهی آمین



نمیدونم. شاید در عصر ظهور هم انتخابات باشه :)))

مهم حضور حضرته. بقیه اش : 

لطف آنچه تو اندیشی. حکم آنچه تو فرمایی.

 

 


شاید دو سالی بود که همیشه دنبال یه راه میگشتیم که توی شهری که ساکن هستیم صاحبخونه بشیم. 

نمیشد. البته هنوز هم نشد.

دوباره چند روز پیش توی خونه بحثش شد. راهکار های جدید و گاها تکراری مطرح شد.

همسر که حرف هاش رو گفت. نتونستم حسم رو بگم. ساکت موندم.

گفت نظرت چیه؟.

گفتم اگه نظرم رو بگم نمیگی خل شدم؟. نمیگی جو زده شدم؟

خیلی مرموز نگاهم کرد و گفت چی شده؟

گفتم: راستش مدتیه دلم میخواد به همین اجاره نشینی اکتفاء کنم. مگه چشه؟. الحمدلله لنگ پول اجاره نبودیم تا حالا. توی هزینه هامون هم لنگ نبودیم. یه خونه میخوایم که داریم دیگه. منتها اجاره ای هست.

ما زورمون به خرید خونه و زمین نمی رسه. اهل وامهای آنچنانی هم که نیستیم. پس چرا اینقدر بهش فکر کنیم؟.

گفت: چرا حالا داری اینو میگی؟ قبلا خودت پیشنهاد میدادی. راهکار میدادی.

گفتم: دلم یه جوریه. حس میکنم خیلی به ظهور نزدیک شدیم. دوست ندارم خودم رو توی بدهکاری بندازم. شاید باورت نشه ولی نمی تونم دو سال دیگه رو بدون امام زمان تصورم کنم.

گفت: دو سال دیگه؟

گفتم : با رعایت احتیاط گفتم دو سال دیگه. ولی دلم نمیتونه دو ماه دیگه رو هم بدون حضرت تصور کنه.

گفت: به خاطر این حالت میخوای بیخیال خرید خونه بشی؟

گفتم: بیخیال که نه . اما نمی خوام دو حالت رو داشته باشم:

1: دوست ندارم اونقدر بهش (خونه) فکر کنم که بشه آرزوم

2: دوست ندارم برای صاحبخونه شدن بدهکار بشم. همینقدر بدهی ای که دارم رو باید سریعتر جمعش کنم. دیگه نمی خوام بدهکار باشم. میخوام آزادتر و سبک بارتر باشم.

میدونی. شاید یه دفعه ای.

کمی سکوت میکنم و میگم: خل شدم نه؟

با خنده ای شیطنت آمیز میگه: نمیدونم. ولی تو همیشه فکرت درگیر ظهور و جامعه بوده. اما این تصمیمات رو نمیگرفتی.

گفتم: گیر کارم همین بود. فکرم به تنهایی درگیر بود. حتی غیرتم هم درگیرش بود. همین برام حجاب شده.

تو نمیدونی باید چکار کنم تا دلم درگیر بشه؟

(فقط نگاهم میکنه)

من خیلی بهش فکر کردم. میخوام دلم رو درگیر امام زمان کنم.

یه چیزایی هم فهمیدم.

خوش بحال کسانی که فکر و دلشون با هم درگیر امامشون هست. من این همه سال دنبال نخود سیاه بودم.

گفت: من فکر میکردم دلت هم درگیره. مگه نبود

 

گفتم: خودم هم فکر میکردم دلم هم درگیره. اما کسانی که دلشون درگیره نشانه هایی دارن. نمی دونم چرا تا حالا بهش دقت نکرده بودم. من اون نشانه ها رو در خودم نمی بینم.

و این خیلی بده. حس میکنم کاری کردم که فرستادنم دنبال نخود سیاه. و منم هیچ تلاشی برای جلب توجه نکردم.



دوستان فکر و ذکری:

اون حرف آخری که اونجا نتونستم بگم همینه.

فکر در بستر و تحت پرچم الله و آل الله حرکت طولی میکنه و به سمت ملکوت پیش میره. در غیر اینصورت حرکتش عرضی هست و نهایت رهاوردش میشه علوم تجربی.

تا دل رو درگیر الله و آل الله نکنی فکر عقیم خواهد بود.

حتی اگر خیلی خوب تفسیر و عرفان نظری و فلسفه رو بفهمی و تدریسش کنی.

و سختی کار اینه که جهت دادن به دل، اصالتا با خداست. و البته آسونی اش هم به همینه.

ادعونی استجب لکم.



این خاصیت سخن هست. تا میگویی، هزاران نگفته برای به عرصه نیامدن خود را آذین میکنند


راستش جوانی سنِ فرصت های غیر قابل تکرار و مست کننده و تهدید های خانمان سوزو عاقبت سوز هست.

گاهی با خودم میگم شاید بیشترین حسرتی که انسانها در قیامت اسیرش میشن برای دوران جوانی شون هست.

یاد این بیت شعر افتادم که در یکی از کتب علامه حسن زاده میخوندم (ایشون در شرح حال خودشون می فرمودن این بیت"؟" رو)

در جوانی میگفتم: شیر، شیر است اگرچه پیر بود.

حال که به پیری رسیدم یافتم : پیر ، پیر است اگرچه شیر بود.

تازه این رو کسی میگه که به ثانیه ثانیه عمرشون حریص بودن و هستن حتی قبل از دوران جوانی شون. ایشون از شدت اشتیاقشون به حق متعال گویا از سن هفت سالگی خواندن نماز رو بر خودشون واجب کردن. و اوصافی که میتونید برید در موردشون بخونید.

 

و اما جوانی:

حق متعال بر اساس رحمت رحمانیه شون در جوانی به انسان توانمندی ها و قدرتهایی میدن که در سنین بالا با هیچ پول و اعتباری نمیشه اونها رو بدست آورد.

انسان در جوانی در اوج قدرت های طبیعی قرار داره. اگر زیبایی ای داره جوانی اوجش هست. اگر فعالیت اجتماعی هست جوانی اوج حوصله و وقت گذاشتنه. اگر توان جسمی هست در جوانی اوجش رو داره. اگر امیال غریزی هست، جوانی اوج این امیال هست. اگر قدرت یادگیری علم و فنون و مهارتها هست در جوانی حوصله و توانش هست.

و مهمترین توانمندی، دل انسان در جوانی انعطافی داره که بعدا برای بدست آوردن اون انعطاف خیلی باید خودسازی کنه.

در یک کلام حق متعال به جوان ، قدرت میده. همه اونها که عرض کردم قدرت یک انسانه.

و تهدیدش هم دقیقا همینجاست.

قدرت مثل یک تیغ دو لبه هست. یا تطهییر میکنه. یا خراب میکنه.

اگر وجه جانت رو به سمت حق بگیری در عین قدرتی که در جوانی داری نعمت بزرگ خضوع و خشوع و دل شکستگی هم بهت عطا میشه. نه از این خشوع های زبانی مزورانه. بلکه یک خشوع و دل شکستگی راستین و حقیقی.

اما اگر وجه جانت رو به سمت کثرات و نفسانیات بگیری ، همون قدرتت موجب تباهی جانت میشه.

علت اینکه حق متعال اراده کرده اند خلیفه خودشون رو در "ارض" جعل کنن و نه حتی در بهشتی که حضرت آدم در اون مستقر بودن این بود که "ارض" محل جمع اضداد بود. هم اسم مضل حق متعال تجلی داشت هم اسم هادی. اسم مضل حق متعال در بهشت تجلی ای نداره.

و خلیفه باید جامع اسماء میشد. باید جامع اضداد میشد." وعلم آدم السماء کلها"

قدرت با دلشکستگی دو ضد هستن. به صورت "طبیعی" در یک جا جمع نمیشن.

 

کسی که در خانه بنا به دلایلی گرفتار شده. قدرت اجتماع ازش گرفته شده. چون قدرت ازش گرفته شده دل شکسته میشه. از اون طرف میبینیم دیگری محدودیت اون قبلی رو نداره. در جامعه هست. فعالیت میکنه. خدمت میکنه. وقتی بهش نزدیک تر میشی میبینی اون دلشکستگی رو نداره. اون خضوعی که باید در دل باشه نیست.

کمتر هستن کسانی که هم قدرت داشته باشن هم خضوع و خشوع درونی شون در مقابل حق متعال شعله ور باشه.

اون جوانی بهترین استفاده رو از جوانی میکنه که یاد بگیره در عین قدرتمندی و توانمندی ، دائم حس شکستگی و نیاز مستمرش به حق متعال جلوی چشمش سان داشته باشن.

ابن سینا چرا تونست تاریخ علمی جهان رو تغییر بده؟ ایشون در قدرت علمی یک نابغه بودن. شرح تولدشون رو خوندم جایی. یک عنایت الهی بود. اون حد از قدرتمندی میتونه غفلت بزرگی هم پدید بیاره. اما ابن سینا یک مضطر همیشگی بود در پیشگاه الهی. تا میدید تلاشش در یک مجهول علمی پاسخ نمیده ، رها میکرد و به نماز می ایستاد و از پیشگاه خدا استغاثه میکرد.

اون چشیده بود قاعده این عالم و خلقت رو.

جمع این دو ضد سخته. تا عقل قوی نشه و لطیف نشه قدرت این جمع کردن رو نداره. و اغلب ماها وقتی به این درک میرسیم که از سنین جوانی داریم عبور میکنیم. و مصادیق بارز جوان های حقیقی که تونسته بودن در سن جوانی هم قدرت رو داشته باشن و هم دائم حال خشوع و خضوع و هیچ بودنشون در مقابل حق متعال و ولایت از جلوی چشمشون برداشته نمیشد، شهدا بودن.

 

یه بار حاج قاسم می فرمودن شهید یوسف اللهی (همونی که حاج قاسم وصیت کرده بودن کنار ایشون دفنشون کنن) حالاتی داشتن و مقاماتی داشتن که نوعا عرفا بعد از 70 سال مجاهده و ریاضت و خودسازی بهش میرسن.

شهید یوسف اللهی تونسته بودن در جوانی این دو ضد رو در کنار هم در وجودشون جمع کنن. در عین قدرتمندی که نعمت جوانی هست ، خشوع و تضرع و خضوع و شکستگیشون در مقابل حق متعال یک آن از جلوی چشمشون عبور نمیکرد.

 

عنوان رو متناسب حال خودم انتخاب کردم. که گویی شمع جوانی ام داره ظلمتم میشه.



خدایا: شرمنده ام.

وقتی در جوانی نمی تونم ده دقیقه بیشتر روی سجاده بنشینم و با شما حرف بزنم. وقتی رابطه ام با شما مثل طفل شیر خوار ش نیست (طفل شیرخوار همه وجودش نیاز به مادرشه) چطور میتونم این راه پر فراز و نشیب رو به سلامت بگذرونم؟!!!.

یا الله!! خودتون وجه ام و قلبم رو به سمت خودتون برگردونید. صاحب قلبها شما هستید.

جوانی ام در حال عبور هست و من یاد این فرمایش یکی از بندگانت می افتم که کسی که تا چهل سالگی نتونست کاری برای خودش بکنه و تغییری نکرد شیطان خوشحال میشه. چون بعد از اون دیگه سخت بشه تغییری کرد.

خدایا داریم به چهل نزدیک میشیم و هیچ خبری از ما نشد.

 

من گم شده ام جایی.

ندیده اید مرا؟!!


وقتی به این فکر میکردم که انسانهایی که اهل استقامت نیستن یا استقامتشون توی سختی ها اندکه ،چه گرفتاری هایی براشون پیش میاد (به لحاظ روان شناسی) احساس میکردم خیلی بیشتر حال پیامبر (ص) رو درک میکردم که فرمودن : سوره هود مرا پیر کرد و در تفاسیر تاکید شده به این آیه از سوره هود: "فاستقم کما امرت و من تاب معک و لا تطغوا انه بما تعلمون بصیر" (ای پیامبر استقامت کن انگونه که به تو امر شده و کسانی که با تو آمده اند هم باید استقامت کنند و طغیان نکنید.)

دستورِ استقامت کردن تابعینِ پیامبر ،حضرت رو پیر کرد.

وقتی به اثرات وجود استقامت در انسانها فکر میکردم دیدم کسانی که اهل استقامت نیستن زود خراب میشن. پیامبر هم پدر امت هستن. میدیدن چطور در بین امت کسانی که اهل استقامت نیستن، خراب میشن. رنج میکشیدن. فرمودن سوره هود پیرم کرد.

 

راستش به اطرافیانم که نگاهی می اندازم میبینم حتی بسیاری از اختلافات شویی ، طلاق های رسمی و طلاق های عاطفی ، زیر سر اینه که اهل استقامت نیستن.

و وقتی یه مقدار بینشون دقیق میشم میبینم اگر اهل استقامت بودن میتونستن زندگی خوبی داشته باشن.کسانی که اهل استقامت نیستن، یا زود افسرده میشن.

یا دنبال لذت های فست فودی میرن. و هیچ وقت اقناع نمیشن و هر روز جری تر میشن.

الان بیشتر این حرف آقای پناهیان رو درک میکنم که میفرمودن: کسانی که دنبال لذت های کوچک هستن و هیچ وقت برای رسیدن به لذت های بزرگ و زیاد، طمع نمی کنن و تن به آب نمی زنن، دین دار نمی شن.

به این نتیجه رسیدم که کسانی که اهل استقامت نیستن به لذت های کوچک بسنده میکنن و این آغاز خراب شدن هست. و این آغاز افسردگیِ تدریجی هست.

 

یه کوچولو فلسفی کنم بحث رو :(

چرا خدا وجود استقامت در انسان رو اینقدر حیاتی و استراتژیک قرار داد؟

نمیشد بدون استقامت به لذت های بزرگ رسید؟.

حرف آخر رو الان بگم بعد کمی توضیح بدم:

حق متعال خالق هستن و دوست دارن بنده هاش هم تشبه به ایشون پیدا کنن. فلسفه وجودی استقامت در انسان "خالقِ خوبی ها شدن" هست.

استقامت موجب خَلق خوبی و زیبایی میشه.

در دل استقامت دو خصیصه بسیار مهم نهفته شده. وقتی شما اهل استقامت باشید باید به این دو خصیصه تمسک پیدا کنید

1: صبر

2: سعی

در مورد سعی که حق متعال در قرآن فرمودن: لیس للانسان الا ما سعی: نیست برای انسان جز محصول تلاشش.

در مورد صبر هم که فرمودن: صبر امام تمام خوبی هاست.

حالا ببینید ذهنیت زوجین چی هست؟

میگه این مرد یا زن اونی نبود که من میخواستم.

یعنی اون خوبیِ آماده ای (بدون صبر و سعی) که من میخواستم نبود. 

خب خوبیِ آماده ای هم اگه باشه به تو نمی رسه. یعنی حتی اگر همسرت همون خوبِ آماده باشه (که غالبا هست) تو از اون خوبی اش بهره ای نمیبری.

خوبی ای که تو میخوای ازش برخوردار باشی باید با بصیرت و سعی و صبرت (استقامت) ساخته بشه. خلقش کن. فقط کسی که خوبی رو خلق میکنه میتونه خوبی رو حقیقتا درک کنه. کسی که خوبی خلق نمیکنه دنبال برخورداری وهمی و خیالی از خوبی هست و اون هم مثل سایه میمونه. یعنی هیچ وقت بهش نمیرسی.

لذا به نظر من میشه این تعبیر رو هم کرد که خداوند چون میدونست اکثر مردم اهل استقامت نیستن راه طلاق رو باز گذاشت.

 

صبر و سعی.

این دو رو در خودمون تقویت کنیم. بصیرت رو نمیگم چون صبر در دل خودش بصیرت رو هم داره اصلا صبر بدون بصیرت ، صبر نیست اسمش میشه تعطیل کردن. معطل شدن.

معطلی ، غیر از صبر کردن هست. صبر و بصر کلماتشون هم یکی هست که یقینا حکمتی درش نهفته هست.

سعی هم که معلومه معناش چیه. جالبه من دقت کردم بسیاری از انسانهای تنبل و کم حوصله اهل استقامت نیستن. یا استقامتشون ضعیفه. چون تنبلی، موجب تضعیف تلاش در انسان میشه.

دوستی دارم. میگفت همسرش یه اخلاق بد داشت. اوایل چند باری خیلی با رعایت جوانب بهش گفته بوده که این اخلاق ، مناسب نیست. به روابطمون لطمه میزنه. وچون اون اخلاق جزو ملکات شخصیتی خانم بوده. نمی تونسته به سادگی کنارش بذاره. نشد.

این دوست ما هم کلا راحت خودش رو با شرایط وفق میده. میگفت با خودم گفتم من میتونم این اخلاقش رو تحمل کنم. حوصله ندارم خودم رو درگیرش کنم. لذا بی خیال شدم.

اما الان بعد از چند سال میبینم همون اخلاق بد توی فرزندم هست. میدونم فرزندم در آینده چه مشکلاتی خواهد داشت. الان همون اخلاق همسرم موجب شده از خانواده ام هم فاصله گرفتم و.

این دوست اهل بریدن نیست. گفت به این نتیجه رسیدم اخلاق بد اون ، گویی اخلاق بدِ منه. من حوصله تلاش کردن برای رفع اون اخلاق رو نداشتم دیدم اون اخلاق بد چند برابر شده دوباره اومد توی زندگیم. با یکی اش میتونستم سر کنم اما الان با چند تا شدنش چکار کنم؟

 

این دوست به این نتیجه رسید باید از اول استقامت پیشه میکردم نه اینکه بی خیال میشدم. عامل عدم استقامت در ایشون چی بود؟. تنبلی و کم حوصلگی.

استقامت یعنی سعی و تلاش و صبر (بصیرت)

بذارید خیالتون رو راحت کنم. خیلی از ماها در خوش بینانه ترین حالتش استقامتمون ضعیفه. نشانه هایی داره. زود نا امید شدن. افسردگی های گاه و بیگاه. منفی بینی های تحلیل برنده. بی اعتمادی های کاذب. نداشتن آرامش. و خیلی از نشانه ها که زیر سر نداشتن استقامته.

و دیگه چون ممکنه تنش زا بشه نمی گم کسانی که در عالم ت باشن و اهل استقامت نباشن چه مصیبتی به اون ملت وارد میشه. حداقلش اون وصفی هست که اون مرجع و مفسر عزیز کردن: دیوث ی و اقتصادی و میشن.

 

روی اثرات روانشناسانه استقامت کمی فکر کنیم.

شاید اگر عمیق تر درک کنیم ما هم با خوندن اون آیه سوره هود مثل پیامبرمون پیر بشیم.

برگردیم به همون آیه اول مطلب:

میگه استقامت کنید و طغیان نکنید.

به نطر من یکی از معانی اش اینه:

کسی که اهل استقامت نباشه اهل طغیان میشه.

یعنی کسی که اهل صبر (صبر با معطل کردنِ خود، فرق داره) و تلاش نباشه طغیان میکنه.

سبحان الله.



خوشحالم که چهلم پدر عزیزم مقارن شد با جشن نیمه شعبان.

هیچ دلیلی برای من زیباتر از این نمیشد که لباس مشکی ام رو اینطور از تنم در بیارم.

انگار امام زمانم لباس مشکی ام رو از تنم در آوردن.

پیشاپیش این عید خجسته رو به تمام عالمیان علی الخصوص شیعیان و محبین اهل بیت و سادات بزرگوار تبریک میگم.

التماس دعا. 


توی مطالب قبل گفته بودم که قوا و امکانات نفس هم میتونن دوست ما باشن هم دشمن ما. فکر کنم خواجه نصیر طوسی باشن که در تفسیر یه روایتی مبنی بر ایکه جهنم هفت درب داره و بهشت هشت درب. میفرمایند هفت در جهنم : 1_لامسه ، 2_چشایی ، 3_بویایی ،4_شنوایی ، 5_بینایی ، 6_قوه خیال و 7_قوه وهم هست

و هشت در بهشت: 1_لامسه ، 2_چشایی ، 3_بویایی ،4_شنوایی ، 5_بینایی ، 6_قوه خیال ، 7_قوه وهم و 8_ قوه عاقله هست.

میبینید؟!!! هفت تا درب بهشت و جهنم مشترکه. اگر اون هفت ورودی نفس رو تحت ولایت عقل بیاریم بهشتی هستیم و اگر نه هفت ورودی جهتم در خودمون ایجاد کردیم.

حالا که صحبت از ولایت عقل در شهر وجودی خودمون شد خوبه در مورد تفکر و اندیشیدن کمی صحبت کنیم چون تفکر تجلی قوه عاقله در انسان هست. منتها تفکرِ ماها مشوب (آلوده) به وهم هست. در اصطلاح علمی و فلسفی وهم چیز بدی نیست. درک مفاهیم جزئیه توسط قوه واهمه صورت میگیره.

مثال میزنم: دقت کنید به مفهوم پدر.

پدر یعنی چی؟

به حقیقت و واقعیتی که به واسظه اون متولد شدی و اون قوام تو هست میگن پدر. این میشه مفهوم کلی پدر. درک مفاهیم کلی کار عقل هست.

اگر بر فرض محال قوه عاقله داشته باشیم اما قوه واهمه نداشته باشیم معنای کلی پدر رو میفهمیم. اما معنای جزئی اش رو نمی فهمیم. مثلا مشخصات و ویژگی های پدر خودم رو نمیدونم.

این یک مرتبه از معنای "مفهوم کلی و جزئی" بود. میشه حرف رو دقیق تر و عمیق تر از این هم زد. فعلا برای اینکه یه ذهنیتی پیدا کنیم اینجوری تعریف کردم.

تفکر به لحاظ منطقی 5 سیر در ذهن انسان داره. منطق میاد از علت پیدایش تفکر تا نحوه فعالیتش رو می شکافه.

میگه:

1_ مواجهه با مشکل یا مجهول

2_ تشخیص نوع مجهول

3_ سفر از مجهول به سمت معلومات

4_ سیر در معلومات

5_ یافتن انطباقهایی در معلومات متناسب با مجهول و حرکت به سمت حل مجهول 

آورده ی قوه تفکر هم میشه چی؟

میشه: مفهوم

مفهوم چیه؟

من اسمش رو میذارم سایه ی حقیقت

میدونید دیگه، سایه خیلی از ویژگی های صاحبش رو نداره. مثلا حجم رو نشون نمیده. وزن رو نشون نمیده. رنگ رو نشون نمیده. حالات چهره رو نشون نمیده.

اینجاست که مولوی یکی از ویژگی های مهم مفهوم رو به زیبایی بیان میکنه:

 

ور دو هزار سال تو

از پی سایه میدوی

آخر کار بنگری

تو سپسی و پیش او

 

جرم تو گشت خدمتت

رنج تو گشت نعمتت

شمع تو گشت ظلمتت

بند تو گشت جستجو

 

مفهوم بما هو مفهوم این پتانسیل رو داره که تا آخر عمرت تو رو دنبال خودش بکشونه و به محض خروج از این عالم طبیعت تمام یافته های مفهومی ات میپره.

یعنی یک عمر دویدن بدون رهاورد.

حلقه مفقوده بین مفهوم و حقیقتِ مفهوم کجاست؟

این تفکر رو تمام انسانهای روی زمین اعم از مومن و کافر دارن. تمام این یافته های بشر هم به واسطه همین تفکره.

دوست دارم بگم.

اما میترسم جان کلام رو نتونم انتقال بدم و بحث رو تباه کنم.

بذارید باز بحث رو پرورش بدم

توی یکی از کتب میخوندم ملاصدرا یکی از مصادیق شیطان رو وهم انسان گرفته. یعنی همین مفاهیم.

شیطان از مصدر شَطَن میاد. یعنی دور شده.

وقتی تو مفاهیم رو معرف حقیقت میدونی یعنی از حقیقت دور شدی.

چون حقیقت رو خیلی کوچک کردی. 

مفاهیم اگر راه اتصالی خودشون رو با حقیقت اون مفهوم پیدا نکنن میشن یکی از مصادیق شیطان.

 

خب چکار کنیم؟

آیا تفکر و پرداختن به مفاهیم رو تعطیل کنیم؟

نه

به فهمیده هامون عمل کنیم؟

اون که بله اما حرف چیز دیگریست.

 

سوال اینه از قدرت تفکرمون چطور استفاده کنیم.

گام اول اینه.

 

برای اینکه گام اول رو بیشتر باز کنم با سوال به سمتش میرم

و ان شا الله توی نطرات در موردش بحث میکنیم:

 

شما چرا تفکر میکنید؟



میخوایم به این برسیم که ما راهی نداریم جز اینکه با قدرت اندیشه برای نفس ناطقه چراغی بسازیم و با نور این چراغ نفس رو به اعتدال خودش نزدیک کنیم.

اما چه تفکری مد نظر خدا و رسوله؟

 

لذا به سوال آخر من خیلی راحت پاسخ بدید تا بحث شکل بگیره. 

نظراتی هم مونده که پاسخ ندادم ان شا الله در اولین فرصت پاسخ خواهم داد.

 


تقریبا از سن 21 سالگیم تا 23 ، 4 سالگیم فلسفه غرب خیلی میخوندم. اونها هم بر اساس تحلیل و منطق نظریه پردازی میکردن. اما اکثرشون حس خوبی بهم نمیدادن. رهایی ای توی حرفهاشون وجود نداشت. یکی دو نفرشون بیشتر به دلم مینشستن. که الان اگه وقت کنم دوباره میرم و با دقت بیشتری میخونمشون.

 

بخوام خلاصه کنم درک خودم رو از فلسفه شون، میگم اونها سقفی که ترسیم میکردن اون سقف چیزی جز مفاهیم ذهنی نبود.

اونها قدرت فراتر رفتن از مفهوم رو نداشتن. و اکثرشون اعتقادی هم به ماورای مفهوم نداشتن.

مثلا دکارت میگه: من می اندیشم پس هستم.

می بینید؟!! اصالت رو به اندیشه و ذهن میده. از اندیشه به هستی میرسه.

در حالی که در حکمت اسلامی ما از هستی به اندیشه میرسیم.

مثل این میمونه که دکارت بگه من می اندیشم پس خدایی هست.

امام باقر علیه سلام میفرمایند خدایی که شما در ذهن خود تصور (تصور و تصدیق در اصطلاح فلسفه یعنی تمام تحلیل های علمی بشریت) میکنید مخلوق شماست.

این یعنی ذهن زدگی. همون هشداری که میرداماد (استاد فلسفه ملاصدرا) به ملاصدرا در ابتدای درس، میده. میگه فلسفه به دو مقصد منتهی میشه، 1: اله  2: الحاد

فلسفه چون با اندیشه و مفاهیم سر و کار داره.

در واقع میرداماد فرمود: تفکر و مفاهیم به دو مقصد منتهی میشن یا به الله میرسی. یا به الحاد.

سوال دارم جناب استاد میرداماد: پس کارکرد منطق چیه این وسط؟ مگه منطق ما رو از تفکر ناسالم نجات نمیده؟!!! چرا باید تفکر منطقی به سمت الحاد بره؟!!

شاید اگر میرداماد زنده بود این عرض من رو تایید میکرد که منطق ساختار ظاهری تفکر رو سالم نگه میداره. نه محتوا و باطن تفکر رو.

پس نباید به داشتنِ صرفِ تفکر غره شد.

قدرت تفکر خیلی نعمت بزرگیه اما نباید غافل بشیم که تفکر "یکی" از قوای ادراکی نفس ما هست. شانی از شئون نفس هست.



اگر نفس رو یه مجلس شورا فرض کنیم. تفکر جزء هیئت رئیسه اون مجلسه. حتی بالاتر. در انسانهای الهی حکم معاونت رئیس مجلس رو داره یعنی جانشین رئیسه. در انسانهای معمولی تا ریاست مجلس هم پیش میره.

ولی کاش در انسانهای معمولی واقعا رئیس بود. بدبختی اینه که اون خودش عضوی از یک حزبِ غیرمردمی هست. و اکثر اوقات حریت نداره و سخنگوی حزبشون میشه.

حزبی که بر تفکر میتونه ریاست کنه چی هست در نفس ما؟

حب و بغض.

و حب و بغض اشخاص هم مثل احزاب یک پدر معنوی داره. یعنی باز خود حب و بغض معلوله. رئیسش و پدر معنوی اش، طلب درونی انسانه.

حالا بیا پیدا کن پرتقال فروش رو.



این تفکر تمام قدرت منطق و تحلیلش در خدمت حب و بغض نفس قرار میگیره. و حب و بغضِ نفس، ریشه در طلب واقعی اش داره.

حالا ببینید ما قرار هست از کانال وجودی همین نفسِ ناطقه به خدا برسیم.

میدونید چرا در روایات و در کتاب خدا اینقدر از نهی کردن؟.

فقط یکی از اثرات سوء ش اینه که اگر فرزندی متولد بشه طلبش کوتاه و سخیف خواهد شد. البته برای این هم راه بسته نیست. اما دلیل نمیشه چون راه بازه اون هم بره. اکثرا نمیرن.

اینه که صاحب عصمت فرمود سه دسته با ما نمی تونن همدل بشن و دشمنی خواهند کرد 1_ ولد . 2_ ولد حیض 3_ فرزندی که با مال حرام بزرگ شد.

معلومه این سه دسته طلب هاشون دچار حادثه میشه.

 

این نفس دریچه ای هست که قرار هست خدا از این دریچه بر ما وارد بشه. 

سهم تفکر و اندیشه در دیدن راه و تشخیص حق و باطل خیلی بزرگه. ان شا الله اگر برسیم در موردش حرف میزنیم. طوری که علامه حسن زاده میفرمایند اگر کسی یک ساعت (یا سه ساعت ، الان حضور ذهن ندارم) بتونه مستمرا و بدون انقطاع به یک موضوع تفکر کنه سه حالت براش پیش میاد:

1 یا دیوانه میشه 2 یا میمیره 3 یا ملکوت عالم براش مکشوف میشه.

اما باید بدونیم تفکر همه چیز نیست. تفکر نیاز به اعوان و انصار و مُعِد و زمینه داره.

قرار نیست من اینجا بحث اخلاق کنم. شانیتش رو ندارم. اما نمیشه هم بخیل بود یا حسود بود. یا عصبی مزاج بود یا عجول و کم صبر بود و انتظار داشت تفکر کردن های ما میوه های خوش رنگ بده.

 

 

روی کلمه "اعتدال" فکر کنید.

 

 

هر چه معتدل تر در صراط تر.


توی یکی از وبلاگ هام مطلبی نوشته بودم با عنوان " پیچیده ترین جنگ نظام هستی"

یادم نیست توی کدوم وبلاگ نوشتم. الان هم باید باشه. خودتون فکر میکنید پیچیده ترین جنگ نظام هستی چجور جنگی باشه؟

خوبه روش تاملی بکنیم. این جنگ چه مختصاتی داره که پیچیده ترین جنگ محسوب میشه؟

شما طرف مهاجم ات در جنگ هر چقدر هم که قَدَر باشه باز هم میشه یه جوری بهش ضربه بزنی.

مثل یمن که با دست خالی شروع کرد در مقابل ابرقدرت های نظامی جهان مقابله کرد و امروز خیلی توفیقات بدست آورد.

یا ایران در زمان جنگ هشت ساله دفاع مقدس با دست خالی یک جنگ جهانی رو تونست به نفع خودش تموم کنه.

اما این پیچیده ترین جنگی که میگم علت پیچیدگیش چیه؟

از چه جنگی حرف میزنم؟

 

جنگی که در اون سربازان تو و مدافعان تو همان مهاجمان و دشمنان تو هستند.

یا بالعکس، جنگی که مهاجمان و دشمنانت همون کسانی هستند که باید از تو دفاع هم بکنن و به نفع تو هم بجنگن.

این سربازها و افسر ها در یک آن در لباس دوست برات میجنگن و در آن بعدی ممکنه در لباس دشمن تو به تو حمله کنن.

این علت پیچیدگی جنگ هست.

توی همین جنگ های متعارف نظامی هم عامل نفوذ و جاسوس هست که جنگ رو خیلی پیچیده میکنه.

 

ما در جهاد با نفس که همون پیچیده ترین جنگ نظام هستی هست داریم با سربازانی میجنگیم که اون سربازان هر آن ممکنه لباس دوستی شون به لباس دشمنی مبدل بشه.

آدم یاد نمایشنامه چهار صندوق بیضایی می افته. 4 تا مداد رنگی شروع کردن به ترسیم یه مترسک و مسلحش کردن که این مترسک ازشون دفاع کنه. بعد وقتی ترسیم مترسک تموم شد مترسک به جای دفاع از اونها، اونها رو به بند و بردگی کشید. و هر کدومشون رو جداگانه در صندوقی حبس کرد.

 

باید با چه استراتژی ای وارد این جنگ شد؟

اینکه نبی اکرم (ص) فرمودن: "اعلمکم به نفسه، اعلمکم بربه" علم به نفس رو برابر با علم به رب دونستن نشون دهنده اهمیت و پیچیدگی شناخت نفس هست.

بحث های فلسفی اش باشه سر جای خود.

من یه نکته میخوام بگم.

نفس ما با تسامح همون روح ما هست. تعریفشون فقط از یک جهت هایی متفاوت میشه. اما یک حقیقت هستن. یه سکه هستن که گاهی این طرفش رو میبینی میگه شیره. اون طرفش رو میبینی میگی خطه. سکه یه سکه هست.

ما قرار هست خدا رو از طریق همین نفس خودمون بشناسیم. پس خیلی باید مراقب این نفس باشیم.

اگر این نفس ترسو بار بیاد در خداشناسی اش دچار مشکل میشه.

اگر متهور و بی پروا بشه باز هم در خداشناسی اش دچار مشکل میشه.

اگر قوه غضبیه اش رو تعظیل کنیم نمی تونه خوب خدا رو بشناسه. اگر غضب رو خیلی فربه کنیم باز هم نمی تونه خدا رو درست بشناسه.

ما فکر میکنیم که با قوه اندیشه مون خدا رو میشناسیم در حالی که  قدرت اندیشیدن شانی از شئون نفس هست.

عمروعاص قدرت اندیشه اش خیلی خوب بود. اما اون قدرت اندیشه در نفسی خبیث روئیده بود. شناخت عمروعاص نسبت به امام علی علیه سلام از خیلی از یاران امام هم بیشتر بود. 

یه نشونه بهتون بگم:

وقتی امام در جنگ صفین به سمت عمروعاص رفت تا به هلاکت برسوندش. اون ملعون در آن فهمید باید چکار کنه تا امام برگرده. بلافاصله شلوارش رو کشید پایین.

این راه حل رو ناشی از چی میدونید؟ جز شناختش نسبت به امام؟

یا بعد از قرآن سر نیزه کردن معاویه ازش پرسید این فکر توی لحظات آخر به ذهنت رسید یا از اول میدونستی؟

گفت از اول میدونستم اما میخواستم خودِ قرآن (امام علی علیه سلام) رو نابود کنیم وقتی دیدم نشد تکه کاغذهای قرآن رو سر نیزه کردم.

پس تفکر به تنهایی راه گشا نیست. قدرت فهم به تنهایی راه گشا نیست.

 

رهبری در وصف حاج قاسم فرمودن: ایشون دو خصیصه رو همزمان و یکجا داشتن که کمتر کسی این دو رو با هم داره.

ایشون هم بصیر بودن. و هم شجاع

بعضی ها بصیرت دارن اما شجاعت عمل کردن ندارن. بعضی ها شجاعت دارن اما بصیرت درستی ندارن و اشتباهشون زیاده.

حاج قاسم هر دو رو با هم داشت.

به یک معنا میشه گفت حاج قاسم قدرت اندیشه اش قوی بود و نفسش هم متقی بود.

فکر میکنم خیلی داره طولانی میشه.

در مطلب بعد ادامه اش میدم. تا برسیم به اینکه نفس اگر اعتدال نداشته باشه قدرت اندیشه و تفکر رو هم به انحراف میبره. و البته همین اعتدال رو هم با کمک قدرت اندیشه و با نور قدرت اندیشه به دست میاره. باید در موردش حرف زد.


به نظرم خوبه قبل از شروع یه مقدمه ای رو بنویسم که حداقل خودم فراموشش نکنم.

راستش اینکه روزهای اخر کنار پدرم توی بیمارستان بودم. توفیقی بود که خدا داده. نه برای اینکه به پدرم خدمتی کرده باشم.

بلکه برای این بود که چیزهایی رو به چشمم ببینم و به اصطلاح شهود کنم. ان شا الله هیچ وقت اونچه که دیدم از یادم نره. براتون میگم.

اما. شنیدن (خواندن) کی بود مانند دیدن.

وقتی بعد از حدود یه هفته که از ساری اومده بهودم به کاشان خبردار شدم حال پدرم دوباره بهم ریخته و رفته بیمارستان. دوباره راه افتادیم به سمت شمال. غروب رسیدم.

بچه ها رو گذاشتم خونه و قرار شد شب من برم پیش پدرم. حسته بودم اما نمی تونستم بمونم خونه. همین که پا توی اتاق بابا گذاشتم توی بیمارستان با خوشرویی گفتم حالت چطوره بابا. دوباره گرفتار بیمارستانت کردن :)))

دیدم لحن پاسخ گویی بابا کلا متفاوت شده. تا حالا اینقدر وحشت و ترس و ناامیدی و عجز در کلامش ندیده بودم.

اولین جمله اش این بود: دارم میمیرم.

اون شب اونجا موندم. روزها و شب های دیگری هم بودم.

در بین تمام گفته ها و حالت های چهره اش و حتی سکوتش با طنین خیلی واضحی صدای افسوسش به گوشم میرسید.

دوستان. برادران. من صدای یه افسوس معمولی نمیشندم.

پدرم جلوی چشمش میدید فرصتش تموم شد. و غمی بی پایان از این تموم شدن فرصت توی تمام حرفها و سکوت و حالت هاش بود.

نمی تونست بهمون بگه این غم چه غم بزرگیه.

اما نمیدونم من چرا اینقدر عمیق درکش میکردم و پدرم مثل فرزندم بود که دوست داشتم براش وقت و فرصت بخرم. اما گویا رو به پایان بود. و کاری از دست هیچ کس برنمی اومد.

پدرم توی تمام این سه سال در بدترین شرایطش باز هم دغدغه مال و دنیاش رو داشت که کی داره مدیریتش میکنه. چکارشون کرد.

اما این دفعه آخر هیچ خبری از این دغدغه ها نبود.

فقط یک دغدغه از نگاهش فریاد میزد : تمام شد؟!!!

گویا باورش نمیشد.

و من دائم این حدیث امام علی علیه سلام به ذهنم می اومد:

الناس نیام. فاذا الموت انتبهوا (مردم خوابن وقتی میمیرند بیدار میشوند)

احساس میکردم پدرم تازه بیدار شد. اما دید چقدر دیر شده.

این غم رو به وضوح توی چشمهاش میدیدم.

پدرم آدم خوبی بود. اما فرصت دنیا اونقدر بزرگه که هر انسانی برای از دست دادن این فرصت میتونه برای ابد در دلش بسوزه.



میدونید داداشهای گلم؟!!

"الناس نیام" مربوط به من هم هست ممکنه مربوط به شما هم بشه.

وقتی وبلاگ مینویسم ممکنه مصداق "الناس نیام" باشم

وقتی مطالعات فلسفی عرفانی میکنم ممکنه مصداق "الناس نیام" باشه

وقتی حتی فرزند آوری میکنم

وقتی خدمت به مردم میکنم.

وقتی جسم کسی رو از مرگ نجات میدم.

همه میتونه مصداق "الناس نیام" باشه.

 

لحظه بیدار شدن "انتبهوا" برای همه ما میرسه.

کاش جوری زندگی کنیم که جزو ناسی که در خواب دنیاشون سپری میشه نباشیم.



توی جلسه دوم مهمترین بحثی که شده حدیثی از امیرالمومنین : "معرفة النفس انفع المعارف" و حدیثی از حضرت خاتم الانبیاء: "اعلمکم به نفسه اعلمکم بربه" بوده 

یه بحث خیلی مهم دارم در مورد اینکه با نفس خودمون و دیگران چطور مواجه میشیم. و چه تبعاتی داره.

ان شا الله اگه بتونم بیان کنم توی روزهای آینده مینویسمش.



احتمالا کلیپ پایین رو هم همه دیدن. من با دیدنش اشک ریختم. خواستم به عنوان روز عید نوروز این کلیپ رو عیدی بدم به مخاطبانم اما نشد.

حتما خیری در اون بوده. حجمش کمی زیاده.

گفتگوی شهید باکری و شهید کاظمی


مطالب قبلی فقط اسمش فکر و ذکر نبود. اما ادامه همون فکر و ذکر بود. این هم یه روش هست برای اینکه ذهن دچار عادت نشه. و خیلی هم مفیده.

توی مطالب فکر و ذکر گفته بودیم فکر به تنهایی و اصالتا، عامل فهم نیست. همون طور که چشم ظاهری ما به تنهایی عامل دیدن نیست.

یادمه توی مطالعات طبی نظر برخی قدمای طب سنتی رو در مورد نحوه دیدن چشم بررسی میکردیم. غالبا بحث انعکاس نور از اشیاء به چشم و سیستم سلسله اعصاب تا مغز رو با تغییراتی جزئی بیان میکردن. اما بحث حول همین موضوعات میگشت. تفاوت هایی بود اما کلیت همین بود.

در انتهای بررسی رسیده بودیم به نظر علامه حسن زاده در مورد "چگونگی دیدن". به اصطلاح سنتی ها "تَشتَکم پرید" (تشتک به کلاه کوچکی میگفتن که شبیه تشت بود و بر سر میذاشتن)

فرمایش ایشون (نقل به مضمون) این بود: اون بحث انعکاس نور و سلسله اعصاب در جایگاه خود درست هست اما همه فرع هستن و اصل این است که نفس مطابق آنچه در بیرون وجود دارد در درون خود انشاء میکند و انشائات خود را مشاهده میکند. سبحان الله.

و حالا متوجه میشیم برخی عرفا چطور بدون اینکه سرشون رو برگردونن عقب  پشت سر خودشون رو هم میدیدن. یا اینکه کور مادرزاد خواب میبینه اما در خوابش تصویر هم میبینه. چون اون بحث انعکاس نور و سلسه اعصاب یه فرع و ابزار بود.

مثال راحت ترش میشه اینکه کسی که کودک هست و تازه راه افتاد باید دستش رو بگیری. نیاز به کمک داره برای راه رفتن. لذا کمک ما برای راه رفتن اون ، عامل اصلی راه رفتن اون کودک نیست. اون اگر قوی بشه میتونه بدون کمک هم راه بره. (این یک مثال بود. به جان و اصلِ مثل توجه بشه.)

حالا برگردیم به فکر. فکر از اون جهت که یک پوسته منطقی داره عامل اصلی فهم نیست. بلکه از اون جهت که یک نوع "توجه" نفس ناطقه هست و یک نوع اراده کردنِ نفس هست ، یک نوع جهد و سعی و تلاش نفس هست، عامل فهم میشه.

به کلمه "توجه" دقت کنید. از کلمه "وجه" میاد. وجه شما در جسم شما کجای شما میشه؟

صورت شما میشه درسته؟

صورتتون رو به سمت کسی بگیرید یعنی وجه تون و توجهتون رو به سمتش گرفتید (در ظاهر)

صورت چه مشخصه ای داره که شده وجه ظاهر انسانها؟

از هفت یا هشت قوای ادراکی به غیر از لامسه بقیه شون فقط در سر یا صورت انسان وجود داره. لامسه هم در کل بدن وجود داره. در صورت به شکل خیلی لطیف تری وجود داره. مثل قدرت لمس لبها. یا چشم که لطیف ترین قدرت لامسه رو داره.

پس به یک معنا وجه همون قدرت ادراک انسان هست. وجه رو به سمتی گرفتن یعنی ادراک رو به همون سمت گرفتن.

جالبه در دعای توسل هم میخوایم با "توجه" (توجهنا) به سمت اهل بیت مشکلمون رو حل کنیم. در واقع مرسومه که مجهولات و مشکلاتی که از نظر ما بزرگ هست رو با توجه به سمت اهل بیت میخوایم برطرف کنیم.

دلیل علمی نداره؟. صرفا تعبدی هست؟

این مسئله کاملا علمی هست. خوبه روش تفکری داشته باشیم.

تفکر از اون جهت که یک "توجه" هست در اون فهم و نور ایجاد میشه. بستگی داره وجه ما در تفکر به کدوم سمت باشه. به همون میزان فهم و نور ایجاد میشه.

میتونم فلسفی تر ادامه اش بدم. و بگم چطور باید وجه رو به جهت بالا و آسمان گرفت برای حل مجهول و مشکل. به جای اینکه وجه به سمت پایین باشه.

اما شرح بیشترش باشه برای کسانی که طلب میکنن.

ولی روان تر و کلی ترش میشه همون مطلب قبلی من.

یعنی اگر "قدرت" تفکر در کنار اضطرار دائم و واقعی به حق متعال و ائمه هدی و اهل بیت نباشه ، وجه نفس انسان به سمت آسمان (منظور، آسمان درون هست) نخواهد شد. بی شک متفکرینی که اضطراری به درگاه الهی ندارن طبق آیه قران ارتزاق خواهند داشت اما "اکل مِن تحت ارجلهم" جهت ارتزاقشون هست.

و اهل اضطرار همون تفکر رو دارن اما رزقشون طبق آیه قرآن "اکل من فوقهم" هست. از آسمان درونشون بهشون عنایت میشه.

جا انداختن این مسئله قدری سخته. اگر کسانی تمایل دارن مفصل تر بدونن میتونم یه جلسه سخنرانی رو بهشون معرفی کنم.

الحمدلله رب العالمین

 


راستش جوانی سنِ فرصت های غیر قابل تکرار و مست کننده و تهدید های خانمان سوزو عاقبت سوز هست.

گاهی با خودم میگم شاید بیشترین حسرتی که انسانها در قیامت اسیرش میشن برای دوران جوانی شون هست.

یاد این بیت شعر افتادم که در یکی از کتب علامه حسن زاده میخوندم (ایشون در شرح حال خودشون می فرمودن این بیت"؟" رو)

در جوانی میگفتم: شیر، شیر است اگرچه پیر بود.

حال که به پیری رسیدم یافتم : پیر ، پیر است اگرچه شیر بود.

تازه این رو کسی میگه که به ثانیه ثانیه عمرشون حریص بودن و هستن حتی قبل از دوران جوانی شون. ایشون از شدت اشتیاقشون به حق متعال گویا از سن هفت سالگی خواندن نماز رو بر خودشون واجب کردن. و اوصافی که میتونید برید در موردشون بخونید.

 

و اما جوانی:

حق متعال بر اساس رحمت رحمانیه شون در جوانی به انسان توانمندی ها و قدرتهایی میدن که در سنین بالا با هیچ پول و اعتباری نمیشه اونها رو بدست آورد.

انسان در جوانی در اوج قدرت های طبیعی قرار داره. اگر زیبایی ای داره جوانی اوجش هست. اگر فعالیت اجتماعی هست جوانی اوج حوصله و وقت گذاشتنه. اگر توان جسمی هست در جوانی اوجش رو داره. اگر امیال غریزی هست، جوانی اوج این امیال هست. اگر قدرت یادگیری علم و فنون و مهارتها هست در جوانی حوصله و توانش هست.

و مهمترین توانمندی، دل انسان در جوانی انعطافی داره که بعدا برای بدست آوردن اون انعطاف خیلی باید خودسازی کنه.

در یک کلام حق متعال به جوان ، قدرت میده. همه اونها که عرض کردم قدرت یک انسانه.

و تهدیدش هم دقیقا همینجاست.

قدرت مثل یک تیغ دو لبه هست. یا تطهییر میکنه. یا خراب میکنه.

اگر وجه جانت رو به سمت حق بگیری در عین قدرتی که در جوانی داری نعمت بزرگ خضوع و خشوع و دل شکستگی هم بهت عطا میشه. نه از این خشوع های زبانی مزورانه. بلکه یک خشوع و دل شکستگی راستین و حقیقی.

اما اگر وجه جانت رو به سمت کثرات و نفسانیات بگیری ، همون قدرتت موجب تباهی جانت میشه.

علت اینکه حق متعال اراده کرده اند خلیفه خودشون رو در "ارض" جعل کنن و نه حتی در بهشتی که حضرت آدم در اون مستقر بودن این بود که "ارض" محل جمع اضداد بود. هم اسم مضل حق متعال تجلی داشت هم اسم هادی. اسم مضل حق متعال در بهشت تجلی ای نداره. (برای مثال به این اسم اشاره کردم)

و خلیفه باید جامع اسماء میشد. باید جامع اضداد میشد." وعلم آدم السماء کلها"

قدرت با دلشکستگی دو ضد هستن. به صورت "طبیعی" در یک جا جمع نمیشن.

 

کسی که در خانه بنا به دلایلی گرفتار شده. قدرت اجتماع ازش گرفته شده. چون قدرت ازش گرفته شده دل شکسته میشه. از اون طرف میبینیم دیگری محدودیت اون قبلی رو نداره. در جامعه هست. فعالیت میکنه. خدمت میکنه. وقتی بهش نزدیک تر میشی میبینی اون دلشکستگی رو نداره. اون خضوعی که باید در دل باشه نیست.

کمتر هستن کسانی که هم قدرت داشته باشن هم خضوع و خشوع درونی شون در مقابل حق متعال شعله ور باشه.

اون جوانی بهترین استفاده رو از جوانی میکنه که یاد بگیره در عین قدرتمندی و توانمندی ، دائم حس شکستگی و نیاز مستمرش به حق متعال جلوی چشمش سان داشته باشن.

ابن سینا چرا تونست تاریخ علمی جهان رو تغییر بده؟ ایشون در قدرت علمی یک نابغه بودن. شرح تولدشون رو خوندم جایی. یک عنایت الهی بود. اون حد از قدرتمندی میتونه غفلت بزرگی هم پدید بیاره. اما ابن سینا یک مضطر همیشگی بود در پیشگاه الهی. تا میدید تلاشش در یک مجهول علمی پاسخ نمیده ، رها میکرد و به نماز می ایستاد و از پیشگاه خدا استغاثه میکرد.

اون چشیده بود قاعده این عالم و خلقت رو.

جمع این دو ضد سخته. تا عقل قوی نشه و لطیف نشه قدرت این جمع کردن رو نداره. و اغلب ماها وقتی به این درک میرسیم که از سنین جوانی داریم عبور میکنیم. و مصادیق بارز جوان های حقیقی که تونسته بودن در سن جوانی هم قدرت رو داشته باشن و هم دائم حال خشوع و خضوع و هیچ بودنشون در مقابل حق متعال و ولایت از جلوی چشمشون برداشته نمیشد، شهدا بودن.

 

یه بار حاج قاسم می فرمودن شهید یوسف اللهی (همونی که حاج قاسم وصیت کرده بودن کنار ایشون دفنشون کنن) حالاتی داشتن و مقاماتی داشتن که نوعا عرفا بعد از 70 سال مجاهده و ریاضت و خودسازی بهش میرسن.

شهید یوسف اللهی تونسته بودن در جوانی این دو ضد رو در کنار هم در وجودشون جمع کنن. در عین قدرتمندی که نعمت جوانی هست ، خشوع و تضرع و خضوع و شکستگیشون در مقابل حق متعال یک آن از جلوی چشمشون عبور نمیکرد.

 

عنوان رو متناسب حال خودم انتخاب کردم. که گویی شمع جوانی ام داره ظلمتم میشه.



خدایا: شرمنده ام.

وقتی در جوانی نمی تونم ده دقیقه بیشتر روی سجاده بنشینم و با شما حرف بزنم. وقتی رابطه ام با شما مثل طفل شیر خوار ش نیست (طفل شیرخوار همه وجودش نیاز به مادرشه) چطور میتونم این راه پر فراز و نشیب رو به سلامت بگذرونم؟!!!.

یا الله!! خودتون وجه ام و قلبم رو به سمت خودتون برگردونید. صاحب قلبها شما هستید.

جوانی ام در حال عبور هست و من یاد این فرمایش یکی از بندگانت می افتم که کسی که تا چهل سالگی نتونست کاری برای خودش بکنه و تغییری نکرد شیطان خوشحال میشه. چون بعد از اون دیگه سخت بشه تغییری کرد.

خدایا داریم به چهل نزدیک میشیم و هیچ خبری از ما نشد.

 

من گم شده ام جایی.

ندیده اید مرا؟!!


چند سال پیش توی یکی از وبلاگ هام مطلبی نوشته بودم و در خاطره ای یکی از واکنش های خودم رو گفته بودم: یه عصبانیت بود. از کوره در رفتن.

واکنش برخی از مخاطبانم به اون از کوره در رفتگی من خیلی برام تامل برانگیز بود. میگفتن خیلی خوبه که از این مطالب بیشتر بنویسی.

می پرسیدم چرا؟

میگفتن: وقتی میبینیم شما که همیشه از ارزش ها و خوبی ها می نویسید همونی هستید که گاهی ممکنه از کوره در برید بیشتر با مطالب ارتباط برقرار میکنیم و اون حرفهای خوب برامون در دسترس تر جلوه میکنه.

از همون موقع به فکرم اومد که در مورد برخی تنش های زندگیمون بنویسم. برخی محدودیت هایی که توی زندگی مشترک دارم. برخی موانع و .

اما یک چیزی همواره مانعم شد از نوشتن.

اون موقع تصورم این بود که توی موانعی که دارم قصور از همسرم هست. و هیچ وقت دوست نداشتم کسی در مورد همسرم برداشت منفی کنه. با اونکه مقصر میدونستم ایشون رو. اما هرگز راضی نمی شدم کسی همسرم رو قضاوت کنه. یک لحظه نمی تونسم تضعیف شدن ایشون رو ببینم.

 

گذشت تا مدتها پیش شاید یه سال. یا یه سال و نیم. نمیدونم.

فهمیدم عامل اصلی این موانع خودم هستم. و فقط بدنامی اش به اسم همسرم شده.

فهمیدم کجا رو باید نشونه بگیرم. چند ماهی دغدغه داشتم. تلاش کردم.

هر چی جلوتر رفتم دیدم معجزه وار موانعی که به اسم همسرم جلوی من سبز بود داره میره کنار.

حالا بعد از وفات پدرم که کمی خلوتم بیشتر شد دیدم وجود همسرم جز لطف خدا برای برطرف کردن برخی ملکات ناخوش در وجود من چیزی نبود.

اگر تشخص و ویژگی های همسر من اینی که هست، نبود و چیزهایی که تا قبل از این به عنوان مانع میدیدم وجود نمیداشت. من با تمام توانمندی هام در مسیر دور شدن از خدا حرکت میکردم. ولو ظاهر اون اعمال و اهداف، خوب و مثبت و دینی و ولایی بودن.



جالبه اسمش رو میذاشتم موانع و محدودیت.

در حالی که فقط ظاهرش محدودیت بود.

و عجیب تر اینکه هر چه بیشتر از درونم عامل اصلیش رو کمرنگ تر میکنم محدودیت بیرونی هم کمرنگ تر میشه.

سبحان الله.

و این روزها اونقدر مباحثاتمون پربرکت تر شده که خدا رو خیلی بیشتر حس میکنیم.



حالا وقتی میفهمم چرا خانمی با این مشخصات باید همسر من باشن میفهمم اصلا خدا ایشون رو برای هدایت من و من رو برای تکامل ایشون خلق کرده بودن.

چون برخی از اون ملکات ناخوش من، ژنتیکی بودن. یعنی از نسل های قبل روانه شدن به سمت من. برخی از این ویژگی های همسر من هم ژنتیکی بودن. بارها اراده کرده بودن بذارن کنار اما توی بزنگاهها اون ملکات کار خودشون رو میکردن.

و امروز فرصتی بزرگ برای من و همسرم فراهمه تا ملکاتی ناخوش که همینطور نسل به نسل جلو اومده بودن و انسانهایی رو درگیر خودش کرده رو متوقف کنیم یا خیلی ضعیفشون کنیم.



باید نسبت انسانها رو با خودمون دریابیم. 

باید نسبت اتفاقات رو با خودمون دریابیم.

و این ممکن نیست تا خودمون رو دریابیم.


در مطلب قبل برادر عزیزم جناب رئوف سوال خیلی خوبی رو مطرح کردن که میتونید

اینجا بخونید

راستش بنا ندارم منحصرا به سوال برادرمون جواب بدم بلکه دیدم سوال ایشون قابلیت بسط مسائلی رو داره که خیلی وقته دنبال مطرح کردنش هستم. و البته در این بسط دادن جواب سوال ایشون هم داده میشه.



ما از صاحبان عصمت خودمون بالاتر نداریم. از این بزرگواران نافذتر و تاثیرگذارتر نداریم. حتی اگر در موردشون بگیم اینها پاک هستن حق مطلب ادا نمیشه بلکه باید گفت پاکی ها به میزان نزدیکی به این ذوات مقدسه، وجاهت پیدا میکنن.

اما رسما میبینیم در کل تاریخ خبر تنها ماندن این عزیزان و اقبال مردمی نداشتن این ائمه هدی بسییار غلبه داره بر همراهی شدن اینها.

آیا این ائمه قدرت تاثیرگذاری نداشتن؟ تجلیاتشون به گونه ای نبود که اکثریت مردم جذبشون بشن؟

اصلا چرا خسته کنیم خودمون رو. آیه قرآنی داریم که بر همین مسئله تاکید دارن:

آیه 35 سوره انعام. حق متعال به پیامبر میفرمایند تو دوست داری از اعماق زمین یا از آسمانها آیه ای بیاری که اینها ایمان بیارن (تاثیر بگیرن). در انتها به پیامبر خطاب میفرمایند: از جاهلین نباش.

حالا برای این خطاب آخر به تفاسیر رجوع کنید. معناش این نیست که پیامبر داشت رفتار جاهلانه میکرد.

یا نمونه دیگه خود حضرت فاطمه سلام الله بودن. چهل روز در خانه انصار رو زدن. حضرت زهرا سلام الله تمام پتانسیل های تاثیر گذاری رو داشتن.

اولا یک زن بودن.(الان هم میبینید رسانه ها برای تاثیرگذاری های خاص از جنس زن استفاده میکنن) ثانیا دختر پیامبر بودن. ثالثا اون عظمت معنوی رو داشتن. رابعا بیان نافذی داشتن.

اما نشد. مردم تاثیر نگرفتن.

یا امام حسین علیه سلام در روز عاشورا برای لشگریان یزید خطابه خوندن. قریب به اتفاق تاثیر نگرفتن.

چرا؟.



کدام تاثیر گذاری در اسلام ممدوحه؟ و لازمه ی این تاثیر گذاری چیه؟.

اسلام بر کدام نوع تاثیر گذاری صحه نمیذاره؟ و باطل میدوندش؟

 

امروز عمده کار تاثیر گذاری به دوش رسانه هاست. درسته؟

رسانه اگر بخواد اسلامی بشه در تاثیر گذاری، باید چه استراتژی ای رو در پیش بگیره؟.

 

پس میبینید سوال برادر عزیزم میتونه به رسانه در عصر ما هم ربط پیدا بکنه.

سوال براردم رو پر رنگ تر بپرسم:

چرا ائمه معصومین که قبله خوبی ها هستن به گونه ای بر مردم تاثیر نمیذاشتن که با کم اقبالی یا بی اقبالی مردم روبرو نشن؟

آیا قدرتش رو نداشتن؟. بعید میدونم کسی به الفبای شیعه آگاه باشه و بگه قدرتش رو نداشتن.

مسئله اینجاست که صاحبان عصمت بیش از خود مردم به اختیارشون احترام میذاشتن.

تاثیرگذاری ای که اختیار و خلوت مردم رو ازشون بگیره اون اثرگذاری اسلامی نیست. تاثیر گذاری تا جایی مورد تایید و تاکید حق متعال هست که از تاثیر گیرنده اختیارش رو سلب نکنه.

 

اختیار یعنی چی؟

یعنی تشخیص و برگزیدن خیر. شاید چند سال پیش این رو گفتم. پس تاثیر گذاری تا جایی تایید و تاکید میشه که شما رو به سمت تشخیص خیر پیش ببره.

خودت باید با اراده و عقل خودت خیر رو انتخاب کنی.

پس تاثیر گذاری در اسلام یعنی مخاطب رو به سمت فطرت متوجه کردن.

لذا در اسلام اگر انسانی بستر لازم رو در خودش ایجاد نکنه با معجزه و مسخ کردن ، کسی رو متاثر نمی کنن.

کاری که اتفاقا هالیوود انجام میده. کاری که اتفاقا معاویه انجام میداد.

 

پس رسانه و اهالی رسانه در اسلام نباید از جاهلین باشن و بخوان به هر قیمتی اثر بذارن.

اگر در زمان ما یکی مثل امام خمینی تاثیر گذاری بیشتری داشتن به معنای این نیست که از ائمه معصومین بهتر عمل کردن بلکه به این معناست که مردم زمان خمینی بهتر از مردم زمان امیرالمومنین بودن و هستن.

بحث در مورد رسالت رسانه خیلی زیاده.

ان شا الله اهل بشیم.بقیه اش نمک دنیاست. اینکه چه نقشی بهت بدن خیلی مهم نیست. اهل بودنه از همه چیز مهمتره.


توی مطلب دیروز نوشتم جایی که فلسفه به اتمام میرسه ، هنر آغاز میشه.

نه مقصودم از فلسفه ، همین فلسفه متعارف بود و نه منظورم از هنر، همین هنر متعارف بود.

باید اینطور مینوشتم:

وقتی ادراکات به جامعیت میرسند، تجلیات و بروزات آغاز میشوند.

و تجلی دادن ویژگی هایی داره که اگر درست تامل کنیم میبینیم سیر تعالی انسان جز از راه تجلی دادن یافته هاش طی نمیشه.

و بدون تجلی ، رشدی حاصل نمیشه.

تجلیات و بروزات انسانها هم مکنونات درونش رو آشکار میکنه. و هم موجب شدت یافتنش میشه. یعنی اگر تجلی خوبی باشه خوب اش افزایش پیدا میکنه و اگر تجلی اش بد باشه بدی اش افزایش پیدا میکنه.

و مهم تر از همه، ما در عالم طبیعت با تجلیات انسانها طرفیم. و تجلیات انسانها اثرات متفاوتی دارن.

ممکنه دو نفر از خوبی بنویسن اما یکی اثرگذاریش بیشتر باشه. 

بر عکس اینکه ما فکر میکنیم شکل و ظاهر نوشتن و رعایت آداب نویسندگی موجب اثرگذاری هست باید عرض کنم که نه. رعایت آداب لازمه اما اثرگذاری دست اون آداب نیست.

اثرگذاری از اون جانی هست که اون تجلیات داره ازش بروز پیدا میکنه.

مثلا شما ببینید که امام خمینی در یک برهه ای از زمان میاد و با کمترین امکانات مردم رو دعوت به حق و قیام میکنن. مردم جوری اثر میگیرن که هیچ کاری از دست تمام سیستم رسانه ای و امنیتی و حکومتی رژیم پهلوی برنمیاد.

امام نه لهجه تهرانی یا حداقل خنثی داشتن. نه جمله بندی هاشون توی سخنرانی کاملا ادبی و با رعایت نکات ادبی بود. اما جانی پشت دعوتشون بود که جانها رو برانگیخت.

 

باز عرض میکنم ما در حوزه هنر و رسانه نیاز به آوینی ها داریم.

آوینی با جانش اثر میگذاشت. قلمش و نریشن هاش فقط وسیله و ابزاری برای تجلیات جانش بود.

دوستی که از وادی طلبگی وارد وادی هنر میشوی و دربدر یاد گرفتن فرم ها و شکلها و قالب های هنری هستی تا امام زمانت را یاری کنی. راه را درست تشخیص دادی اما بدان کسانی هم هستن که از وادی هنر (همان فرم ها و شکل ها و قالب ها که سلیبریتی ها را مسخ خودش کرده) سر به وادی معرفت گذاشتند تا جانی که باید در آثارشون جاری بشه رو تعالی ببخشن.

آوینی یکی از این افراد بود.

راستی:

حسین پناهی از کسانی که در فرم و اشکال و قالب ها گرفتار اومدن سوالی پرسید که هنوز کسی به اون پاسخ نداد:

 

به من بگویید فرزانگان رنگ و بوم و قلم:

چگونه خورشیدی را تصویر میکنید که ترسیمش سراسر خاک را خاکستر نمیکند؟!!!

 

خدایا من چقدر با این سوال زیر و رو شدم. چقدر حالم منقلب شد.

 

آری عزیزانم:

امام زمان امروز هنرمندانی از این دست میخواهد تا با تجلی جان خود، جان بخشی کنند.

فعل و فاعل و استعارات و کنایات مهم است اما از اهم غافل نشو که تمام تلاش هایت عقیم خواهد شد.

 

گر در سرت هوای وصال است حافظ

باید که خاک درگه اهل هنر شوی.

 


راستش این مطلب اصلا یه مطلب عاشقانه نیست.

یعنی اصلا از این منظر نگاه نکردم به مسئله.

واقع اینه که زیاد هم دوست ندارم عاشقانه های متاهلی رو توی این محیط بنویسم. مگر به روش هایی که فکر میکنم کمترین بازخوردهای منفی رو داره. یا با کمترین برانگیختن حسرت یا حسادتی برای اکثریت مفید باشه 

یعنی باید به دامن هنر و خدای هنر پناه برد برای بیان همچین موضوعاتی.

هنر؟

همونجا که فلسفه تموم میشه. هنر آغاز میشه.

 

اما از قدرت های همسرم اون قدرتی که منو دچار بحران های فلسفی میکنه اینه که:

محیط خونه ای که ایشون روزی هشت الی ده ساعت بدون من تحملش میکنه. من نمی تونم دو ساعت هم بدون ایشون تحملش کنم.

 

نمیدونم قدرت ایشون منو دچار این پرسش فلسفی میکنه یا ضعف خودم.

هر چی هست حال استیصال قشنگی هست.

جز سجاده هم درمانی نداره.



منی این حرف رو میزنم که منطقم میگه تعلق من به ایشون کمتر از تعلقی هست که ایشون به من دارن. حق دارم دچار پرسش های فلسفی خاص این موضوع بشم. نه؟

 


در این پهنه بیکرانه ی اقیانوس عشق،

با زورق پر وصله و پینه ی عقل و تشخیصم

با پاروی اشک و توسل.

 

 

 

و دلی نگران که:

مبادا زورقم در این پهنه ی مواج اقیانوس.

مبادا پارویم .

آه. مبادا پای راهوارم.

 

 

 

آری این گونه نگران و بی قرار.

از ناخدای وجودم ، تا خدای وجودم راه می پیمایم.

تا به افق کدام پهنه ی بی سویی.

و به قبله ی کدام بی سمتی.

غرق در نمازت شوم.

 

 

 

صبا گو آن امیر کاروان را

مراعاتی کند این ناتوان را.

ره دور است و باریک است و تاریک.

به دوشم میکشم بار گران را. 


دریافت
مدت زمان: 1 دقیقه


محمود میاندار هیئت هست.

جوانی سی و شش هفت ساله ی تنومند و با انصاف و با مروت. دوستدار نظام و اسلام.  و قلبش به رهبر انقلاب مطمئن.

عاشق کربلا و امام حسین علیه سلام. وقتی که پیاده روی اربعین مد نبود محمود به هر مشقتی بود باید خودش را می رساند به پیاده روی.

این سالها هم که به عنوان خادم در موکب ها حضور پیدا میکنه.

 

سوار ماشینم که شد پرسیدم:

++:محمود چند تا بچه داری؟

-- : دو تا

++: واقعا؟!!! چرا اینقدر کم؟. فکر میکردم حداقل 4 تا داشته باشی

-- :" بعد از مکثی میگه" خودم که دوست دارم. اما خانمم کشش نداره دیگه. دو تا بچه هام بیش فعالن و خیلی شلوغن. میترسم سومی هم بیاد خانمم افقی بشه.

++: خب حق داره خانمت. سخته.

 

سکوت میکنم و بعد از ده دقیقه میگم

++: منم دو تا بچه دارم و خانم من هم همین حرفای خانم تو رو میزد. اما گفت اگر تو بتونی بیشتر وقت بذاری بازم بچه میاریم.

دیدم حرفش منطقیه. و این جهاد باید دو نفره باشه.

 

-- : خب تو که نمی تونی کار شرکت رو لنگش کنی. چجوری میتونی بیش از الان وقت بذاری؟

++: اره. این شرکت نمیتونه خودش رو با من وفق بده. من از شرکت میرم بیرون. یه کار آزاد شروع میکنم.

-- : توی این وضعیت بازار؟

++: همین حالا بیرون نمیام. حالا وقت دارم. اما بله. وقتش که برسه از شرکت میرم بیرون.

-- : نمیشه اینقدر ریسک کرد. باید عاقل بود

++ : اگر عاقل باشیم اما عاشق نباشیم به جای خوبی نمی رسیم محمود. این یه جهاد دو نفره هست.

 

ما میدون رو خالی کنیم چه کسی وارد این میدان حیاتی میشه؟

 

 


وه چه خام اندیش بودم که حاصل دویدن هایم را رسیدن به شما میدانستم.

غافل از اینکه سعی و دویدنِ من، برهانی بود از سوی شما ، برای اثبات هیچ بودنِ من به خودم.

آری انسان بر این فطرت است که تا نچشد، نمی آرمد.

 

چه خوش سرود:

بس بگفتم کو وصال و کو نجاه

برد این "کوکو" مرا در کوی تو

جست و جویی در دلم انداختی

تا ز جست و جو روم در جوی تو.

 

و انسان با جست و جو و دویدن به استیصال می رسد و آیه "ادعونی استجب لکم" بر جان مستاصل و مضطرش نازل میشود.

مگر نه اینکه " امن یجیب مضطر اذا دعاه ."شهادت میدهد که اجابت حقیقی از آن مضطرین عالَم است؟!!

 

وه چه خام اندیش بودم.

غافل از اینکه دویدن هایم ، شاهدی " از سوی شما" بود تا شهد هیچ بودنم را شهود کنم و شهید شوم.


تا حالا چند تا مطلب در مورد بورس نوشتم اما در نهایت پیش نویس شدن.

اول باید بگم گله مندم از تمام تریبون دارهایی که تا کوچکترین اتفاقات ی رخ میده اول تحلیل های اونها رو میشنوی بعد متوجه اتفاقی که در جامعه افتاده میشی اما در ماههای اخیر که مسئله بورس در کشور هی داره اوج میگیره، دریغ از ارائه ی یک تحلیل برای عموم مردم.

در هر حال الان فکر میکنم بیش از 9 میلیون مردم کشور درگیر این بازار هستن.




من یک اخلاقی دارم که در مرحله اول به هر مسئله ای از نگاه کلی خودم و اصولی که دارم نگاه میکنم بعد وارد جزئیات میشم.

الان نیومدم در مورد بورس اطلاعات جزئی بدم چون خودم همچنان در جزئیات این مسئله در حال تحقیق هستم. اما کلیات:



یکی از زیباترین جملاتی که شنیدم این بود:

امام خمینی شاه رو از مردم نگرفت. بلکه مردم رو از شاه گرفت.

 

امروز باید به این باور برسیم تا سازوکاری پیش نیاد که مردم از سیستم و تیم اجرایی معیوب و گاها فاسد گرفته بشن، محاله بشه تیم اجرایی فشل و معیوب و گاها فاسد رو از مردم گرفت.

 

من و یکی دوتا از دوستانم توی سالهای اخیر عمیقا فکر میکردیم روی فعالیت های اقتصادی ای که بر مبنای مشارکت مردمی بچرخه. طرح توجیهی تهیه میکردیم. صفر تا صد فعالیت و احتمالات و خطرهاش رو روی کاغذ می آوردیم و براش تدبیر میکردیم. اما در نهایت وقتی میرفتیم دنبال سرمایه گذارهای خرد و عمومی ، یک مسئله اساسی موجب میشد نتونیم سرمایه جمع کنیم. و اون:

 

مرم دوست نداشتن ریسک کنن. و ما نمی تونستیم به دروغ به مردم بگیم ریسکی وجود نداره.

 

اونهایی که وجیه بودن و میتونستن پا درمیونی کنن تا مردم به واسطه اونها سرمایه بیارن وسط هم نمی تونستن اعتبارشون رو خرج کنن.

حتی تخصص هایی داشتیم و رفتیم به پایگاههای بسیج پیشنهاد دادیم که ما تخصص هایی داریم که توی این شهر میشه باهاش شغل ایجاد کرد. بستر فراهم کنید. ما بیاییم رایگان به جوانها یاد بدیم. برن مشغول بشن. اما ما ممکنه در حین آموزش مخ این جوونها رو هم بزنیم هاااا. مثلا اندک سرمایه شون رو بیاریم سمت یک فعالیت تولیدی.

بسیج هم جرات نمی کرد اعتماد کنه به ما.

در نهایت از جمع سرمایه های خرد مردم گذشتم و مسیری دیگه در پیش گرفتم. البته تا حالا این مسیر گذرش به بانک نیفتاده بحمدلله. ان شا الله بعد از این هم نیفته.



امروز به برکت بورس، و اخیرا سهام عدالت، مردم دارن یاد میگیرن ریسک کردن بخشی از یک فعالیت اقتصادیه. میدونه وقتی سهمی رو خرید ممکنه توی یک شرایطی ارزش اون سهمش پایین بیاد. اما میگه: باشه. می پذیرم. 

بورس از نظر من یک نقطه ی عطفی هست برای آگاه شدن مردم به قدرت مشارکت. تا اینجای تحقیقات من بورس اشکالات اساسی هم داره که در انتها اشاره میکنم.

اما اتفاق بزرگی که در حال رخ دادن هست اینه که در این فرآیند مردم خواهند فهمید قدرت دست اونهاست نه دست ثروتمندان و سرمایه داران.

وقتی بفهمن قدرت دست اونهاست دیگه لازم نیست یک سازوکاری مثل بورس اونها رو مجبور به مشارکت بکنه. 

فرض کنید در طراحی و تولید لباس ، شخصی دارای ایده های نو و اسلامی هست. اگر بخواد بره از بانک وام بگیره. میبینه جدای از هفت خوانی که داره. اصلا سازوکار بانک ، فعالیتش رو بی برکت میکنه. بخواد به ثروتمندِ سرمایه گذار رجوع کنه (تجریه اش کردیم هااا) اوه، بدتر از بانکه.

اما اگر این ایده و کار خوب ، توسط مردم اطراف این کارآفرین حمایت بشه (عرضه) هم برکت این کار افزایش پیدا میکنه هم خود این مردم از اولین مصرف کنندگان اون تولید هستن (تقاضا) و هم خودِ این مردم مبلغ اون کالا خواهند شد (تبلیغات رایگان).

 

مردم همچین قدرتی دارن.

یعنی مردم اگر اهل مشارکت اسلامی بشن، خودشون سرمایه گذار میشن (عرضه). خودشون مصرف کننده هستن (تقاضا). خودشون ترویج اون کالا رو به عهده میگیرن (تبلیغات سالم و اسلامی)

 

گزاره های بالا یعنی یک قدرت فوق العاده. این قدرت فوق العاده در درون مردم نهفته هست. دستی میخواد تا این قدرت رو آزاد کنه.

 



به صراحت میگم که بورس فقط و فقط یه ناخونکی به آزاد سازی این قدرت زد. و احتمالا تمام این قدرت بنا نباشه توسط بورس آزاد بشه. چه اینکه قابلیتش هم در بورس وجود نداره.



بسیاری از کسب و کارهای کوچک اصلا سهمی در بازار بورس ندارن. این کسب و کارها بسیار قابل توجه هم هستن.

ایده های تولیدی نو و به صرفه ، اصلا جایگاهی در ساختار بورس ندارن.

امیدوارم ساختار بورس و هجوم مردم به این سمت، مردم رو به این آگاهی برسونه که قدرت حقیقی دست اونهاست نه دست سیستم اجرایی کشور و نه حتی دست حکومت.

قدرت حکومت در مقابل قدرت مردم بسیار کوچکه. اما حکومت قدرت کوچکی هست که متمرکز شده و کارایی داره، قدرت مردم قدرت عظیمی هست که پراکنده هست و فشل شده و ناتوانه.

 




اما فرق مشارکت بورسی با مشارکت حقیقی مردم در تولید و اقتصاد اینه که بورس از سرمایه گذاران خرد، یک تابع میسازه. ضعیفشون میکنه. سرمایه گذار خرد تمام علمش رو صرف این میکنه که به سمت کدوم سهام بره که سود آوری بیشتری داشته باشه. سود آور شدن یک واحد اقتصادی رو کی تعیین میکنه؟

هر کسی غیر از این سرمایه گذاران خرد. لذا سرمایه گذار خرد، باید علمش رو به خدمت بگیره تا یک تابع احمق نباشه. یک تابعِ عاقل باشه.

اما در مشارکت واقعی در تولید، شما میتونید عرضه و تقاضا و تبلیغ رو در یک مجموعه جمع کنید. 

چون عرضه به تنهایی یک قدرت محسوب نمیشه. تقاضا هم به تنهایی قدرت نیست. تبلیغ هم به تنهایی قدرتی نداره. جمع این سه قدرت میاره.

بورس قدرت جمع کردن این سه رو نداره. بلکه توی ساختار بورس سرمایه داران این قدرت رو دارن که یکی از این سه مولفه رو برجسته کنن و مناسبات جدیدی رو رقم بزنن.

اما بورس تلنگر خوبی میتونه باشه تا مردم به یک قدرتِ نهفته پی ببرن.

ببخشید. عرایض بنده در این وبلاگ میتونه محلی هم برای تضارب آراء باشه. ااما عرایض بنده درست نیست. ممکنه نواقصی داشته باشه.


چند سالی بود که مسئله ی " ماهیتِ یک قصه ی زنده و پویا" برای من واقعا مورد سوالهای فراوان قرار گرفته بود.

دریغ از یافتن یک کتاب که توضیح داده باشه یک قصه ی خوب به چه قصه ای گفته میشه.

سوالاتم عمدتا مبنایی و فلسفی بود نه ساختاری و ادبی.

این سوالات از ذهنی برمیخواست که در عصر سلطه رسانه ها زندگی میکرد. و رسانه ها با آماج قصه ها، در قالب فیلم و سریال و نمایش و رمان، غالب مردم عصر من رو خیال پرداز و به دور از واقعیت بار آورده بودن و به اصطلاح فلسفی، شیطانی شون کرد.

یک نقطه بیش، فرق رحیم و رجیم نیست.

از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند. 

این سوالات از ذهنی برمیخواست که در تمدنی زندگی میکرد که پیشینه داستانی قدرتمندی در تاریخ کشورش وجود داشت و داره.

قصه پردازانی مثل فردوسی داشت. بزرگانی مثل نظامی و مولوی و عطار داشت.

روی خیلی ها تمرکز کردم. اما همه شون با وجود ویژگی های منحصر بفردی که داشتن، دیگه در عصر من اون حیات پویا رو نداشتن.

رفتم سراغ قرآن.

قرآن هم قصه داشت.

به اندازه ی ظرفیتم، قرآن رخی بهم نشون داد. و دیدم وجه اشتراک تمام قصص قرآنی ، واقعی بودن و جریان داشتن اون داستانها در عالم واقع بود.

حالا میفهمیدم با وجود تمام حکمتی که پشت قصه های فردوسی بود، چرا امروز که عصر هجوم قصه هاست شاهنامه دیگه زنده نیست و مبارزه نمیکنه.

مثنوی اونجوری که باید، زنده نیست. و فقط خواص و اهل دقت میرن سمتش.

فهمیدم فقط حِکمی بودن قصه، کافی نیست.قصه باید یه آدرس بیرونی هم داشته باشه. قصه باید علاوه بر حِکمی بودن در بین مردم همون عصر اتفاق بیفته.

عصر ما یک عصر "آنلاین" هست. قصه ها باید "آنلاین" باشه. 

یعنی قهرمان قصه و بقیه عوامل قصه باید بین همین مردم و با اقتضائات همین مردم زیسته باشن.

یعنی حکمتی که قرار هست بیان بشه باید براشون ملموس باشه.

اهمیت ملموس بودن و زنده بودن قصه کجاست؟

مثال میزنم:

اگر برای شما بگن در افریقا یک میوه خیلی خوشمزه ای وجود داره که اگر یک بار بخورید حتما عاشقش میشید و فلان خواص درمانی هم داره و کمی هم ترش مزه هست. شما میگید: چقدر خوب. اگر گیرش آوردی برای من هم بیار.

اما الان که فصل آلوچه هست با خوندن کلمه "آلوچه سبز" در وب من آب به دهانتون می افته.

میبینید؟. چون آلوچه توی زندگیتون وجود داره. اثر نام بردن از آلوچه فراتر از "تایید کردن" شماست. بلکه بدنتون واکنش فیزیولوژیک نشون میده. یعنی بخشی از لذتش و اثرش با نخوردن آلوچه در شما ایجاد شد.

 

قصه ی زنده همین وِیژگی رو در اثر گذاری داره.

فراتر از این میره که توسط شما تایید بشه و بعد در آرشیو ذهنتون بمونه تا کِی شما رو به سمت تحقق آرمانهاش ببره. بلکه گرایش های فطری شما رو فعال میکنه. بیدار میکنه. و گرایش های منفی شما رو ضعیف میکنه. 

میدونید که اگر انسان بتونه گرایش هاش (شالکه شخصیتی) رو درست کنه و مدیریت کنه میتونه بین آگاهی و علمش، با عملش ارتباط برقرار کنه. در غیر اینصورت شخص عالمی میشه که دانسته هاش تجلی ندارن. و این یعنی تباهی جان.

در وجود انسان بین علم و عمل، گرایش ها وجود دارن. اینکه در قرآن میفرمایند: "قُل کُل یَعمِلُ عَلی شاکِلَته." میشه از تفاسیر به این نتیجه رسید که شاکله همون مجموع گرایشهای انسانه.

گرایش های عمیق تر در وجود انسان دیرتر فعال میشن. باید براشون زمینه سازی کرد. بستر فراهم کرد. مثلا یه نوجوان 12 _ 13 ساله به صورت طبیعی گرایش به محو شدن در حق متعال رو نداره. این گرایش در وجودش هست اما برای بیدار شدنش باید بسترهایی فراهم بشه.

 

قصه های زنده و حکمی، دقیقا کمک میکنن گرایش های عمیق تر یا گرایش های فطری اما خفته انسان بیدار بشه. و وقتی گرایش های انسان بیدار بشن، انسان نمی تونه وارد وادی عمل نشه. بی قرار میشه تا یه جوری عطش اون گرایش ها رو با عمل کردن فرو بنشونه.

 




این همه پرچونگی کردم که به اینجا برسم.

 

نوشتن یک قصه زنده و پویا از باقیات صالحات هر انسانی خواهد بود لذا برای نوشتنش هم باید اول توفیقش رو بدن. توی تمام این سالها که عطش نوشتن کتابی در مورد شهید تورانی رو داشتم به وضوح میدیدم که به خاطر بی توفیقی ام پس زده میشم. موانع بر سر راهم قرار میگیره.

بیش از یک سال هر بار که میرفتم شمال تا تحقیقات میدانی ام رو شروع کنم کار مهمتری پیش می اومد (رسیدگی به درمان پدرم) و من نمی تونستم انجام بدم. حتی توی ماههای آخر عمر پدرم، بهشون تلفنی گفتم:  بابا میشه هر وقت حالتون بهتر شد یه زنگ بزنید به خانواده شهید تورانی و تلفنی بهشون بگید که "ن. .ا" قصد داره برسه خدمتتون برای نوشتن کتابی در مورد شهیدتون، هم اجازه بگیره و هم تحقیقاتش رو شروع کنه؟ (چون فامیل دورمون میشدن، هیچ وقت رفت و آمد نداشتیم و اونها منو ندیدن تا حالا. لذا میخواستم از طریق پدرم ورود کنم) میگفت باشه. اما هیچ وقت حال مناسبی برای گرفتن این تماس پیدا نکرده بودن.

 

خیلی از خوانندگان این وبلاگ در زندگی شون چالش هایی دارن. که این چالش ها و نحوه مواجهه شما با اونها میتونه یک قصه خوب بشه. مثلا چالش هایی با همسرتون. با شغلتون. با تصمیمات مهم زندگیتون. با شرایطتون دارید. و از طرفی هم اهل حدیث نفس (محاسبه خود) هستید. در مواجهه با این چالش ها منفعلانه عمل نمیکنید. اینها میتونه یک قصه خیلی خوب باشه. 

برای مثال من این اثر گذاری رو در وبلاگ "خانم صهبای صهبا" میدیدم. اکثر مطالب ایشون قصه های زندگیشون و نحوه مواجهه ایشون با چالش ها و تهدیدها و فرصت های زندگیشون بود.

به وضوح میدیدم که نوشتن اون قصه ها مستقیما گرایش های فطری مخاطبانشون رو هدف میگرفت.

شک ندارم نوشته های از این دست در فضای مجازی هر چند زیاد نیست اما نایاب نیستن. هستن کسانی که اینطور مینویسن.

کاری که خانم صهبا میکردن (حالا یا آگاهانه یا ناخودآگاه) این بود که قصه ای روایت میکردن که زنده بود. لذا هم جاذبه اش قوی بود و هم دافعه اش.

ما برای یاری امام عصر در بحث رسانه و قصه پردازی نیاز به قصه های زنده داریم.

پیشنهاد میکنم قصه زندگیتون رو بنویسید. حداقل برای خودتون. ممکنه بعدها بچه هاتون متوجه بشن چه گنجی براشون گداشتید.

همین الان توی ذهنم 5 نفر از مخاطبانم رو میشناسم که گمانم اینه که خوبه قصه ی زندگیشون رو بنویسن. چون بنظرم چالش هایی دارن و اهل محاسبه خویشتن هم هستن لذا نقششون در مواجهه با قصه زندگیشون منفعلانه نیست بلکه فعالانه هست. و این یعنی قابلیت به اشتراک گذاشتن رو داره.(ااما الان نباید به اشتراک بذارن. ممکنه ده سال دیگه قابلیت انتشار پیدا کنه)

علت اینکه برنامه هایی مثل " از لاک جبغ تا خدا" جذاب بود همین بود. تقریبا میشد گفت که قصه داشتن. اما خب جامع نبود. برش هایی از یک قصه بود. ولی خط اصلیش خوب بود.



این

مطلب رو بخونید نویسنده اش در وصف خوب بودن این فیلم (من هنوز فرصت نکردم ببینمش) چی میگن؟

میگن: زیبایی خیره‌کننده‌ی این فیلم در به تصویر کشیدن همین مفاهیمِ عمیق زندگی در یک قاب ساده است. شما رو نمی‌دونم اما من عاشق همین ریتم آرام و روایت قصه‌گونه‌ی فیلم شدم که دقیقا مثل زندگیِ عادی ۹۰ درصد مردم این کشوره.

وقتی قصه رو اینطور با خودش نزدیک میبینه اون قصه بهش کمک میکنه تا گرایش های فطریش رو بهتر بتونه فعال کنه. یعنی در ارتقاء "شاکله شخصیتیش" کمکش میکنه. تغییر "شاکله" اصلا کار ساده ای نیست. اما یک قصه ی خوب میتونه خیلی کمک کننده باشه. کاری که قصه با انسان میکنه صد تا منبر و موعظه ممکنه از پسش برنیان.


وقتی دوتایی تصمیم گرفتیم به رشد همدیگر کمک کنیم و رشد همدیگر را بر همه چیز اولویت بدهیم. (البته با تدبیر و عقلانیت)

احساس میکنم با سرعت فزاینده ای در دل حوادث پرتاب میشویم. و من نگرانِ خودمان هستم از مکاید شیطان. از موانع مسیر.

و نگاه به تدبیر و تلاشِ خودم میکنم و سختیِ وقایع پیش رو. دچار اضطراب و استیصال میشوم. آخر کوچکیِ تدبیر و تلاش من در برابر بزرگی و پیچیدگیِ سختی های پیش رو چگونه به خیر ختم خواهد شد؟!!!

اما وقتی دقیق تر می اندیشم میبینم هر چقدر تلاش و تدبیر انسان محدود است توکلش میتواند نامحدود و اطمینان بخش باشد.

حد ، همیشه مصداقی از ظلمت است.

و بی حد ، نور است.

تدبیر و تلاش من، حدِ من است. و حد ، به تعبیری فلسفی، از مصادیق ظلمت است.

توکل اما نگاه به حقِ لایتناهی و لایزال است روی کردن به بی حدی است. و بی حدی نور است.

 

وقتی با این شرایطم به تدبیرم (ظلمت) و توکلم (نور) توجه میکنم آیه شریفه سوره بقره برایم به گونه ای دیگر تفسیر میشود:

 

اللَّهُ وَلِیُّ الَّذینَ آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النّورِ. 

حق تبارک و تعالی ولی کسانیست که ایمان آوردند و آنها را از تدبیرشان به توکل میرساند. (چون که صد آمد نود هم پیش ماست. یعنی توکل از بین برنده ی تدبیر نیست بلکه تدبیر را در دایره توحید می آورد)

 

آری مومنین هم ظلمت دارند. ظلمها دارند و ندای " انی کنت من الظالمین" شان طنین افکن در کائنات است اما این ظلمت، ظلمتی مذموم که شرع از آن نهی کرده نیست. بلکه اقتضاء سرشت خلقیِ انسانهاست.

فلذا از این سرشتِ خلقی شان گریزی ندارند. ناگزیر از تدبیر و تلاشند. تا حقیقت توکل بر آنها تجلی کند.

خدایا ما را از متوکلین به درگاهت و متوسلین و متمسکین به ولایت بندگان صالحت قرار بده. 

 




 

لطفا این مطلب در همین جا بماند. اینها دریافتهای شخصی بنده هست. بدون پشتوانه علمی نیست اما بیان برهانیِ آن حالی دیگر مطلبد که مناسب این روزهای من نیست و اینها فقط به اشاره بیان شده. لذا هم بزرگوارانی که میخوانند اگر با مبانی عقیدتی شون ناهمگون میبینند بر من ببخشند و عبور کنند و هم آدرس این مطالب به جایی داده نشود تا خدای ناکرده اسباب گرفتاری دیگر بندگان خدا نشویم


میگه: من چکار کنم وقتی میرم شمال دیدن اون صحنه ها و وضع ظاهری نامناسب اقوام و آداب آزار دهنده شون اینقدر پریشانم و مشوشم نکنه؟.

دوست ندارم اینقدر درگیر این جزئیات بشم. احساس میکنم عمرم رو با پرداختن و توجه کردن به اینها دارم هدر میدم.

 

میگم : اولین گام و برنامه کوتاه مدتش اینه که کمتر در معرض اون انسانها قرار بگیری. وقتی انرژی منفی شون به انرژی مثبت تو غالب میشه، منطقی نیست بخوای موندن در اون محیط رو به خودت تحمیل کنی. و بیش از ظرفیتت کشش بدی.

اما راه دوم و بلند مدت و عمیق ترش اینه که خودت رو بیشتر دوست داشته باشی. و برای دوست داشتن خودت بیشتر تلاش کنی.

 

میگه: هر انسانی خودش رو دوست داره دیگه. بعد ربطش به چیزی که من گفتم چیه؟

 

میگم: آره. هر انسانی خودش رو دوست داره. اما مراتب داره. انسانهایی که عمیق تر خودشون رو دوست دارن، ناخودآگاه میبینن نمی تونن اطرافیانشون رو دوست نداشته باشن. ولو اون شخص گناهکار هم باشه.

میدونی چرا برای گناهکاران دعا میکنیم که اگر قابل هدایت نیستن مرگشون برسه؟. چون دوستشون داریم. چون دلمون برای اون ورشون میسوزه. چون وقتی قابل هدایت نیستن هر چی بیشتر توی این دنیا بمونن عذاب اون طرفشون بیشتر و حسرتشون سنگین تر میشه.

مومن دوست نداره عذاب بیشتر و حسرت سنگین تر کسی رو ببینه. لذا براش آرزوی مرگ میکنه.

 

میبینی؟!!. مومن چقدر لطیفه؟!!! همون گناهکار رو هم دوست داره. لذا براش اول آرزوی هدایت. و در غیر اینصورت آرزوی مرگ میکنه.

خیلی عاشقانه هست.

این همه عشق در وجود مومن از کجا پدید میاد؟!!! چرا امام حسین علیه سلام باید برای عاقبت حتی شمرو عمر سعد لعنتی اونقدر نگران باشه؟!!.

چرا امیرالمومنین علیه سلام باید تمام دوره خلافتشون سهم خودشون از بیت المال رو به ابن ملجم لعنتی ای بدن که میدونن قاتلشون خواهد شد؟!!!

و مثل امشبی به اون لعنتی بفرمایند: عبدالرحمن من برات بد امامی بودم؟!!! (یعنی چرا امام کشی کردی و خودت رو به دوزخ ابدی مبتلا کردی؟!!)

 

وقتی خودت عمیق تر رو دوست داشته باشی نمی تونی اطرافیانت رو دوست نداشته باشی. اونوقت انرژی مثبت تو بر انرژی منفی اونها غلبه پیدا میکنه. و میبینی که هم وجودت و هم کلامت توی دل اونها اثر میذاره.

 

میگه: چجوری باید خودمون رو عمیق تر دوست داشته باشیم؟

 

میگم: با قوی تر شدن. با آروم تر شدن. با تفکر کردن. با عمل کردن. با خدا رو محور تمام اعمال قرار دادن.

 

میگه : یعنی باید بیخیال اون وضع نامناسبشون بشم؟

 

میگم: نمیشه بیخیال شد. اگر هم بیخیال بشیم خیلی بده. در هر صورت از دیدن وضع نا مناسب اطرافیانت رنج میبری. اما دو نوع رنج داریم: 

یکی رنج رشد دهنده هست و دیگری رنج فرسایشی و افسرده کننده.

اگر بتونی دوستشون داشته باشی از انحراف اطرافیان رنج میبری. اما این رنج داره بزرگت میکنه. اگر نتونی دوستشون داشته باشی یا بی تفاوت میشی یا باز هم رنج میبری که در هر دو صورت هم اون بی تفاوتیه و هم اون رنجه داره درونت رو تیره میکنه.



 همون همکارم که میگم خیلی باهام بحث و گفتگو داره.

این همکار هم با من بحث میکرد و هم با دوستم. اما دوستم صرفا از راه منطق و استدلال باهاش بحث میکرد و عقایدش رو به چالش میکشید.

من اما اینطور نبودم. وقتی باهاش وارد بحث میشدم گاهی تاییدش میکردم. در حالی که میدونستم بر حق نیست. واکنش من در مقابل این همکار یه تفاوت اساسی داشت با دوستم. من یه حس دوست داشتن نسبت به این همکارم داشتم که افراط و تفریط هاش رو تحمل میکردم. افراط و تفریطش حس محبتم رو از بین نمیبرد. و محبتم بهش منتقل میشد.

نتیجه این شد که بعد از حدود یک سال و نیم این همکار که در عقایدش تعصبات خشک و بی معنی داشت کلا از اون دوستم فاصله گرفت و دیگه هیچ بحثی باهاش نمیکرد. اما هر روز در مقابل من گاردش کمتر شد. و رابطه قلبی اش با من بیشتر شد.

طوری که بارها بهم گفت فلان حرفت خیلی کمکم کرد. یا فلان حرفت رو به دوستام هم گفتم و خیلی خوششون اومد. و در کل فکر میکنم خیلی داره از من تاثیر میگیره که البته اینم کمی نگرانم میکنه.

 

در کل باید خودمون رو عمیق تر دوست داشته باشیم تا حال و هوامون عوض بشه 



بعد از سحر این پیام دوستم رو نشونِ همسرم میدم و میگم اینو چند ساعت پیش برام فرستاده. این یکی از اثرات دوست داشتن دیگران هست:


احتمالا همتون این جمله ها رو از اون کشیش به خاطر داشته باشید که گفته:

در جوانی تصمیم داشتم جهان رو تغییر بدم اما کمی که سنم بالاتر رفت دیدم باید اول کشورم را تغییر دهم. سنم که بالاتر رفت فهمیدم اول باید شهرم را تغییر دهم. باز که مسن تر شدم یافتم که اول باید خانواده ام را تغییر دهم. وقتی به بستر مرگ افتادم فهمیدم که اول باید خودم را تغییر میدادم تا با تغییر من خانواده ام تغییر کند و چه بسا با تغییر خانواده ام شهرم تغییر میکرد و الی آخر. (نقل به مضمون)

 

من فکر میکنم این کشیش به دین اسلام از دنیا رفت. طبق اون فرمایش آیه شریفه قرآن : إِنَّ الدّینَ عِندَ اللَّهِ الإِسلامُ ۗ وَمَا اختَلَفَ الَّذینَ أوتُوا الکِتابَ إِلّا مِن بَعدِ ما جاءَهُمُ العِلمُ بَغیًا بَینَهُم ۗ وَمَن یَکفُر بِآیاتِ اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ سَریعُ الحِسابِ۱۹

یعنی به دین فطریش از دنیا رفت.

این سیری که ایشون داشتن یک سیری هست که نوعا نفوس انسانی اگر بدون استاد به راه بیفتند طی خواهند کرد. و اگر صادق باشند به همین نتیجه ایشون خواهند رسید.

یعنی انسان فطرتا و ذاتا به دنبال تغییر جهان به نفع ارزش هاست. و برای این مهم دغدغه مند هست. لذا برای دغدغه اش برنامه میریزه. جهد میکنه. 

اما حقیقت اینه که تغییرات الهی رو فقط کسانی میتونن ایجاد کنن که اون تغییر اول در جان خودشون اتفاق افتاده باشه.

تا انسان به اینجا برسه که همه چیز از من شروع میشه و منتشر میشه. راهی پر فراز و نشیب در پیش داره.

 

مثال:

خیلی از مرغ ها تخم میگذارن. یعنی اثر وجودی دارن. برای دیگران خیر دارن. اما همه مرغهایی که تخم میذارن ، تخم هاشون رو تبدیل به جوجه نمی کنن. فقط اون مرغ هایی که در درونشون تغییری ایجاد شده و رفتارشون به تبع اون تغییر درون ، فرق کرده. هیاهوشون کم میشه و بی صدا به کنج شون میخزن و تخم هاشون رو تبدیل به جوجه میکنن.

دقیقا بر عکس مرغ های دیگه که وقتی تخم میذارن سر و صدا دارن. که ایها الناس بیایید تخم های منو ببینید. من یک مرغ مفید و تخم گذارم.

اما مرغی که تغییر کرد مطلقا دنبال هیاهو نیست و خیلی ساکت میره تا جوجه هاش رو بدنیا بیاره.

 

تا به اینجا برسیم که بیابیم همه چیز از رابطه عاشقی مون با خدا شروع میشه زمان میبره. تا عاشق نشیم، پراکنده ایم.

ممکنه عالم باشیم، توان اجتماعی بالایی داشته باشیم. (تخم گذار باشیم و خیرش به دیگران برسه) اما اون علم ما حتی خودمون رو هم ت نمیده چه برسه به دیگران.

اون کشیش تا دم مرگش طول کشید تا به این نتیجه برسه. ان شا الله ماها که اهل بیت داریم و امام زمان و شبهای قدر و ماه محرم داریم زودتر به این نتیجه میرسیم.

وقتی انسان به یقین به اینجا برسه که همه چیز از خودش شروع میشه. تمام هدف نظام آفرینش ت خوردن دل مبارک خودشه. می یابه تمام چیزهایی که تا قبل از این به عنوان مانع مسیرش میدیده همه مطلقا مانع نبودن بلکه همه جندالله بودن تا اون رو به این حال برسونن که اول خودت رو دریاب. اول عاشق شو.

بعد از اینکه عاشق بشه میبینه همون چیزهایی که مانع میدیدتشون همشون سکوی پرتابش هستن. همشون

و نمی دونه با چه زبونی بگه:

خدایا آخه من چه ارزشی داشتم که ایییییین همه سکوی پرتاب برای من گذاشتی. انگار توی کل خلقتت فقط همین من یه دونه رو داشتی. مگه من چکار کردم که این قدر برای من کمک فرستادی؟

همون چیزی که تا قبل از اون به چشم مانع میدیدشون ، همه رو امدادهای الهی می بینه. همه رو سکو های پرتاب میبینه.

قیامت برای همین خاطر یوم الحسرته. متوجه میشی چیزی که یک عمر از می نالیدی ، دقیقا برای بارور کردن تو توسط خدای تو به سمتت اومده بودن. و تو یک عمر ندیدیشون. برای همین اهل قیامت میگن کاش یه بار دیگه برگردیم به دنیا.

به این آیه توجه کنید:

مَا یَأْتِیهِمْ مِنْ ذِکْرٍ مِنْ رَبِّهِمْ مُحْدَثٍ إِلَّا اسْتَمَعُوهُ وَهُمْ یَلْعَبُونَ

 

دعا کنیم برای هم. دیشب به یادت همه مجازی ها بودم.

تو این شبها به یاد ما هم باشید.


میگه: من چکار کنم وقتی میرم شمال دیدن اون صحنه ها و وضع ظاهری نامناسب اقوام و آداب آزار دهنده شون اینقدر پریشانم و مشوشم نکنه؟.

دوست ندارم اینقدر درگیر این جزئیات بشم. احساس میکنم عمرم رو با پرداختن و توجه کردن به اینها دارم هدر میدم.

 

میگم : اولین گام و برنامه کوتاه مدتش اینه که کمتر در معرض اون انسانها قرار بگیری. وقتی انرژی منفی شون به انرژی مثبت تو غالب میشه، منطقی نیست بخوای موندن در اون محیط رو به خودت تحمیل کنی. و بیش از ظرفیتت کشش بدی.

اما راه دوم و بلند مدت و عمیق ترش اینه که خودت رو بیشتر دوست داشته باشی. و برای دوست داشتن خودت بیشتر تلاش کنی.

 

میگه: هر انسانی خودش رو دوست داره دیگه. بعد ربطش به چیزی که من گفتم چیه؟

 

میگم: آره. هر انسانی خودش رو دوست داره. اما مراتب داره. انسانهایی که عمیق تر خودشون رو دوست دارن، ناخودآگاه میبینن نمی تونن اطرافیانشون رو دوست نداشته باشن. ولو اون شخص گناهکار هم باشه.

میدونی چرا برای گناهکاران دعا میکنیم که اگر قابل هدایت نیستن مرگشون برسه؟. چون دوستشون داریم. چون دلمون برای دنیا و آخرتشون میسوزه. چون وقتی قابل هدایت نیستن هر چی بیشتر توی این دنیا بمونن عذاب اون طرفشون بیشتر و حسرتشون سنگین تر میشه.

مومن دوست نداره عذاب بیشتر و حسرت سنگین تر کسی رو ببینه. لذا براش آرزوی مرگ میکنه.

 

میبینی؟!!. مومن چقدر لطیفه؟!!! همون گناهکار رو هم دوست داره. لذا براش اول آرزوی هدایت. و در غیر اینصورت آرزوی مرگ میکنه.

خیلی عاشقانه هست.

این همه عشق در وجود مومن از کجا پدید میاد؟!!! چرا امام حسین علیه سلام باید برای عاقبت حتی شمرو عمر سعد لعنتی اونقدر نگران باشه؟!!.

چرا امیرالمومنین علیه سلام باید تمام دوره خلافتشون سهم خودشون از بیت المال رو به ابن ملجم لعنتی ای بدن که میدونن قاتلشون خواهد شد؟!!!

و مثل امشبی به اون لعنتی بفرمایند: عبدالرحمن من برات بد امامی بودم؟!!! (یعنی چرا امام کشی کردی و خودت رو به دوزخ ابدی مبتلا کردی؟!!)

 

وقتی خودت رو عمیق تر دوست داشته باشی نمی تونی اطرافیانت رو دوست نداشته باشی. اونوقت انرژی مثبت تو بر انرژی منفی اونها غلبه پیدا میکنه. و میبینی که هم وجودت و هم کلامت توی دل اونها اثر میذاره.

 

میگه: چجوری باید خودمون رو عمیق تر دوست داشته باشیم؟

 

میگم: با قوی تر شدن. با آروم تر شدن. با تفکر کردن. با عمل کردن. با خدا رو محور تمام اعمال قرار دادن.

 

میگه : یعنی باید بیخیال اون وضع نامناسبشون بشم؟

 

میگم: نمیشه بیخیال شد. اگر هم بیخیال بشیم خیلی بده. در هر صورت از دیدن وضع نا مناسب اطرافیانت رنج میبری. اما دو نوع رنج داریم: 

یکی رنج رشد دهنده هست و دیگری رنج فرسایشی و افسرده کننده.

اگر بتونی دوستشون داشته باشی از انحراف اطرافیان رنج میبری. اما این رنج داره بزرگت میکنه. اگر نتونی دوستشون داشته باشی یا بی تفاوت میشی یا باز هم رنج میبری که در هر دو صورت هم اون بی تفاوتیه و هم اون رنجه داره درونت رو تیره میکنه.



 همون همکارم که میگم خیلی باهام بحث و گفتگو داره. و برخی از اعتقاداتش بوی انحراف میده.

این همکار، هم با من بحث میکرد و هم با دوستم. اما دوستم صرفا از راه منطق و استدلال باهاش بحث میکرد و عقایدش رو به چالش میکشید.

من اما اینطور نبودم. وقتی باهاش وارد بحث میشدم گاهی با دیدن یه نکته درست در بین حرفهاش، کلا تاییدش میکردم. در حالی که میدونستم بر حق نیست. واکنش من در مقابل این همکار یه تفاوت اساسی داشت با دوستم. من یه حس دوست داشتن نسبت به این همکارم داشتم که افراط و تفریط هاش رو تحمل میکردم. افراط و تفریطش حس محبتم رو از بین نمیبرد. و محبتم بهش منتقل میشد.

نتیجه این شد که بعد از حدود یک سال و نیم این همکار که در عقایدش تعصبات خشک و بی معنی داشت کلا از اون دوستم فاصله گرفت و دیگه هیچ بحثی باهاش نمیکرد. اما هر روز در مقابل من گاردش کمتر شد. و رابطه قلبی اش با من بیشتر شد.

طوری که بارها بهم گفت فلان حرفت خیلی کمکم کرد. یا فلان حرفت رو به دوستام هم گفتم و خیلی خوششون اومد. و در کل فکر میکنم خیلی داره از من تاثیر میگیره که البته اینم کمی نگرانم میکنه.

 

در کل باید خودمون رو عمیق تر دوست داشته باشیم تا حال و هوامون عوض بشه 

ادامه مطلب


مدتی هست حسی رو در خودم شدت یافته میبینم که برام جدیده.

البته من چند سالی این حس رو داشتم اما مدتیه شدید شده. و برای همین برام جدیده و حس میکنم باید براش ظرفیت سازی بکنم.

اون حس ، حس دلسوزیم نسبت به آدمهای اطرافم هست. خانواده. محیط کار. دوستان درس و بحثی و حتی استاد. و همین محیط مجازی.

اینها کسانی هستن که مستقیما باهاشون در ارتباطم. اینها به صورت خاص. و عموم مردم به صورت عام.



من به اندازه کافی ویژگی هایی دارم که موجب دافعه آدما نسبت به من بشه.

مثلا توی دنیای واقعی آدم بدقولی هستم. البته بدقولی ام واقعا عمدی نیست اما از شدت شلوغی ناچار بدقول هم میشم. یعنی زمانم کفاف کارهایی که ازم خواسته میشه رو نمیده.

نیروهای زیر دستم این بدقولی رو زیاد از من میبینن. خیلی بیشتر از خانواده ام. چون توی قول دادن ها اولویتم با خانواده ام هست بعد همکارام.

و این شلوغی و تمرکز کافی نداشتن موجب میشه گاهی تعاملم با نیروها خیلی کم و ساندویچی میشه.

مثلا توی 2 دقیقه فقط میگم سر فلان پروژه از شما چی میخوام و خیلی اوقات حتی نمیرسم براشون رفع اشکال کنم و خودشون مجبور میشن تصمیم بگیرن.



با وجود رفتارها و اقتضائاتی از این دست که میتونه موجب دافعه داشتن من بشه. اما میدونم خیلی از نیروها به خاطر وجود من توی اون محیط کار هستن و اگر من نباشم توی اولین فرصتی که پیدا کنن از اونجا میرن.

با نیروهای مرد تعاملم خیلی صمیمانه هست. با خانمها مقید به حدودم و اساسا هم صحبت هم نیستیم. اما برداشتم اینه که حسم بهشون منتقل میشه. هم آقایون هم خانمها.

نیروهام مثل بچه هام میمونن. مثل بذری میمونن که وقتی جوانه میزنن کلی حس خوب بهم میده.

مطلقا حس رقابت باهاشون ندارم بارها بهشون گفتم خیلی از اوقات توی بخش هایی از کار توانمندی ای که شما دارید من ندارم. چون من چند ساله درگیر مدیریت شدم و شما دارید کارهای تخصصی رو اجرا میکنید. شما جزئی تر از من با کار درگیر هستین و گاهی پیشرفت هایی دارین که من از شما یاد میگیرم.

من سرشتا انسان دلسوزی بودم. و حس دلسوزیم هم منتقل میشد به افراد. برای همین غالبا توی جمع ها مقبولیت پیدا میکردم.

اما مدتی هست که حس میکنم این حسم شدیدتر شده. طوری که حس میکنم اگر برای این غلظت از حس دلسوزی نسبت به اطرافیانم در خودم ظرفیت ایجاد نکنم در وهله اول به خودم آسیب میزنم. و وقتی خودم آسیب ببینم ممکنه به طرف مقابل هم آسیب برسونم.



حس دلسوزی و مسئولیت پذیری ای که نسبت به اطرافیان دارم باید دقیقا نسبت این حس با خدا و رضایت خدا مشخص بشه والا انسان رو فاسد میکنه.

من نسبت به انسانهای مجازی این فضا هم همین حس مسئولیت پذیری و دلسوزی رو دارم.

حتی نسبت به دوستان درس و بحثی که اغلب اونها رو بهتر از خودم میدونم.

و حتی نسبت به استادمون.

بحث بالاتر یا پایین تر بودن انسانها نسبت به خودم نیست. مثلا وقتی به استاد فکر میکنم میبینم منم نسبت به هدف ایشون شدیدا احساس مسئولیت دارم و در واقع هدف همه ی ما هست و لذا اتفاقاتی که در مسیر اون هدف می افته و مثلا گاهی اتفاقی که تلخی مسیر هست و میدونم دل استاد رو به درد میاره منم عمیقا متاثر میشم. دلم میسوزه. دوست دارم برم دلداری بدم.

جنس دلسوزی ها قدری متفاوته فقط.



غرض اینکه میدونم اگر این حس غلیظم رو مدیریت نکنم و براش ظرفیت سازی نکنم و نسبتش رو با خدا و رضایت خدا مشخص نکنم میشه باتلاق من.

شما هم برام دعا کنید.

حس خیلی خوب و قشنگی هست. اما اگر وجود خدا در این حس پررنگ نباشه از آدم موجود خطرناکی میسازه.

شاید سر فرصت توضیح بدم خطرش چیه. در یک کلام همین حس دلسوزی بدون خدا انسان رو به سمت شقاوت میبره.

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها