از خواب بیدار میشم. میبینم جلوم نشسته.

ناراحت و مکدر.
هنوز خواب آلودم ،یه لحظه چشمهام رو میبندم .
-- : نخواب. میخوام باهات حرف بزنم.
++: (چشمهام رو باز میکنم) چی شده؟!!. (میبینم گوشیم دستشه)
-- : اینا عکسای کیه توی گوشیت؟!!! (عکس چند زن نیمه عریان رو نشونم میده)
++: وااای اینا کجا بودن؟. گوشیم رو چک میکردی؟!!!
--: نه. داشتم دنبال یه عکس توی گوشیت میگشتم که به اینها برخوردم. (با لحن محکمتری میگه) اینا کی هستن؟!!!
++: (کم کم ویندوزم بالا میاد). گوشی رو بده ببینم . از کجا پیداشون کردی؟!!!. من یادم نمیاد. (گوشی رو میگیرم، میبینم توی عکسهای ذخیره شده توسط واتساپه.) آهاان. یادم اومد. یکی از مشتری ها فرستاده بود. میخواسته ببافدش.
--: یعنی تو اونجا از این عکس ها هم میاد زیر دستت؟!!! چرا تا حالا بهم نگفتی؟!!! دیگه نمی خوام اونجا کار کنی. من اگر میدونستم کارت اینجوریه اصلا پام رو توی این شهر نمیذاشتم!!!!
++: بابا صبر کن. چرا پاتو گذاشتی روی گاز. همینطور میری.
-- : هر چی بگی توجیه. میدونم میخوای توجیه کنی. من از این کارت خوشم نمیاد. باید عوضش کنی. از اونجا بیا بیرون. اون از نیروهای خانمِ زیر دستت که معلوم نیست اومدن کار کنن یا هر روز مشکلات شخصی و شخصیتی خودشون رو بهت بگن. این هم از این عکسها. تو چرا داری اونجا کار میکنی؟!!! برای اینکه از حقوق و شرایط رو از دست ندی حاضری هر زجری به من بدی؟!!!
++: عزیزم!!! چرا همه چیز رو به هم ربط میدی. اول آروم باش. آروم باش تا بتونم باهات حرف بزنم.
--: نمی خوام. هر بار که متوجه مسئله ای میشم سعی میکنی قانعم کنی. نمی خوام حرف بزنی. من نمی تونم این چیزها رو تحمل کنم. چی میخوای بگی؟. میخوای بگی کارمه. میخوای بگی همه اختیارات اونجا دست من نیست. اختیار بیرون اومدن از اونجا که دست خودته. (حالا با عصبانیتش، اشک هم میریزه.)
++: وااای ببین تو رو خدا داره با خودش چکار میکنه. وقتی اینقدر عصبی هستی من چطور میتونم باهات حرف بزنم. باشه از اونجا میام بیرون. خوبه؟!!!
-- : این حرف رو زیاد زدی. همیشه داری منو فریب میدی. (پا میشم برم سمتش اما با لحنی عصبی و خشن میگه:) سمت من نیا!!!
++: خب میگی چکار کنم الان!!!. (کمی لحن من هم عصبی میشه) میخوای حرف نزنم تو هر چی دلت میخواد بگی و قضاوت کنی.
-- : من نمیدونم. (با فریاد میگه) نمیییییییدونمممممم. خسته ام کردی. هر روز یه اتفاق تازه میبینم. اون از پیامهای اون زنیکه همکارت توی تلگرام که مسائل شخصیش رو بهت میگفت. اون از اختلافات زنهای همکارت که هر روز باید بری بینشون حل اختلاف کنی. اصلا بمون همونجا
بمون. (میزنه زیر گریه) اما از منم انتظار نداشته باش درک کنم. من همینم. همین اندازه اذیت میشم.
++: (میخوام عصبانیتم رو کنترل کنم اما میبینم لازمه که یه تشر بزنم تا ساکت بشه و به حرفهام گوش بده. با عصبانیت و صدای بلند میگم:)
بس کن دیگه . اَه. داری حالم رو بهم میزنی. یک کلمه دیگه حرف نزن. 
++ : (از واکنشم تعجب میکنه ساکت میشه) قضیه مال چند ماه پیشه. یه گروهی از تهران اومده بودن برای فیلمبرداری از پروسه تولید. برای تبلیغات تلوزیونی. دو تا از مسئولاشون به حاجی گفتن میخوان عکس خانمهاشون رو توی اندازه یه تابلو ببافن و به خانمهاشون هدیه بدن. حاجی هم عکس خانمهاشون رو ندیده بود. گفت مشکلی نداره. بفرستید برای "ن. .ا" براتون درستش میکنه. به من هم زنگ زد و گفت کارشون رو راه بنداز.
-- : و تو هم راه انداختی. بعد از چند ماه داری به من میگی. چند تای دیگه کارای اینجوری کردی که من خبر ندارم؟!!! اون مرتیکه های بی غیرت عکس از زنهاشون رو به تو نشون میدن. تو هم باید بگیری و نگاه کنی و تازه روشون کار هم بکنی؟
++: صبر کن عزیزم قضیه این نیییییست که تو فکر میکنی.
-- : جواب هات رو حفظم.
++: برای اینکه خیالت راحت بشه آخرش رو همون اول بگم: من اون عکس ها رو ندادم به بافت. زیر بار کار کردن روی عکس ها نرفتم. عکس ها رو برای حاجی فرستادم و گفتم حاجی عکسها اینجوریه. واقعیتش من زیر بار کار کردن روی این عکسها نمیرم. اگه برای شما بافتش اهمیت داره بدید بیرون روش کار کنن.
حاجی هم گفت یه جور محترمانه بهشون بگو که نمی تونیم ببافیم. نه این عکس رو نبافید.
--: باشه درسته که نبافتین اما بلاخره من دوست ندارم این عکسها بیاد زیر دستت و نگاهت به اینها بیفته.

ادامه دارد.



مشخصات

آخرین جستجو ها